فروید
مینویسد: «برخورد غیرطبیعی با هیولا، نشانهی دیگریِ سرکوبشده در درون
خود فرد است و نه مواجهه با شخصی کاملاً متفاوت.» بیگانه «تجسم شخصیت
غیرطبیعی» است، و «نمایندهی آن چیزیست که از مخفیگاه یا کمُدی دربسته که
مدتها در آن پنهان و فراموش شده بود، بیرون زده است». ما در دنیای بیرون
بهدنبال افراد بیگانه میگردیم، درحالیکه این «هیولای درون» است که ما را
از همه بیشتر میترساند.
(لینچ و فلسفه)
آدم بعضی چیزها را از راه معکوسش می فهمد. مثلاً در بین جمع می فهمد که تنهاست... (البته هم به معنای دقیق همینی که نوشتم، هم به معنایی دیگر، مثل اینکه می خواهم بگویم:)
زمانی که در عمق و میانۀ آن موقعیت قرار گرفتم، سؤال های معمول آن شرایط را از خودم می پرسیدم. چرا همه چیز (نه همه چیز، ولی خب، بیشتر چیزها) تنهایی معنای دیگری می دهد، بعضی چیزها تنهایی کامل تر است و ... بعدتر فهمیدم این هم از همان نمونه هایی است که مصداق «درپی آب بودن و به آتش رسیدن» می شود.
بعضی چیزها ظاهرش بیرون آمدن از تنهایی است ولی اگر درست نگاه کنیم، باطن و اصلش حفظ تنهایی در بالاترین مکان و افزودن شاخ و برگ و هرس کردن زوائد است. هرچیزی درحد افراط یا تفریط خوب نیست. به هرحال یک جای کار می لنگد. تنهایی عزیز است اما باعث نمی شود به «تنها ماندن» رأی بدهم.