از آن روزها که، بعد از مدت‌ها، چایی مشکی خوردم

ـ فیلم the house for tomorrow را هم به پایان رساندم. خدا را شکر، آن‌طور که حدس می‌زدم تمام نشد! این را هم، مثل اتوماتا، باید پاک کنم. شاید حتی برای یک‌باردیدن هم جالب نبود.

اجرای آهنگشان را دوست داشتم و نقشة شومی که برای محل اجرا کشیدند!

بله، پاپابزرگ هم پانک بود!

ـ فرندز هم رسیده به  اپیسود یکی مانده به آخرِ کل سریال .

ـ کتاب ایزابل جان را، تمام‌نکرده، بردم کتابخانه؛ دیگر نمی‌شد تمدیدش کرد. طبق معمول همة بارهایی که قرار بود دست‌خالی برگردم، 4تا کتاب گرفتم! البته خیلی لاغر و کوچول موچول‌اند.

ـ امیدوارم پرتقال نقشی کلیدی در زندگی‌ام بازی کند! منظورم از «کلیدی‌بودن»ش این نیست که از خیلی چیزها مهم‌تر باشد؛ همین که کلیدی باشد برای گشودن درهای جدید خیلی عالی است.

حکایت بی‌انصافی آب‌وهوا

ولی اینکه یکهو هوا به آن شدت سرد شود و بعد به‌شدت، در طول روز، گرم شود؛ طوری که اطمینان به تشخیصت را، برای انتخاب لباس مناسب، از دست بدهی خیلی ناجوانمردانه است.

من آن گلبرگ مغرورم ...

راستش هنوز به آن لحظة باشکوه و خوشایند «نشستن و دوختن خشتک‌های شلوارهام» نرسیده‌ام!

پ‌ن: دیروز در چندقدمی‌اش بودم که باز چیزی پیش آمد و بی‌خیال شدم.

نان ثبات را خوردن

امروز صبح، بعد از صبحانه، چند قاشق بستنی کاکائویی مالیدم روی بیسکوئیت قهوه‌ای پتی‌بور و خیلی چسبید.

بعدش که داشتم آماده می‌شدمب رای کلاس یوگا، از ترکیب و ترتیب این دو کار، احساس لاکژوورررری‌بودن بهم دست داد! البته این برای یک لحظه بود و گذرا و خنده‌دار؛ در واقع، بیشتر احساس خوشایند همان ثباتی بود که سال‌ها پیش در آرزویش بودم.

چنین لحظات «باثباتی» در زندگی من دائمی نیستند؛ شاید البته در زندگی هیچ‌کس نباشند. اما شاید واقعیت این باشد که رسیدن به مرتبه‌ای که بتوان هر از گاهی و تقریباً با برنامه‌ریزی و کنترل قبلی،‌چنین «ثبات‌واره‌ها»یی را در زندگی آفرید مهم و اصیل است.

همین‌طوری، آخر شبی

ناتانائیل!

آخرش نگفتی نظرت درمورد حرف‌هایی که خطاب به تو می‌گویند چیست!

یادایامی ...

[پرکلاغی درمورد مدادهای زرد روی میز خارجی‌ها نوشته]، بی‌هوا یاد علاقه‌مندی دیرینم به «مدادها» افتادم، مدادهای عادی که تراشیده می‌شوند (نه مداد اتود و اعوان و انصارش) البته با بدنه‌‌ای که طرح خاص دارند. این علاقه‌مندی از تمایل شدید به نوشتن شروع شد و با تقلید پادرهوایی از دوست آن سال‌هام، همانی که به‌چشم من خوشکل‌ترین دختر دنیا بود، تبدیل به رویه‌ای جنون‌آمیز شد؛ هرجا مدادی می‌دیدم که طرح بدنه‌اش به چشمم قشنگ می‌آمد آن را می‌خریدم و بعد، با فاصله، شروع می‌کردم به استفاده از آن. ترتیب استفاده‌ام هم از زشت‌ترین به خوشکل‌ترین بود. البته دلیل اصلی استفاده از آن‌ها طرح زندگی کولی‌وارمان بود که دیگر در ناخودآگاهم حک شده بود و باعث می‌شد، با اینکه شوق عطشناک و سیری‌ناپذیری برای جمع‌کردن چیزهای مورد علاقه‌ام داشتم، به کمترین بسنده کنم و از شلوغ‌کردن دوروبرم دور باشم. بله، اگرچیزهایی جمع می‌کردم که نمی‌توانستم تعدادشان را کنترل کنم، بعد از مدتی ناپدید می‌شدند! سرنوشتشان معمولاً عجیب بود؛ یا بدون اطلاع من، بخشیده می‌شدند و نفرین سبز و خاکستری من دنبالشان بود، یا گم می‌شدند؛ انگار به سرزمین دیگری رفته باشند. یکی از حالت‌های بد هم محاکمه‌شدن به‌علت نگه‌داشتن بیش از حد نیازم بود.

1-2 سال بعد، این علاقه از مداد معمولی معطوف شد به قوطی نوک مداد اتود؛ چون دیگر در آن سال‌ها، از آن نوع مداد استفاده می‌کردم. سعی داشتم هر دفعه، قوطی متفاوتی بخرم و مشتاق بودم زودتر نوک‌های نازک سوزنی توی قوطی تمام شود تا قوطی خالی را به مجموعة کوچکم اضافه کنم. یادم می‌آید یکی از خوشکل‌ترین‌هاشان استوانة خیلی ظریف و باریکی بود که درش شبیه کلاه زنانه، با زوایای گرد، بود و فکر کنم طرح گلی هم گوشة‌آن بود. البته این طرح به‌صورت توخالی و به رنگ صورتی بود؛ اینطور تصور کنید که، با نوار خیلی باریک پلاستیکی صورتی، طرح یک کلاه را درآورده باشند.

در کنار این‌ها، باید اضافه کنم که من هیچ‌وقت جای مناسبی برای کلکسیون‌هام نداشته‌ام. فکر کنم مدادهام و بعد قوطی نوک‌ها را توی جعبه‌ای مقوایی نگه می‌داشتم که در واقع، قبلش کاربری دیگری داشت. برچسب‌هام را توی دفتری می‌چسباندم؛ البته بدون اینکه چسب خودشان را باز کنم، از چسب‌نواری به صورت مخفی کمک می‌گرفتم. کارت پستال‌هام توی یک نایلون کوچک بود. فقط چندتا تمبری که جمع کرده بودم توی آلبوم تمبری بودند که کلاس پنجم جایزه گرفتم.

بگذریم، من هنوز هم مدادخوشکل برای خودم می‌خرم و بعد از مدتی ازشان استفاده می‌کنم. ولی چون الآن جای کافی برای نگه‌داریشان دارم، یکی‌یکی ازشان استفاده نمی‌کنم که تمام شوند؛ هم‌زمان به کارشان می‌برم که همه‌شان جلو چشمم باشند. به‌علاوه، هروقت منظره‌ای شبیه آنچه پرکلاغی اشاره کرده می‌بینم، دست و دل هیولای مدادخوارم می‌لرزد و دهانش آب می‌افتد! این هیولا از سرسپردگان هیولای اعظم همه‌چیزجمع‌کن است که با زندگی کولی‌وار و مینیمال سخت مخالف است.


سوئیس من کو؟

 فکر کنم از نیمه‌شب گذشته بود که باران گرفت و تا همین چند ساعت پیش هم، ادامه داشت. ندیده، حدس زدم که ممکن است دیگر فقط لذت بارش و بوی خاک و راه‌رفتن زیر باران در کار نباشد. برای اوضاع جوی نگرانم. از طرفی، باید یک «خفه»ی مشتی هم به خودم بگویم و نگرانی‌هایم را کمتر کنم.

متوجه شدم هوا طوری از گرما درآمده و سرد شده که واقعاً برای این دما لباس مناسب ندارم. یعنی هیچ‌وقت شاید نتوانم پیدا کنم! چون یک‌طوری است که اگر مثل معمول بپوشم، سردم می‌شود و اگر کمی، فقط کمی، تغییرش دهم گرمم می‌شود و از همان گرمای نامعمول رو به مریضی می‌روم. فهمیدم؛ باید از نیروهای ذهنی استفاده کنم.

خوبی قضیه این‌جاست که الآن دیگر هوا بهتر شده (چند دقیقة پیش،‌آفتاب بی‌حیایی می‌تابید که انگار می‌خواهد چشم باران را دربیاورد). الآن دیگر ابر و آفتاب است که هی می‌روند و می‌آیند و ... بهتر است بزنم بیرون تا خودم را محک بزنم.

1، 2، 3، ...

1. از دیروز (شاید از عصرش) احساس می‌کنم سر انگشت‌هام کرم‌هایی وول می‌خورند که مرا به نوشتن ترغیب می‌کنند. حالا کاش نویسنده‌ای، چیزی بودم! همان حالت قلم‌دست‌گرفتن یا نوازش دکمه‌های صفحه‌کلید هم روش درمانی خوبی است. برای همین، خودکار سبز همیشگی‌ام را دست گرفتم و کارم را ادامه دادم. تفاقاً این احساس باعث می‌شود حتی کارم هم سرعت بگیرد و برایم خسته‌کننده نباشد.

2. فرندز تقریباً به یک‌سوم فصل آخرش رسیده و باید بار دیگر با آن خداحافظی بکنم. از طرفی، دلتنگی‌ام کمتر است چون آشنایی با مادر و ریبا و دارما و شاید خیلی‌ها دیگر باشند که دوست دارم ببینمشان. آها! مکس و کرولاین! این‌بار، خیلی فحش می‌دادم و کمتر می‌خندیدم. ولی از اواخر فصل 9 به بعد، خنده‌هایم بیشتر شد. خیلی «چیز» شده‌ام؛ واقعاً نمی‌دانم چه بگویم که حق مطلب را ادا کندو خب این‌ها 10 سال از من کوچک‌ترند و تازه، اگر شروع سریال را هم در نظر بگیریم، می‌شود 20 سال تفاوت سن. باز هم به این نتیجه می‌رسم که باید همان وقتی سریال را می‌دیدم که هم‌سن‌وسال خود شخصیت‌ها بودم؛ حالا محیط و فرهنگ به‌کنار.

3. اتوماتا را سینه‌خیز تمام کردم. فکر کنم ده دقیقه از فیلم مانده بود و چند هفته همین 10 دقیقه دیدن را کش دادم! با آن صحرای زشتش! ولی آنتونیو باندراس رسماً دیگر پیر شده و اگر حواسش نباشد، قوزش به‌راحتی درمی‌آید. مرد، خودت را جمع کن!

خنده‌ام گرفته بود که در آن صحرای خشک پرغبار آلوده به رادیواکتیو،‌ دیگر آن پرواز لاشخورها و بعد هم فرودآمدنشان بالای جسم نیمه‌جان طرف چه بود! لاشخور برای من معنای بدی ندارد چون به پاکسازی طبیعت کمک می‌کند. برای همین، دیدنشان را دوست نداشتم. تا حدی از آن خاطرة‌ دور ذهنی جک وکان خوشم می‌آمد که دست‌هایش را، در کودکی، لای شن‌های خیس ساحل اقیانوس فرومی‌برد و بعد هم می‌دوید سمت آب و موج‌ها می‌آمدند سمت ساق‌های نازکش. آن نوزاد خوشکل در انتهای فیلم را هم نتوانستم هضم کنم! واقعاً امید، گاهی اوقات، شبیه حلزون چسبناکی می‌شود که نمی‌داند در هیئت چه شمایلی خودش را فروکند توی چشم آدم‌ها/ موجودات/ کائنات!

دنیا خانة‌من است

مجموعه آهنگ‌های کوکو جانم را هم پیدا کردم و خیالم رااااحتتتت شدددد

گاو مهربان

امروز آهنگ‌های انیمیشن فردیناند را دانلود کردم. منتها همه‌شان ترانه دارند! ترانة اصلی را خیلی دوست دارم. ولی یادم است که دنبال آهنگ بدون متن، از یک جاهایی از خود انیمیشن، می‌گشتم. الآن هم که یادم رفت کلاً کجا بود! ولی در کل برایم بسیار جذاب است. گاو خوشکل گوگولی با آن سوراخ‌دماغ‌هاش!

Image result for ferdinand movie nose


Image result for ferdinand movie nose

روایتی از زندگی

برای اولین‌بار، ظاهر محمدرضا فروتن را پسندیدم؛


Image result for ‫فیلم دلتنگی های عاشقانه‬‎

با این حد لاغری و مدل مویی در این فیلم. خود فیلم را هم از جهتی، دوست داشتم؛ مخصوصاً خانة قدیمی‌شان را. میترا حجار هم همیشه خوشکل و خوش‌صداست برایم.

طراحان جلد خوش‌سلیقة نوازش‌لازم

 ایزابل آلنده تااااازه، بعد از ردشدن از نیمه، دارد جان می‌گیرد! به‌نظرم نیمی از بی‌رمقی‌اش به گردن ترجمه است که تا حد زیادی درست، اما فارسی‌اش نسخته و خشن و نچسب است.

Image result for ‫جزیره زیر دریا‬‎

جلد کتابی که می‌خوانم این شکلی است اما وقتی دنبالش می‌گشتم، طرح جلد دیگری دیدم که تصویر فریدا کالو روی آن بود! پناه بر خدا! داستان درمورد بردگان سیاه است، چه ربطی به او دارد؟؟

ترس زبانی

انقدر از فلان زبان بدم می‌آید و آهنگ آن در گوشم ناخوشایند است که می‌ترسم روزی مجبور شوم در کشوری زندگی کنم که مردمش به آن زبان حرف می‌زنند و ناچار شوم آن را یاد بگیرم و استفاده کنم! البته اگر به همین سادگی باشد، خب حاضرم حتی آن را یاد بگیرم! بعد هم از آن کشور بروم به کشور مورد علاقه‌ام :)))

ــ در این زمینه، زبان روسی و شاید بعضی زبان‌های شبیهش درجایگاهی مشابه قرار دارند. به زبان‌های خانوادة شرق دور هم می‌توانم اشاره کنم!

امیدوارم اگر مجبور شدم چنین شرایطی را تجربه کنم، بسیار خوشایند و شیرین باشد.

«... که شب می‌گذرد»

چهار سال پیش، سال زایمان بود؛ چند فسقلی نورسیده بین اقوام و دوستان متولد شدند. با گذشت این سال‌ها، مادرشان دست‌کم باید لیسانس گرفته باشد در زمینة بچه‌داری و ...

امسال هم گویا سال قبولی دانشگاه است؛ چند قبولی  کارشناسی و کارشناسی ارشد داشتیم که این موقعیت‌ها، همیشه از دید من، شبیه بازشدن پنجره‌ای عریض به نقطه‌ای خوش‌هوا و زیباست. انگار خود من دوباره در دانشگاه قبول شده‌ام.

در مسیر شیرین و رؤیایی کامل‌کردن کتابخانة گودریدزی‌ام

 خاطرات تابستان‌های انبه‌ای کتاب‌خوانی‌ام، یاد مجموعه کتاب‌هایی افتادم (از انتشارات «جهان» یا «جهان‌نما») که مخصوص کودکان بودند، همراه با تصویرسازی؛ اما پشت جلدشان دنیای دیگری بود: تصویر جلد باقی کتاب‌هایشان را همیشه پشت جلد کتاب‌ها می‌زدند و یکی از سرگرمی‌های من ساعت‌ها نگاه‌کردن به آن‌ها، تصور داستانشان و انتخاب این بود که کتاب بعدی‌ام چه خواهد بود. یادم نیست چندتا از آن کتاب‌ها را گرفتم یا خواندم. فقط خاطرم هست برای کتابی به نام سبزه‌رو، اژدهای غرق‌نشدنی دریا، مدت‌ها نقشه کشیده بودم و همیشه به‌نظرم جذاب‌ترین داستان را قرار بود داشته باشد. وقتی مادرم توانست آن را پیدا کند و برایم خرید، رؤیاهای من نقش‌برآب شد و تقریباً داستانی در کار نبود! کتاب گزارش‌گونه‌ای از زندگی روزانة اژدهای سبز بامزه‌ای بود که خیلی کنجکاو و ماجراجو و زرنگ و بااطلاعات به‌نظر نمی‌رسید!

یادم هست خیلی خواندنش را دوست نداشتم و همیشه فکر می‌کردم چه می‌شد اگر داستان جذابی برای این کتاب می‌نوشتند تا خیالات من بر باد نرود؟!

و به این فکر می‌کردم کاش کتاب دیگری را، به‌جای آن، انتخاب می‌کردم!

Image result for ‫سبزه رو اژدهای دریایی‬‎

Image result for ‫سبزه رو اژدهای دریایی‬‎

دست‌انداز

ـ جزیرة زیر دریا، از ایزابل عزیزم، را می‌خوانم؛ قرار است بخوانم، ولی خیلی کند پیش می‌رود. زبان ترجمه‌اش سرد و کمی عبوس است. خاطرم هست بقیة کتاب‌های او را با شوق و ولع می‌خواندم اما، با زبان این مترجم، این دومین کتابی است که با آن دچار چنین چالشی می‌شوم.

ـ فصل 9 فرندز را می‌بینم و به‌نظرم خیلی جالب‌تر و پخته‌تر از قبلی‌هاست؛ راحت‌تر می‌خندم و کمتر حرصم درمی‌آید.