«شاگرد می‌تواند به استاد برسد اما ...»

نمی‌توانم برای زمانی دراز در پریشانی به‌سر برم. همیشه همین‌طور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیده‌ام تا غرق نشوم.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115


از دیروز، با حرکت‌های پراکنده، کتابخانه‌(های)م را مرتب می‌کنم (بیشتر کتابخانة‌ جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتب‌کردن آن، باید به آن‌های دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالایی‌اش، کتاب‌های پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفته‌ام.

نمی‌توانم پائولو کوئلیو را از زندگی‌ام و نوشته‌هایش را از بین کتاب‌هایم حذف کنم. حتی همچون خاطره‌ای خوش هم نمی‌توانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایه‌ها و پله‌ها، چه ریشه‌ها و حتی سرشاخه‌های جدید، از نوشته‌های او در زندگی‌ام می‌آیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش به‌ناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمی‌شود اما گرمای آن را همان‌جا احساس می‌کنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعه‌ای از نگرش‌ها و تلاش‌های قبلی و گفته‌های پائولو بود نه اینکه خودش به‌تنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل می‌آوردم که مادة کلیدی‌اش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، به‌خودی خود، برایم کاری نمی‌کند اما درخشش جادویی‌اش را همچنان دارد.

خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کرده‌ام.

Related image


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد