«نمیشد به داستان فکر نکنه. داستان از کجا اومده بود؟ کی نوشته بودش؟ در اون کلمات، با چیزهایی مواجه شده بود که تمام و کمال ازشون تأثیر گرفته بود و همچنین، با این حقیقت روبهرو شد که هیچوقت نمیتونه اونطور بنویسه»
***
فیلم عزیزی که دیروز و امروز دیدم. The Word! فیلم درمورد کتاب و بهویژه، داستان است. بهصورت داستان در داستان روایت میشود. همان ابتدا، نویسندهای برای مراسم امضای کتابش آمده که دو فصل از آن را برای حضار میخواند. این خوانشها میشوند ماجرای اصلی فیلم. روری قهرمان فیلم است ولی درواقع، قهرمان کتاب کلیتون همند حساب میشود. قهرمانی که با نگاه خستۀ پیرمردی در ابتدای فصل دوم کتاب، درهم میشکند. فیلم ماجرای سه نویسنده، سه مرد و سه زن را روایت میکند؛ سه سرنوشت مشترک برای همۀ آنها.
***
«همهمون توی زندگی تصمیمهایی میگیریم. کار سخت اینه که با این تصمیمها زندگی کنیم. هیچکس نمیتونه بهت کمک کنه.
***
پیرمرد: وقتی اون کلمات رو تصاحب کردی، زجر همراهشون هم نصیبت میشه.
پیرمرد از لحظات اندوه و خوشی زندگیاش نوشته بود و روری با تصاحب آن نوشتهها، همانطور که لذت موفقیت را میچشید، باید به عذابی درونی هم میرسید. چیزی که در آن با نویسندۀ اصلی و پیرمرد مشترک بود.
مدتها بود میخواستم این فیلم را ببینم و از تماشایش لذت بردم. رازآلودی خاص و حقیقت واضحی که در آن بود، دوست داشتم. خیلی سخت بود آدم خودش را جای روری قرار بدهد. واقعاً در آن موقعیت چه کاری بهتر بود؟ در طول فیلم فکر میکردم اگر حتی بخواهم انسانیترین تصمیم را بگیرم و جانبداری حقیقت را بکنم، پس چرا قدم در آن راه گذاشته باشم؟ راهی که تعریف و تاوان مشخصی دارد. تازه اگر سروکلۀ پیرمرد پیدا نمیشد! با حضور او، قضیه سختتر هم شد. یا در وجه دوم، آمدیم و تصمیم اشتباهی هم در زندگی گرفتیم. اول اینکه هرلحظه برای جبران آن اقدام کنیم بهتر از هیچ است. دیگر اینکه، خلاصی از بار عذاب وجدان خوب است، اما سایۀ چنین اشتباه و پیامدش تا مدتها و چهبسا تا آخر عمر زندگیمان را تحتتأثیر قرار میدهد.
اینجا انگار مقابل خانۀ همینگوی در پاریس ایستاده بودند
اشارههایی هم به همینگوی شده بود در فیلم؛ پاریس، جنگ، روزنامهنویسی، کتاب خورشید همچنان میدمد در قفسۀ کتابهای پیرمرد در روزگار جوانیاش، اگر اسم همسر همینگوی سلیا بوده پس میشود سلیای فیلم را هم اضافه کرد، حتی بهنظرم در صحنهای پیرمرد در روزگار جوانیاش پولیوری طوسی داشت که نمیدانم چرا مرا یاد همینگوی میانداخت، ...