December 31, 2013 ·

باباو !
امشب تولد حاجی مونه
:)))
بزن اون کف پلید رو به افتخار ولدی

تولد تام ریدل _ لرد وُلدمورت دنیای هری پاتر
ببین سانتا چی گذاشت تو جوراب جادوگرا اون شب !


December 31, 2013 ·

بین صحبتای ایزابل آلنده ، بیش از ی بار پیش اومده خونده باشم که ایشون یه کلبۀ کوچک ته حیاطشون داره ، پر از وسایل و یادگاری های مورد علاقه ش . تمام روزای هفته _ به جز آخر هفته ها _ رو میره اونجا میشینه صب تا غروب تایپ میکنه
گمونم کورنلیا فونکۀ نازنین هم همین شرایطو داره
من تازه چند روز هست به عمق این حرفا پی بردم !
یادمه دوران شکوفایی و موفقیت خودم برای مطالعه ونوشتن _ البته نه شعر و داستان _ زمانی بوده که منم همیشه کنج خودمو داشتم و تقریبا به هیچ دلیلی به هم نمی خورد . دلیل بزرگش بی مسئولیتی توی بقیۀ زمینه های مهم زندگی بود البته
به هرحال توی فانوس دریایی امنم می نشستم و می خوندم و یادداشت بر می داشتم و تفکرات خلاقانه سراغم میومدن . حالا شاهکار نزدم ، ولی در حد خودم کارایی کردم که تونست منو راضی کنه
* آدم گیر کارشو بفهمه ، خیالش راحت تر میشه ؛ یا کلا بیخودی امید نمی بنده یا طوفان به پا می کنه و شرایط مطلوبو به وجود میاره . حتی اگه این طوفان درون خودش ایجاد بشه . من یادمه این همه جک و جونور درون _ به صورت فعال _ نداشتم اون موقع . الان دارم باغ وحش بزرگی رو اداره می کنم و همه ش هم زیر سر خودمه



December 31, 2013 ·

اون موقع ها که CD و DVD نبود و به « ویدیو کلیپ » می گفتن « شو » ، یکی از سرگرمی های مورد علاقه مون نگاه کردن شوی ایرانی بود اونم روی VHS
اولین بار که داود بهبودی رو دیدیم _ سیبیل داشت _ یه آهنگ شاد خوش ریتم می خوند اینطوری :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و ... »
مامانم : چــی ؟ دلم تنگه و .. چی چی ؟
داداشام : هاع ؟
من : نفهمیدم بذاردوباره بگه !
..
نفهمیدیم دقیق چی میگه ولی کلمات خوش آهنگی که بهش می خورد و جاش گذاشتیم و پسندیدیم ، اینا بود :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و لـِـیلی تو حمومه » !!
:))))
همین موند سر زبونمون ، تا جایی که چون اسم خواننده رو هم نمی دونستیم ، از اون موقع به بعد هروخ میدیدیمش داد می زدیم :
« لیلی تو حمومه » داره می خونه !!!
هنوزم فکر کنم این اسم روش مونده باشه ؛ حتی با اینکه سیبیلم نداره دیگه :)))



December 31, 2013 ·

گاهی از دست خودم کلافه میشم ..
هرطرفو نگاه می کنم ردپای کارای ناتموم روزمین مونده س
مرض مازوخیستی همزمان شروع کردن چندتا کار
برای اینکه اگه فقط یه کار رو انجام بدم زود دلمو میزنه و احتمال سریع و بی حوصله به پایان بردنش یا نصفه گذاشتنش زیاد میشه
و اینکه هر زمان از روزم برای ی کاری خوبه
من از اونا نیستم که مثلا ی کتاب دستم بگیرم و یه کله تمام روز رو فقط کتاب بخونم
صبحا برای فعالیته و کارای فکری و فکر کردن و امیدوار شدن و نقشه ریختن
نزدیک ظهر برای استراحت دادن به مغزم باید ی جا بشینم یا بایستم و فقط از دستام استفاده کنم و در عین حال نقشه هامو مرور کنم
ی کلاف کاموا و ی جفت میل با سایز مناسب باید باشه برای مواقع فیلم دیدن یا صحبت کردن با بقیه
گاهی م چرخ خیاطی و پارچۀ برش خوردۀ زیرش هست که بهانه دستم میده تا کتاب صوتی گوش بدم یا آهنگهای مورد علاقه مو بشنوم یا پرژن تون گوش کنم
شبا قبل خواب هم زیر نور لامپ محبوبم چند ص کتاب می خونم
اینجور برنامه داشتن از بیرون هیجان انگیزه _ اونم نه برای همه _ ولی گاهی دوست دارم داد بزنم : « سیلور خر است » :/
و از قضا چیزایی که وقتمو تمام و کمال بهشون اختصاص میدم و درکنارشون کار دیگه ای روی دستم نیست بهتر از آب درمیان
پس همون خر است
ولی شما جدی نگیرید گناه دارم خب



December 31, 2013 ·

Silver cares about her feelings and body
caz she believes it will come 1 day,
even if on the last day of her life ,
but surely it will come..
that day on which she could pack her things 2 start a dreamy voyage
who knows?
maybe could make ready her BROOMSTICK!
funny, crazy but SWEET :)
SILVER LOVES IT



December 30, 2013 ·

منم مث پیش از رنسانسی ها دقیقا فکر می کردم زمین مسطحه . یه تصور واضحی هم از آخر دنیا داشتم ( مکانی ):
همیشه فکر می کردم بالاخره این دنیا یه « ته » داره ،اینطوری که راه میفتی یه خط مستقیمو ادامه میدی میری میری میری تااا .. میرسی بالاخره به تهش . تهش دیگه واقعا تهشه . یه « ختم » داره . نه مث یه دیوار بن بست که جلوت کشیده باشن ؛ دقیقا یه لبۀ صااف که به یه درۀ صاااف با شیب شدید ختم میشه و انتهای اون دره معلوم نیست ، ظلماته .
و عجیب اینکه فکر می کردم بالاخره یه روزی این « ته » رو خواهم دید !
انگار موظف بودم همون طوری که زندگیمو در زمان ادامه میدم ، در مکان هم ادامه ش بدم و .. شاید فکر می کردم بقیه م همین طورن . میرن تا به انتهاش برسن . بعد هرکی برسه سرشو خم می کنه از همون جایی که وایستاده ته دره رو نگاه می کنه و بعد یه جوری تموم میشه . بعضیا میفتن ته دره و بعضیا هم محو میشن !

* هیچی دیگه ، بعدش بزرگترا و برنامه های تلویزیون به طرز ظالمانه ای گرد بودن زمینو بهم القا کردن و فانتزی « انتهای دنیا » ی من هم به سرانجامش نرسید


December 30, 2013 ·

some ppl say :
" the grass was greener
the light was brighter
.."
but as I remember, I've almost always said:
" the grass will be greener
the light will be brighter.."



December 30, 2013 ·

« کورمک مک کارتی » بارها به خاطر نوشته های خلاقانه اش جایزه و بورسیه دریافت و با پول آنها به نقاط مختلف جهان سفر کرده است .
* دستم رو زدم زیر چونه م و به افق خیره شدم ...


خداییش کدوم یکی رو انجام میدین اگه بتونین ؟؟ :)))))))))

«چگونه خود را یک دیوانه جلوه دهیم :

از رفتگر محله عیدی بگیرید.

سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ !
به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید.
نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید !
روز بازی پرسپولیس با استقلال ، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند ، ابومسلم را تشویق کنید !
هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی .
پیراهن را روی کت بپوشید.
دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره.
ماست را با چنگال بخورید.
با موتور گازی تک جفپا رو زین بزنید !
سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه.
برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید.
سرتون رو به جای شامپو با سنگ پا بشورین تا خوب تمیز بشه.
جزوه های کلاسیتون رو با دوات و قلم نی بنویسید.
شب سال نو موهایتان را بفروشید و برای نامزدتان بند ساعت بخرید.
ریشتان را آتش بزنید تا کوتاه شود.
داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار وگرنه گازت می گیرم”
دم در ورودی دانشگاه چند قالب صابون بذارید.
جهت اعتراض به استادی که شما رو انداخته کتابشو آتیش بزنید»

* پیج دیوونه ها / سال 2011


December 29, 2013 ·

اژدهای خوب من راه میره نشخوار میکنه
تنها مشکلش اینه : خونه ش توی دل منه !
:))))))))


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

اصن نگران نشین
طبق اطلاع فیس بوک الان در بندر جفرسون نیویورکم
خیلی م خوش میگذره :)))
تولد یکی از بچه ها بود ی سر اومدم اینجا بعدش زود میرم خونه مون توی هاگزمید


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

تو مترو روی زمین نشستم و تا برسم ،حدود 40 ص از کتابه رو خوندم
از هیجان انگیزترین بخش هاش بود گمونم ؛ وقتی ویلو رفقاش به شهر سه پایه ها نفوذ می کنن و آبشونو مسموم می کنن و .. بعدشم می خوان دیوارای شیشه ای رو بشکنن و درا رو وا کنن . هی به تفاوت محیط زندگی ارباب ها و آدمای معمولی اشاره می کرد ، هی هوای کشنده ، هوای مسموم می کرد ..
ایستگاه مورد نظر که در مترو می خواس باز بشه ، یه لحظه حس کردم اونور در فضای زندگی ارباب هاس و باید ماسک بزنم از در برم بیرون . تازه شانس آوردم ایستگاه درست پیاده شدم !

December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

ولی وقتی فک و لبای آدم و البته زبونش بی حس میشه ، انگار دست و پا و مغز و .. م یوخوده بی حسی میگیرن ! عجیب توهمیه ! یعنی من امروز کاملا برا خودم موجه کرده بودم « اگه اون ماشینه اومد خورد بهم به خاطر بی حسیمه »
شما میگین تو آمپولش چیزی بوده ایا ؟؟


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

بدترین لحظۀ دندون پزشکی رفتن و کل مراسمش و .. اینا ، همون آمپول زدنش توی لثه س :/ خیلی چندشه .. و حس کردن نوک سوزن که میره توی استخوون فکت .. اییی
خب حالا !
ولی سختی ش همون اولشه .. بقیه ش دیگه مساله ای نیس
حتی وااا نگه داشتن دهن تو یه مدت طولانی و بی حس شدن لب و لوچه و زبون و .. _ که خنده دار و خاطره انگیزم هست تازه _



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد