روز خوشی

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا .......
پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!


شل سیلوراستاین

***

 

 

دوباره پا گذاشتن به آن محدوده جذاب و هیجان انگیز است. محدوده ای که به ظاهر جغرافیاش قدر یجا به جا شده، اما در اصل همان است. همان چند متر با صندلی ها و میز و پنجره هایی که اتفاقاً آنها هم عوض شده اند ولی باز هم به ظاهر.

آدم ها اما عوض شده اند. همین تغییر زیبایی کل قضیه و انگیزۀ مرا بیشتر می کند. ف جان هم هست و ه گرامی هم. همان که سبب اصلی حضور من در آنجا شد.

(نوشتم تا امروز را یادم نرود)

***

آریای عزیزم همیشه به من انرژی می دهد. دامنۀ آرزوهایم را گسترده تر می کند و کامم را شیرین تر. کاش می شد در دنیای واقعی با او دوست می شدم. شاید باعث می شد شجاع تر از این باشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد