«پشت تبریزی‌ها/ غفلت پاکی بود/ که صدایم می‌زد»، ماجرای من و شعر

دورها آوایی است

که مرا می خواند

***

   شعرهای سهراب در دورۀ مهمی از زندگی م به من رسیدند، دورۀ دوری من از شعر. درواقع آخرین روزهای دوری ام از شعر. تا آن زمان از شعر چندان خوشم نمی آمد، می شود بگویم اصلاً! با آن وزن و قافیه و شکل نوشته شدن و خوانده شدنش که به نظرم محدودیت داشت. حتماً باید تعداد خاصی از کلمه ها در کنار هم قرار بگیرند و بعد برویم به نیم سطر یا سطر بعدی ... نمی دانستم نوع دیگری از شعر هم داریم که رها است  و ماجرای خودش را دارد. بعد از آشنایی اندکی با شعر سهراب  و خودش، شروع کردم به یادداشت کردن بخش هایی از این شعرها در دفترم. شعرهایی که وزن نداشتند اما هنگام خواندنشان، آهنگ خاصی در ذهن و کلام ایجاد می کردند (وزن درونی) و دیگر تعداد کلمه هایی که باید در هر سطر کنار هم قرار می گرفتند، از پیش تعیین شده نبود (تا به وزن عروضی موردنظر برسد). چیز دیگری که آن سال ها مرا از شعر سنتی می رماند، سخت بودن درک معنایش بود. شنیدن و خواندن کلماتی که املا و تلفظ و معنایشان برایم دست نیافتنی بود، مانع بزرگی به شمار می آمد. از آن طرف، شعر نو و متعلقاتش را ممکن بود کامل درک نکنم یا در مواردی نفهمم اما چیزی از درون کلماتش مرا به سمت خود می کشید و دنیایی را در ذهنم شکل می داد که خودم می توانستم جاهای خالی نفهمیده را پر کنم.

    اما اولین برخورد من با شعر سهراب به 1-2 سال پیش تر از این ماجرا بر می گردد: وقتی شعرهای سهراب از کاست یگانۀ در گلستانه، با صدای شهرام ناظری عزیز احمدرضا احمدی نازنین و موسیقی بی نظیر کامکارها در سکوت شب های دیرپا به گوشم می رسید. بخش هایی از این آلبوم در زمان های گوناگون زندگی م به شدت در من تأثیر گذاشتند. بخش «به سراغ من اگر می آیید»ش در دوران دبیرستان، و تقریباً تمام سطرهایی که حکایت از آوایی غریب در دوردست حکایت داشتند، در همان سال های پایان دبستان.

چه کسی پشت درختان است؟

هیچ!

نکتۀ جالب دیگر در همان آغاز برخورد من با سهراب سپهری امضای زیبایش بود که شکل آن را در دفترم نقاشی می کردم و کم کم سعی کردم امضایی شبیه آن و خاص خودم داشته باشم. چون اسم و فامیلی کوتاهی دارم، می شد انتظار موفقیت داشت. الآن هم هنوز چیزی از آن تأثیر شگرف درامضایم دیده می شود که به آن می بالم.

    و مورد آخر شخصی بود که مرا در آستانۀ آن حیرت قرار داد. اینکه می شود کسی را شناخت که متفاوت باشد و تحسین برانگیز (مثل سهراب) نه اینکه فقط متفاوت باشد و به او توجهی نداشته باشند. آن شخص خاصیت عجیبی دارد. به علت روحیاتش، می شود گفت صفت پیچک یا عَشَقه برایش مناسب است. چون دنبال آدم هایی برای دوستی و ارتباط می گشت که بتواند بر آن ها تسلط داشته باشد. هم باعث رشد دیدگاه هایشان می شد و هم خود از آن ها تغذیه می کرد، یعنی بیشتر از جهت سلطه گر بودنش از روحیۀ سازشکارانۀ چنین افرادی بهره می برد. من هم که فکر می کردم امتیاز دادن به همۀ آدم ها پیامد بدی ندارد، تا سال ها به این ارتباط ادامه دادم. حتی از راه دور، حتی شکسته-بسته. ولی در جایی ساقۀ ان پیچک را شکستم و بعد از ریشه درش آوردم.

از نقاشی های سهراب

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد