نبرد لامصصب و آخرین روز بهار با هجوم خوشبختی

رمزی: سگام هرگز بهم آسیب نمی زنن!

سانسا: هفت روزه که بهشون غذا ندادی. خودت گفتی!

رمزی: اونا جونورای وفاداری ن.

سانسا: بودن، ولی الآن گشنگی کشیدن.

***

وای جان اسنو! اگه یه بار دیگه مارتین فرماندهی لشکری رو تو داستانش بده بهت، خودم خودش و خودتو می کُشششمممم!!!

سِر داووس گوزن چوبی شرین رو تو برفا پیدا کرد، و فکر کنم از اون سکوی تقریباً ویرانه فهمید ماجرا ممکنه چی بوده باشه. فکر کنم اونم ملیساندرا رو می کشه.

اگر فرمانروایی وینترفل رو بدن دست سانسا، حقشه. عقلش بیشتر از جان کار می کنه.

وای ریکُن! وای از اون قلب کوچکش! شگی داگ!

یکی از فانتزیام هم اینه که اژدهایان دنریس رو ناز کنم. رو اون فلسای برجسته شون دست بکشم. شایدم یه دور باهاشون پرواز کنم. اصن من اژدها می خواااام. فکر کنم یکی از قشنگترین نقشایی که تو تاریخ فیلم و سریال ساختن بازی شده، نقش دنریس طوفان زاد باشه. خوشبحال امیلیا کلارک!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد