[پرکلاغی درمورد مدادهای زرد روی میز خارجیها نوشته]، بیهوا یاد علاقهمندی دیرینم به «مدادها» افتادم، مدادهای عادی که تراشیده میشوند (نه مداد اتود و اعوان و انصارش) البته با بدنهای که طرح خاص دارند. این علاقهمندی از تمایل شدید به نوشتن شروع شد و با تقلید پادرهوایی از دوست آن سالهام، همانی که بهچشم من خوشکلترین دختر دنیا بود، تبدیل به رویهای جنونآمیز شد؛ هرجا مدادی میدیدم که طرح بدنهاش به چشمم قشنگ میآمد آن را میخریدم و بعد، با فاصله، شروع میکردم به استفاده از آن. ترتیب استفادهام هم از زشتترین به خوشکلترین بود. البته دلیل اصلی استفاده از آنها طرح زندگی کولیوارمان بود که دیگر در ناخودآگاهم حک شده بود و باعث میشد، با اینکه شوق عطشناک و سیریناپذیری برای جمعکردن چیزهای مورد علاقهام داشتم، به کمترین بسنده کنم و از شلوغکردن دوروبرم دور باشم. بله، اگرچیزهایی جمع میکردم که نمیتوانستم تعدادشان را کنترل کنم، بعد از مدتی ناپدید میشدند! سرنوشتشان معمولاً عجیب بود؛ یا بدون اطلاع من، بخشیده میشدند و نفرین سبز و خاکستری من دنبالشان بود، یا گم میشدند؛ انگار به سرزمین دیگری رفته باشند. یکی از حالتهای بد هم محاکمهشدن بهعلت نگهداشتن بیش از حد نیازم بود.
1-2 سال بعد، این علاقه از مداد معمولی معطوف شد به قوطی نوک مداد اتود؛ چون دیگر در آن سالها، از آن نوع مداد استفاده میکردم. سعی داشتم هر دفعه، قوطی متفاوتی بخرم و مشتاق بودم زودتر نوکهای نازک سوزنی توی قوطی تمام شود تا قوطی خالی را به مجموعة کوچکم اضافه کنم. یادم میآید یکی از خوشکلترینهاشان استوانة خیلی ظریف و باریکی بود که درش شبیه کلاه زنانه، با زوایای گرد، بود و فکر کنم طرح گلی هم گوشةآن بود. البته این طرح بهصورت توخالی و به رنگ صورتی بود؛ اینطور تصور کنید که، با نوار خیلی باریک پلاستیکی صورتی، طرح یک کلاه را درآورده باشند.
در کنار اینها، باید اضافه کنم که من هیچوقت جای مناسبی برای کلکسیونهام نداشتهام. فکر کنم مدادهام و بعد قوطی نوکها را توی جعبهای مقوایی نگه میداشتم که در واقع، قبلش کاربری دیگری داشت. برچسبهام را توی دفتری میچسباندم؛ البته بدون اینکه چسب خودشان را باز کنم، از چسبنواری به صورت مخفی کمک میگرفتم. کارت پستالهام توی یک نایلون کوچک بود. فقط چندتا تمبری که جمع کرده بودم توی آلبوم تمبری بودند که کلاس پنجم جایزه گرفتم.
بگذریم، من هنوز هم مدادخوشکل برای خودم میخرم و بعد از مدتی ازشان استفاده میکنم. ولی چون الآن جای کافی برای نگهداریشان دارم، یکییکی ازشان استفاده نمیکنم که تمام شوند؛ همزمان به کارشان میبرم که همهشان جلو چشمم باشند. بهعلاوه، هروقت منظرهای شبیه آنچه پرکلاغی اشاره کرده میبینم، دست و دل هیولای مدادخوارم میلرزد و دهانش آب میافتد! این هیولا از سرسپردگان هیولای اعظم همهچیزجمعکن است که با زندگی کولیوار و مینیمال سخت مخالف است.