حکایت آن سوار*

آن روزها اسمش را نمی دانستم. برای من شماعی زاده بود و من ِ اول دبستانی نوشتن صحیح نامش را بلد نبودم. صدایش در آن شبهای طولانی مرموز در دنیای من غوغا می کرد، با اینکه صدای ضبط بلند نبود و نوار کاستها آن قدر بی کیفیت بودند که شاید نصف کلمات ترانه ها را خوب نمی فهمیدم. ولی آن قدر شماعی زاده بااحساس می خواند و موسیقی کارهاش آن قدر کامل بود که محو صداش می شدم و در دنیای ریتم غرق می شدم. تا جایی که یادم می آید، به قول امروزی ها، یکی از کراش هام محسوب می شد. اینترنت و امکانات هم نبود و چهره ای که براساس صدایش برای خودم تصور کرده بودم، شبیه زورو یا علی بابا بود. چهره ای همیشه خندان و شاد با چشم های سیاه براق، و روی سرش هم به جای کلاه زورو، عمامۀ علی بابا را قرار داده بودم. البته به رنگ آبی لاجوردی. و لباسش هم سفید و شبیه لباس سندباد (عربی) بود با شال بلندی که مثل هندی ها روی یکی از شانه هایش انداخته بود (عجب ملغمه ای شده بود، ولی این همان چهرۀ محبوب من بود). این ترکیب معشوق آرمانی من در آن سال ها بود. بشاش و خوش صدا و شاااد و پرنرژی.

   همکار جوان و شاد مامانم که در خانواده ای نسبتاً پرجمعیت و متوسط بزرگ شده بود، پای شماعی زاده را به دنیای من باز کرد. هر چند هفته نوار کاستی از منزل با خودش می آورد و همه باهم گوش می کردیم. مدام گوش می کردیم. نوار می خواند و آن 4-5 ساعت شبانه روز که از برق بهره داشتیم، موسیقی معمولاً بود، ما حرف می زدیم، غذا می خوردیم، موسیقی بود. همه حرف می زدند و کارشان را می کردند، موسیقی بود. من مشق می نوشتم و دوتا گوشهام به موسیقی بود و گاه به واقع احساس می کردم دو گوش کم است. موسیقی بود و من محو این موسیقی کامل می شدم. آن موقع نمی فهمیدم چرا دوستش دارم. الآن که دوباره بعضی آهنگ ها را گوش می دهم، کمی بهتر می فهمم. فقط می توانم بگویم همه چیز در کنار هم خوب است، عالی است. از یک جایی شروع می شود، ادامه ... و به جایی ختم می شود که با هم جورند. حتی در مواردی که به ورطۀ خیلی کوچه بازاری بودن و  _باد به گوشش نرساند_ سبک بودن می افتد. مثل باقی خواننده ها، حسن ما هم چند ترانه دارد که من دوست ندارم به آن ها گوش بدهم.

   همۀ آنچه اطراف من بود موسیقی سنگین و گاه غمگین داشت، حتی به معنای واقعی موسیقی، از سرودها و مارش های جنگی-انقلابی گرفته تا آنچه بزرگترها گوش می کردند. شماعی زادۀ محبوب من شاد بود و پرقدرت و شجاعانه آواز می خواند. صداش برای من رنگ دیگری به موسیقی بخشید. غیر از این، نرم و مخملی بود و پرِاحساس. مملو از احساس. لرزش های صداش را هنوز هم دوست دارم. قلبم را می لرزاند و داستان های جدیدی در ذهنم می نوشتم که، بله! به من امید می دادند. همان چیزی که خیلی نیاز داشتم.

   آهنگ محبوب آن روزهام بیشتر و بیشتر بود. بعدِ سالی، عروسی خواهر بزرگ همان همکار شوخ و شنگ مامان بود. ما هم دعوت داشتیم. مامان با پارچه ای زمینه سفید و گل ریز برایم پیراهنی دوخته بود که فقط و فقط دخترانه بود (برخلاف رسم معمول لباس پوشیدنم، هم آن روزها و هم تقریبا ًهمیشه). دامن از کمر چین دار و بالاتنۀ کش دوزی شده با دو بند. سر اولین اتویش هم انقدر تو دست و پای مامان لولیدم که وسط ساق پام با نوک اتو سوخت و به نظرم اثر محوش تا حالا هم مانده باشد. ولی آن روز آن قدر پررنگ و توی چشم بود که توی عروسی، خواهرهای کوچک تر دوست مامان بدجور نگرانم شدند. این دو دختر هم از ماجراهای محبوب زندگی من محسوب می شوند. من ِ اول دبستانی، با دو دختر راهنمایی و در شرف دبیرستانی شدن دوست شده بودم. کوچکه شاد و خندان و مهربان و بزرگه مهربان و آرام و لبخندبرلب بود. کوچکه یکی از کتاب های جیبی تصویردارش را به من هدیه کرد که داستان میکی ماوس و پلوتو بود. توی کتاب برایم تقدیم نامۀ کوچکی نوشته بود که هرروز با ذوق می خواندمش و دستخطش را تحسین می کردم و از محبتش به خودم شاد می شدم. ...

تو عروسی بودیم. خواهرهای عروس توی موهاشان اکلیل ریخته بودند و در رفت و آمد و دست افشانی. یک بار کوچکه با داد و فریاد و شادی دست مرا کشید وسط که بیا برقص دیگه. منم یواش گفتم: شماعی زاده ندارین؟ همان طور بلند بلند با خواهرش خندیدند و گفتند نه اینجا نداریم. بیا با همین آهنگ برقص. من که فقط با شماعی زاده تمرین کرده بودم، نرقصیدم. پکر هم شدم. چه عروسی ای که بیشتر و بیشتر ندارد!

   البته آن سال ها ستار، مرتضی و معین هم بودند. از معین وقتی سرت رو شونه مه را خیلی دوست داشتم و باعث شد برای من بشود برادر کوچک شماعی زاده _قهرمان من_ البته نه با لباس عربی. این یکی لباس سفید هندی داشت! خدایا! چه تصویرهایی! از مرتضی هم انار انار را یادم می آید. این آهنگ را خیلی دوست داشتم و صدای بم و گرمش مرا یاد دندانپزشک همان دوران زندگی م می انداخت که خیلی مهربان و بابا-طور بود و آرام، و من خیلی اذیتش می کردم. هربار هم به خودم قول می دادم شجاع باشم تا آبرویم بیشتر از این نرود، ولی نمی شد.

    و عباس قادری. این یکی از کجا آمد؟ از انبان بی ته همان همکار مامان. حتی یادم هست می خواست برایمان آغاسی هم بیاورد که خورد به تعطیلات تابستانی و بعد هم منتقل شد به جای دیگری و ... همان سال با یک کوچه فاصله، همسایه شدیم. هفته ای چندبار می رفتم منزلشان با خواهرهای کوچکترش بازی می کردم و کتاب می خواندم. از معدود آدم هایی بودند که فانتزی ها و رفتار عجیب مرا مسخره نمی کردند. با محبت برخورد می کردند و برایشان عادی بود.

هممم.. عباس قادری ماجرای عجیبی دارد. صداش در گوش من شبیه یکی دیگر از همکارهای مامان بود که مردی ترکه ای، مؤدب، باکمالات و بسیار تعارفی بود. همین تعارفی بودنش باعث شده بود اینجا و آنجا بشنویم همکارهای دیگر برای آقای فلانی جک هایی ساخته اند. اما همسرش از هرجهتی که نگاه می کردی، نقطۀ مقابل او بود. کم حرف و خنگ به نظر می رسید. جذابیت ظاهری هم نداشت. روی هم رفته، هرکس که می دید می گفت این دو به هم نمی آیند. ولی خیلی عادی زندگی شان را می کردند. شباهت صدای عباس قادری به این آقا باعث شده بود در تصوراتم آقای فلانی را ببینم که از دست زنش فرار کرده و از این شهر به آن شهر می رود و روی سن آواز می خواند تا زندگی اش بگذرد.

   سال ها بعد که توانستم چهرۀ بسیاری از خواننده ها را ببینم، بعضی تصوراتم مثل دیوار کهنه ای فروریختند. ازجمله درمورد عباس قادری. هنوز هم دوستش دارم و برایم خاطره ای شیرین است اما مطمئنم اگر آن روزها می دیدمش آن قدر دوستش نداشتم. نه که تأثیر خاصی در شخصیتش داشته باشد، فقط مطمئنم چهره اش طوری نبوده که آن روزها مرا جذب خودش کند. هرجا هست به سلامت باشد چون در شادی و پرانرژی بودن آن روزهایم نقش بزرگی داشت. اما اگر چهرۀ مرتضی و شماعی زاده را می دیدم، از دوست داشتنشان پشیمان نمی شدم. مخصوصاً آن حالت چهرۀ شماعی زاده وقتی می خواند، آن طور مهربان و بااحساس می شود، که مطمئنم اگر اجراهای تصویری اش را می دیدم، تصور می کردم به کلی برای شخص من می خواند. هوممم.. شماعی زاده خیلی شبیه تصورات کودکی من از چهره اش بود! منهای چشمان سیاه نافذ. شماعی زادۀ واقعی چشمان عسلی مهربان تأثیرگذار دارد.

   برای مدتی زندگی ام دوباره بدون موسیقی، این شکل موسیقی، شد. شماعی زاده در محاق رفت و آشتی موسیقی با زندگی م، با صدای داریوش و گوگوش و هایده و حمیرا همراه بود. 2-3 سال بعد دوباره شماعی زاده وارد شد. با یک ترانه. تو چشام نگاه کن و دستتو بذار تو دستم. یادم هست بارها و بارها به این آهنگ گوش می دادم، بدون وقفه، و بدون ساختن داستانی در ذهنم. مطلقاً آهنگ گوش می کردم. مثل همین روزها، الآن، بعد سال ها. بازم هم آهنگ را بارها تکرار می کنم. فکر می کنم باز هم به خاطر کامل بودن همه چیز بود/است. آن سازهایی که باید باشند، هستند. تغییر ریتم ها، هماهنگی کامل موسیقی با شعر. معنای شعر. و از همه مهم تر، احساس صدای خواننده. وای حسن! تو با من چه کردی!

   و چند سال بعد، در سال های دبیرستان، شماعی زاده دوباره سروکله اش پیدا شد. با آهنگی حسرت برانگیز، از چند جهت. یکی اینکه پدری باافتخار برای دخترش ترانه ای بخواند که ورد زبان ها شود و حتی بعضی سطرهاش چیزی مثل جملۀ قصار شود و با/بی آهنگ، در مواردی به زبان بیاید. همین یک ماه پیش، پسر استادمان کتابی ترجمه کرد که منتشر شد و وقتی در گروه معرفی ش کرد، استاد فرهیخته مان تایپ کرد یه پسر دارم شاه نداره! و نکتۀ مهم دیگر زیبایی خیره کنندۀ عقیق خانم بود که با چهرۀ معصومش در کنار پدرِ شاد و شنگول می رقصید. با فاصلۀ اندکی، سروکلۀ چند ترانۀ واقعاً دوست داشتنی پیدا شد. معروف ترینشان درو واکن عزیزم بود. اما من از من برات یار می شم خوشم آمده بود و چهرۀ شماعی زاده با آن فرفری های توی پیشانی و سیبیل و پوست گندمگون و لبخند همیشگی چقدر دوست داشتنی بود. اینجا به نظرم شبیه دزدهای دریایی عاشق پیشه می آمد، یکی از فانتزی های محبوب من! الآن که کلیپ های قدیمی را نگاه می کنم، چهرۀ بدون سبیل و صورت پر و چشمان نیمه خمارش در اجرای دستتو بذار تو دستم دوست داشتنی تر است.

   بعدترترها، می شنیدم خیلی از آهنگ های خوبی که دوستشان داشتم، ساختۀ شماعی زاده بوده است.

   اعتراف می کنم زمانی بود که کاملاً غرق موسیقی سنتی و سنگین شدم. با همۀ محدودیت ها، همان کارهای اندک را بارها گوش می دادم و در زندگی ازشان الهام می گرفتم. تأثیر مهم و پررنگ و انکارناپذیری از جنبه های گوناگون و حتی متضاد در شخصیت من داشت. طوری که از دوست داشتنی های سال های پیش تر فاصله گرفتم و دیگر برایم محبوب نبودند، فقط خاطره ای شیرین بودند. اما الآن که دنیایم بزرگ تر و رنگی تر شده، برای خیلی چیزهای متفاوت و گوناگون جا دارد که به این راحتی یکدیگر را نقض نمی کنند، هریک جایی برای آرام گرفتن دارند و جای دیگری را تنگ نمی کنند. هربار که چهرۀ این مرد مسن بزرگوار را می بینم، صدای همان جوان پرانرژی شاد در گوشم می پیچد و خوشحالم که اشتباه نکرده بودم. ممکن بود بعضی خط های ترانه ها را خوب تشخیص ندهم یا نشنوم اما آنچه را برایم مهم بود، اشتباه نشنیده بودم. در بیشتر اوقات، موقع خواندن آن ترانه ها لبخند برلب داشت نگاهش مهربان و بااحساس بود.

   یکی از آرزوهایم دیدن آدم های مشهور موردعلاقه م است. ممکن است از دیدن بعضی هاشان بگذرم، مثلاً اگر آنتونیو باندراس را نبینم چندان مهم نیست. اما چند نفر هستند که باید حرفهایم را در موقعیت مناسب، رودررو بهشان بگویم. از آنچه همین الآن در ذهنم نقش بسته، یکی شان داریوش عزیز است، یکی دیگر هم حسن شماعی زاده.

آنهایی که در موسیقی دستی و ادعایی دارند، استاد شماعی زاده صداش می زنند. ولی من اگر اینطور نگویم، نشان از بی احترامی نیست. به سبک خودم دوستش دارم و عزیزش می شمارم. امیدوارم بتوانم از نزدیک ببینمش.

 *تصویر ذهنی م از آن روزگار پررنگ تر شد و حرکت از اسب پایین پریدن سوار خندانی در ذهنم نقش بست با لباس سندبادی و شال هندی و عمامه آبی.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد