گاهی یکجور کوفتگی در جسم آدم میافتد؛ به هرجا نگاه میکنی شکل ملایمی از آن را میبینی، مثل سردرد شدیدی نیست که یک جا متمرکز باشد اما «یکجا» باشد و بقیة بدن به حال خودشان باشند.
این کوفتگی یکهو به روح آدم هم سرایت میکند؛ همانطور نرم و خزنده و یک-جا-نایستنده. نمیدانی کجای روحت را ماساژ بدهی یا به کجای جسمت استراحت بدهی تا حالت خوب شود.
یکی از راهها بیخیالی و کمتوجهی است. یکی دیگر پیداکردن علت اصلی و راحتشدن خیال و باز هم کمتوجهی است. مثلاً من امروز صبح چشمهام قیلیویلی میرفت؛ از آن نوع قیلیویلیها که انگار دور کرة چشمها،تصویر دارد میلرزد و هرچه چشمانت را میمالی یا میشوری، فرقی نمیکند. البته چون بلافاصله با خوردن صبحانه خوب شد،تصور میکنم قند خونم پایین افتاده بود یا همچین چیزی. بههرحال، پا شدم رفتم ورزش و از آنجا که عصر دیروز هم ورزش کرده بودم (بدنم آنقدر که لازم داشت استراحت نکرده بود) بهم نچسبید و خستگی در تنم ماند و خیلی لذتبخش نبود. فقط خوبی بزرگش این است که محیط همچنان مثبت و انرژیبخش است.
همچنان هم درگیر این کوفتگی ذهنی-جسمیام و تنها امیدم این است که، با خواب خوب شب، سرحال شوم.
امیدوارم همه کوفتگیها و کوفته قلقلیها ازت دور بشن :))
منم فکر میکردم امروز بهترم، ولی گهگاهی خستگی موذیانه ای به سمتم میاد.
کار خوبی کردی صبونه خوردی. من هر وقت ناشتایی میخورم معمولا بهتر و پر انرژی ترم.
من که خیلی به صبحونه عادت دارم باید بخورم
اون حالت که گفتی حتما واسه مریضیه که طول کشیده اذیتت کرده. موز و آناناس بخور قوی بشی. شربت لیموترش و عسل هم عالیه