دیروز گربه م بهم گفت :
.
.
0.0

به نظرتون من الان باید اینجا بنویسم که گربه م بهم چی گفت ؟
.
.
.
خب باشه میگم:
« سیلور! از این به بعد دیگه هرچی بهت گفتم رو به کسی نگو ، میاوووووو »

چی ؟

خب معلومه که گربه با آدم حرف میزنه ! ( یاد همون کتابه افتادم که صبح درموردش نوشتم _ دلم براش تنگ شده :/ توی اون کتابه گربه هه می تونست با راوی حرف بزنه = خدایا ! من اینطوری یادم مونده امیدوارم اشتباه نکرده باشم )
آره بابا گربه م با آدم حرف میزنه

ولی مساله اینه که

من گربه ندارم
می دونستین ؟
خب چرا زودتر نگفتین ؟؟
مامااااااان !
پس اونی که دیروز شکل گربه بود و باهام حرف زد چی بود ؟
یعنی خواسته منو امتحان کنه ؟
حالا که بهتون گفتم چه بلایی سرم میاد ؟
احساس می کنم از پشت سرم یه صدایی میاد
!@#%#$&^%^*)*0-0=-7*



January 9, 2014 ·

خب من عادت دارم گاهی موقع حرف زدن به جای « من » از اسم خودم و به صورت سوم شخص استفاده می کنم
چند وقت پیش یادمه تو همچین موقعیتی به جای اینکه اسم واقعیمو بگم نزدیک بود بگم « سیلور اینو دوست نداره » !
دارم دنبال آیکن مناسب میگردم شما سراغ ندارین ؟ برای خودم و اهل خونه :)))


January 9, 2014 ·

یه چیزایی هست که فکرشو می کنی و برات اتفاق میفتن _ چه دوستشون داشته باشی و چه نه
یه چیزایی هم فکر می کنی برات اتفاق نمی افتن ؛ اصلا چرا باید پیش بیان ؟ نه حالا زوده ، امکان نداره ، ...
اما یه چیزایی م هستن که فکرشو نمی کنی و برات پیش میان . آدم وسط هرچی که هوار شده روی سرش ، یه لحظه دیگه چیزی نمیبینه و نمی شنوه ؛ فقط به این فکر می کنه « این چی بود ؟ » ماهیت قضیه کلا زیر سواله . « چرا من ؟ » ..
*سیلور هروقت یادش میاد یه زمانی مورد 2و3 هم زمان جلوش سبز شدن و بهش فرصت نفس کشیدن ندادن ، ناجوانمردانه پاهاشو کشیدن بردنش زیر آب پوزخند می زنه .
** و حالا خودشو درمقابل یک مورد 3 دیگه می بینه اما ایندفه توانایی رودررو شدن باهاش رو داره . اگه کاری از دستش بربیاد انجام میده و اگرم نیاد دوستانه در کنار زمان قدم میزنه و براش لطیفه تعریف می کنه


January 9, 2014 ·

زیر ناخنام و دور انگشتام سالاد الویه ایه
ایضا دور دهن اژدها جان :))


گاهی یه کم مظلوم نمایی هم بد نیست
البته در حد پنهان نکردن بعضی واقعیت ها ؛ نه اینکه زیادی بزرگ بشه قضیه


January 8, 2014 ·

« کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن ؟
این که گوید ازلب من راز ، کیست ؟
بنگرید این صاحب آواز کیست ؟ »

مثنوی تاثیرگذار بعدی در زندگیم ، «گنجینةالاسرار» ازعُمان سامانی ، شاعر قرن 13 و 14 هست
سالهای دبستان وقتی شیفتمون بعدازظهری بود ، دقایقی قبل از پخش اذان ظهر ، ابیات اول این مثنوی خونده میشد . من اون موقع ها در دنیایی سیر می کردم که یه پاش در سرزمین تخیلات کودکانه بود و پای دیگه ش در رویاهایی که برای فرار از واقعیات جدی روزمره می ساختم . درواقع هشت پایی منو احاطه کرده بود اون روزا .
اینکه چنین اشعار عرفانی منو تحت تاثیر قرار بده خیلی غریب و بعید بود . معنی شو کامل نمی فهمیدم فقط حس می کردم درکش میکنم .وقتی بیت اول رو می شنیدم فقط با خودم فکر می کردم « بله ، یه خبرایی هست.. یه خبرایی هست حتی اگه من ندونم قضیه چیه » انگار یکی مچ منو گرفته باشه . « کیست این پنهان مرا در جان و تن » .. حتی یه جورایی فکر می کردم چنین بی پروا از یه راز بزرگ حرف زدن در رادیویی که همه ش برنامه های جدی ( محافظه کارانه ) پخش می شد ازش ، تا حدی جسورانه و سنت شکنانه ست . انگار مسئول پخش برنامه ها یه لحظه رفته وضو بگیره برای نماز آماده بشه ،اون وقت یه نفر دیده تریبون خالیه ، اومده تا یه چیز متفاوت بگه .
بارها و بارها این ابیات ، هرروز، سالها ، تکرار شدند و منی که شعر دوست نداشتم و نثر و داستان برام فوق العاده کشش و جذابیت داشت رو گرفتار خودشون کردند


ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی

ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی از عارفان نامی قرن دوازدهم هجری است.

 اشعار زیر نمونه آثار منظوم اوست:

هر نفس از پرده‌ی ساز دگر

گونه گونه آرد آواز دگــر

میدهد آواز یعنی که منـم

که نهان گردیده در نای تنم

پرده‌ی‌نی‌چون‌که‌دورافکن‌شود

جمله عالم پر ز ما و من شود

مهر و کین در دیده‌ی بیگانه‌است

آشنا را چشم بر جانانه اسـت

جمله‌ی عالم نمودار حقند

آیـنه صـافی دیـدار حـقند

چشم بگشا تا ببینی آشکار

جلوه‌گر در پرده‌ی اغیار یار

ای تـو غـره انـدر نـیستی

هیچ بندیشی که آخر کیستی

کار ساز ما به فکر کــار ما

فـکر مـا و کـار مـا آزار مـا

رنگ‌کان از رنگ باشد در‌جهان

دل منه بر وی که می‌گردد نهان

بنده‌ی حق شو که آزادی کنی

با غمش درساز، تا شادی کنی


نوتیفیکیشن ِ فیس بوک موجود غریبیه
با آدم حرف میزنه ، رازگویی می کنه
آدمو میبره چند قدم نزدیکتر به دنیای آدمایی که دوستشون داری ، آدمایی که به شکل جادویی وارد زندگی و دنیات شدن ..
نوتیفیکیشن گاهی اوقات ساکت و آرومه ؛ مث یه سرخپوست که ایستاده و به افق خیره شده . گاهی حرف نامربوط میزنه ؛ خودشم می دونه ولی وظیفه شو باید انجام بده ( مث وقتی که یه عکس رو تو ی پیج لایک کردی و هرچی بقیه زیرش بنویسن تو هم می بینی )
یه وقتایی سرریز میشه از حضور یه نفر ؛ کسی که می دونی بین مشغله هاش برای خودش وقت گذاشته و درکنارش به تو هم اظهار لطف می کنه ؛ نه ، اصلا هم خوشه و هم خوشی می بخشه
از همه بیشتر اون وقتایی رو دوست دارم که نوتیفیکیشن مث بارباپاپا تبدیل میشه به یه سالن بزرگ راحت با همۀ امکانات پذیرایی انگار ، و یه دفعه چندنفر باهم بهت سر میزنن و . ..
یا بعضی وقتا که نوتیفیکیشن ، اظهار لطف کسایی رو بهت نشون میده که تقریبا همیشه می خوان بگن « ما هستیم ، حتی اگه فیس بوک نباشه »



* از کتابایی که روزی روزگاری می خونی شون اما بعدا هیچی از مشخصاتشون یادت نمی مونه و خود کتاب هم غیب میشه !
تابستون سالی که قرار بود برم سوم دبستان ، مهمونی رفته بودم خونۀ مامان بزرگ _ ی شهر دیگه _ عمو کوچکم برای اینکه بیکار نباشم از دوستاش کتابای درحد سن و سال من قرض می گرفت تا بخونمشون . ی روز انبار مهمات به پایان رسید و سر ظهری بود که همه خواااب .. منم مث ارواح سرگردون توی کمدها و گوشه های خلوت خونه به کشف و شهود مشغول شدم .. بین وسایل عمو ی کتاب جیبی کاهی پیدا کردم که داستانش درمورد 3تا پسر نوجوون بود . مسالۀ عجیب داستان که منو هم می ترسوند و هم میخکوبم کرده بود ؛ طوری که کتابو زمین نذاشتم و بعدها هم یواشکی می خوندمش ، این بود که شیطان با این 3تا دوست بود . یا حداقل با یکی شون . و اون پسر ماجرا رو برای دوستش گفته بود . یکی از اینا سه تا به اسم نیکلاس میمیره و اسم اون یکی دیگه زپی بوده . اسم راوی یادم نیست . حضور شیطان توی زندگیشون یه تاثیراتی میذاره _ نه لزوما بد _ ..
الان چیز بیشتری یادم نیست نه اسم کتاب نه نویسنده ...
فقط بعضی ماجراهاش به صورت پراکنده خاطرم مونده
خیلی دوست دارم بدونم این چه کتابی بوده که من بخشی شو خوندم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد