«گاز» زدن حبۀ انگور

خودم را اهل نوستالژی بازی نمی دانم. یعنی اینطور نیستم که هرچند وقت بنشینم گوشه ای و یاد قدیم ها بکنم. بیشتر اوقات «امروز»م بهتر از «دیروز» بوده و فکر می کنم چون همیشه به دلایلی اشتیاق به «رفتن» و گاهی هم حتی «فرار» داشتم، خیلی مشتاق فکر کردن به گذشته و به ویژه دلتنگی برایش نیستم.

اما همین الآن عکسی از جایی دیدم که تا حالا پایم به آنجا نرسیده و چشمم به منظره ای از آنجا نیفتاده، حتی در عکس ها. جایی که یکی از پدربزرگ هایم اهل آن بود. یکهو دلم خواست کمی ساکن بمانم و برای تمام اجداد ندیده ام که اهل آن خطه بوده اند گریه کنم. از دلتنگی برایشان، از اینکه ندیدمشان، و برای یکی شان که سالها دیدمش.

به این نتیجه رسیدم نوستالژی و گذشته را نفی نمی کنم، اما از مراجعۀ مدام به آن و نارضایتی از حال پرهیز می کنم. تا یادم می آید، آدمِ آینده بوده ام. نه که خیلی آینده نگر و برنامه ریز و .. باشم، چشم امیدم به آینده بوده همیشه. برای همین هم طلوع و تابش خورشید و روز آفتابی را بسیار دوست دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد