فصل سوم دوست نابغه هنوز ساخته نشده! شاید هم نشود، چه میدانم!
باید وقت بگذارم برای کتابش.
این تصویر را دیدم اتفاقی؛ هرکه سرش را روی شکم دیگری گذاشته شیفتهی اوست! و آن دیگری بهترتیب: کمتر، گیج، نه.
خب خب خب،
کتاب بالینم را عوض کردم.
برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.
جلد دوم یاغی شنها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.
انشاءالله!
با اینکه از برنامهها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همهچیز راضیام.
کمکاری نبوده، برنامهریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفتهی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و بهخیر گذشت.
ولی سرعت کتابخواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم میماند!
و اینکه باز هم بوی داستانهای امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراریها تنگ شده!
خیلی خیلی عجیب بود! فکر میکنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سالهای قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفتپادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیدهام، آن را هم نشناختم.
زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایرهای بود. مثلاً وریس و راب و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانهی همهکارهشدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمیتوانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس میکردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد میگویند سانسا در خطر است... نه،بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خندهدار اینکه سوفی اسم هنریشهی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید میکند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!
آریا و برندون هم کلاً نبودند!
تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمیدانم چه کسانی (شاید خانوادهی دنیای واقعیام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی میشد.
قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب میخواندم و باید مراقبش میبودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آنقدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوهای و بعضی رنگهای بیجان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.
ئه! فاصلهی آخرین یادداشتم اینجا با امروز شده 20 روز؟ من کجا بودم اینهمه روز؟
ولی اعتراف میکنم وقتی به وبلاگم فکر میکردم، حتی با وجود ننوشتن در آن، احساس خیلی خوبی داشتم؛ اینکه اینجا همیشه مقر و مأوایی دارم و در ذهنم هم که مینویسم، انگار میآید اینجا ثبت میشود.
دو روز پیش، یادداشت خیلی خوبی درمورد جلد دوم یاغی شنها خواندم و باز دلم قیلیویلی شد. چون انگار جلد دومش جذابتر از اولی است! تازه،به این هم فکر میکردم چرا امسال موسم دلتنگشدنم برای داستانهای امریکای لاتینی نشده؟ فراموششان کردهام؟ بعد، متوجه شدم هنوز تابستان نیامده، آخرهای خرداد هم که نیست. تقویم کتابیام کمی قاتی کرده!
علیالحساب هم صفحاتی را جلویم باز کردهام تا ترجمههای کتاب پست قبلی را با هم مقایسه کنم ببینم کدام را بیشتر دوست دارم.
زرشک! «بیدی» واقعاً انتخاب فارسیشدهی اسم واقعی است! بیدی اصلاً روحش هم خبر ندارد من او را با این اسم میشناسم. باید از همان «شانس» که فارسی شده بود میفهمیدم. ولی عقلم چرا قد نداد؟ شاید چون این کار بهتری برای خوانندهی فارسی است؟ برای همین نفهمیدم؟
خب، ظاهراً همین ترجمهای که خواندهام جذابتر است. زبانی که مترجم انتخاب کرده به بیدی بیشتر میآید و بهنظرم، با فضای داستان و بافتش بیشتر جور است. فکر میکنم آن طنز مخفی توی روایت داستان بااین زبان بهتر جور درمیآید.
مثلاً وقتی خواندم «پرندههای آبی» واقعاً ذهنم رفت سمت رنگ ولی، توی همان ترجمهای که خواندهام، نوشته «پرندههای وحشی آبزی» که از دید من مناسبتر است.
«صدایم از زمزمهای بلندتر نمیشود» هم جالب نیست! معلوم است شخص توی دام جملهی اصلی بدجور گیر افتاده!
آره! این جمله: «منمنکنان میگوید: خب... و تو...؟» نشانهی پررنگتری برای همان گیرافتادن است. چون در کتاب قبلی نوشته: «... چه نسبتی باهاشان داری...؟» که سرراستتر است.
خب البته جملههایی هم هست که توی این دومی سرراستتر بهنظر برسد ولی همچنان دست ترجمهی قبلی بالاست. مثل اینکه، با همهی اینها و آنها، باید خوشحال هم باشم که آن را خواندم.
اوه اوه!
«شهری که در آن بزرگ شدهام... آبوهوایی بیابانی دارد و تخت و خشک و نیمی از سال حسابی گرم است»/ «شهر من... آبوهوای کویری دارد و بیشتر از نصف سال هوا خشک و بیحرکت و خیلی داغ است». در این دو جمله،یکی به نفع آن است و یکی بهنفع این ولی «تخت و خشک» آخر؟
خب خب!
این یکی: «پسری به اسم مایلز دوبار شلوارش را نگاه کرد و ...» / «پسری به اسم مایلز که تا آن موقع دوبار تو شلوارش شاشیده بود و...»
والسلام!
چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحهای خواندم. ولی آنقدر ذهنم آشفته بود که در میان خوابوبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف میزد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم میگویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.
سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی میخواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!
دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحهی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.
بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقبکشیدن و خیزبرداشتن و بهجلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو نمیدانی و بهعلاوه، نمیدانی که میتوانی فرشتهی من هم باشی.
من مضربهای 7 را نمیشمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک میگیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص میشود. امروز هم آغاز مطالعهی دوبارهی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.
بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبلتر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،«بیدبیدی».
فکر میکنم یک روزی، یک جایی میبینمت!
ولی مدام در این فکر بودم که پس خانهی خودتان چه میشود؟ نمیشد، حالا که بهتر شدی، نیوینها را برداری ببری آنجا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.
* عرضـکنمـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همهش فکر میکردم میشد متن بهتر و سالمتری داشته باشد. ولی در هر صورت،خیلی از ترجمهها، با این کیفیت هم، ما را به آنجایی میبرند که باید. پس باز هم معجزهی ترجمه برایم پررنگتر از خود نوشتن میشود.
extraordinary things only happen for extraordinary people
این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیدهپیما. و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوقالعادهای داری!
فکر کنم یک موش حواسپرت هم روزگاری در دالانهای تنگ و تاریک ناشناختهی ذهن من زندگی میکرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بیهوا زنگ میزد، این جناب موش هم وسط راهِ جستجوهای بیسرانجامش میایستاد تا ببیند چه خبر است «آها، شاید باید آن جملهی معهود را در گوشش زمزمه کنم... خب، بگذار ببینم... جمله چه بود؟... آه، فوقالعاده؟... پنیر؟... نه! اه،... چـ... چـ ... یادم نمیآید. شاید بهخاطر گرسنگی است. اصلاً ببینم، پنیرها را کجا گذاشتهای؟» و به این ترتیب بود که من، با چشمهای فراخ از وحشت، ارتعاشهای جدید اطرافم را درک نمیکردم و از بوی پنیر کپکزده حالم بد میشد.
«فیریان آه کشید... پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامشبخش.
لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشتهایش را فرو برد توی گرما»
دختری که ماه را نوشید، ص 137
خوشبهحالت لونا خانم!
چه متن قشنگی دارد این کتاب! چقدر قوی و جذاب نوشته شده! اصلاً با خود محتوا و داستان کاری ندارم، صرفاً شیوهی نگارش و استفاده از کلمات و فضاسازی و نوع بیانش را در نظر دارم.
آفرین به خانم کلی بارنهیل که هنوز اسمش را نتوانستهام در خاطرم نگه دارم و مدام کلر وندرپول را در ذهن میآورم!!
اصلاً نمیدانم این کتاب به فیلم یا انیمیشن تبدیل شده یا نه. ولی در کل فیلمسازها، به جای ساختن خیل داستانهای سطحی و آبکی، بهتر است در بهتصویرکشیدن چنین داستانهای غوطهور شوند!
آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند.
و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار تماشایش میکنم، جگرم حال میآید!
چهرهی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم دوست دارم ولی بههیچوجه لایق ذرهای قدرت نیست و اصلاً نمیداند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بیخردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.
این اپیسود مختص ملکههاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوستداشتنی عاقل، سانسا که در پسزمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر میگذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکهی ننهی افعیها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتابخانهی سیتادل مانده.
از
دید من، صحنهای که سمول تارلی پا به کتابخانه میگذارد (و آنقدر
هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها میکند)
بهاندازهی آن صحنهای که بالهای اژدها پشتسر دنی میکس شده بودند دارای
عظمت است.
من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایدهآلم آریاست، بهاحتمال خیلی زیاد یکی مثل سم میشدم و خیلی هم به آن افتخار میکنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همهی اعضای این خانواده با هم!).
زمستان آمده!
ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را میخواندم.
همینطوری شوخیشوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفتهام و بالاخره بعد بیش از یکدهه دارم میخوانمش.
ـ دااااررررک میبینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیدهای روبهرو بشوم (بعضیها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجرهنامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت میتوانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمیآید که چنین قانون زمانیای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سنوسال متفاوت در «یک زمان» (بهزعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.
فقط اینکه یکبار حدس زدم آن هودیپوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید اینطور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.
ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانیهای فیلم و سریالها خوشکلتر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکیدرمیان صدای آلمانی/ انگلیسی داشتند تا اینجا. خیلی هم خوشوقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.
کاش سیمینها و نادرها راه خوبی داشتند همیشه برای با هم ماندن؛ حتی شاید دوری موقتی ولی بدون جدایی.
ـ تا چند روز پیش، واقعاً جرئتش را نداشتم این فیلم را دوباره ببینم.
اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیدهام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحتتر میتوانم ببینم و همه میدانند را میتوانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.
اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیدهام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحتتر میتوانم ببینم و همه میدانند را میتوانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بیگناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنهی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .
ـ جهان با من برقص هم از آن نصفهـ نیمهـ دیدهشدههاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آنهایی قرار گرفته که همینطوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیشونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم، شگفتزده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیهی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزهی جاهطلبی انساندوستانه و تعهد و اعتمادبهنفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصممبودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم میآید.
ـ آشغالهای دوستداشتنی را هم خیلی وقت پیش، همینطوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.
ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حسوحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگزده، خوک، سرخپوست،... اینکه میگویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلمهایی که کمخطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پلهی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟
آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشیهای قدیمی که اصلاً نمیدانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کردهاند و ... و فقط آرزوست.
چند دقیقه از فیلم کمپ ایکسـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنهای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانیها میآورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعهی هری پاتر را میخواهد. سرزنششان میکند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاوردهاند؛ هی حرف میزند و وسط حرفهاش اشاره میکند که «آدم اولش فکر میکنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم میگوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنهی تلخی میزند و خب، اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتریها باید دوستش داشته باشند! تازه، بعدش هم میگوید هری پاتر را دهبار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).
آخر آدم چنین فردی را زندانی میکند نادانها؟
* این فیلم را سهبار است که، منقطع و مقطع و...، میبینم ولی گویا هنوز کامل ندیدهامش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشهای از ذهنم را مشغول میکند.
ـ الله الله از ابتدای فیلم! آنجا که همکار صمد دنبال صاحب سایه میدود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفهکننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک و... اینکه ظاهراً هیچکس هم تا ابدالدهر نمیفهمد آن فرد که بود و چه شد ولی، در عین حال، میلیونها تماشاگر میدانند!
ـ فکر کنم چند دقیقه از ابتدای فیلم را حذف کردهاند. دیروز عصر، نسخهای پخش شد که رئیس صمد در دفترش بود و صمد و شناسنامهاش. ولی امروز که ابتدای فیلم را در نت چک کردم، چنین صحنهای نبود. فکر کنم، در نسخهی نهایی، به همان چند جملهی صمد و همکارش در ماشین بسنده کردند و آن گفتگوی دیگر حذف شد.
مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشتهام که، هروقت لازم دانسته، تو چشمهای طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازیش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حقبهجانب و در اوج قدرت حرف و خواستهاش را پیش برده. وگرنه، از آنجا که معمولاً فرد مصالحهطلب و ظاهراً آرامیام، این میزان شیههای که روحم، موقع دیدن این فیلم و صحنههای مورد نظر، از سرخوشی میکشد برایم عادی نیست.
معتقدم، همانطور که هر شهر به یک الایِس احتیاج دارد، به یک یا چند صمد هم نیاز دارد.
ـ ولدمورت ماجرا:
امروز صبح، ابتدای فیلم را دیدم؛ دو-سه نفری داشتند بحث میکردند سر اینکه ناصر باهوش است و از طرفی هم، نه بابا! دارید بزرگش میکنید و ...
اتفاقاً من هم دیشب داشتم همین را میگفتم؛ که ناصر خاکزاد همچین باهوش هم نبود. بیشتر یاد خلافکارهایی مثل ولدمورت میافتادم که بر اثر مشقتهای ناجوانمردانه و شکنندهی دوران کودکی، مجبور میشوند روی پای خودشان بایستند و گاه حتی دیگران را هم حمایت کنند و وقتی به جایی میرسند، چنان بیخودی به خودشان متکی میشوند که دیگر هیچکس را قبول ندارند. مثلاً خاکزاد وکیل درستوحسابی نگرفته، دوروبرش را آدمهایی گرفتهاند که فقط نیاز به کمک دارند،...
هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.
از آن فیلمهای جگردرآور و روی اعصاب است اما بهشدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد میکشید انگاردل من خنک میشد. چقدر حرفکشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجانانگیز و وحشتآور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچهی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانهاش بود؛ ... مدام فکر میکنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگیاش چطور ظاهر میشود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.
خواندنش کمی سخت، دیر و کند شروع شد اما 50 صفحه را که رد کردم، کمکم آنقدر سرعت گرفت که باورم نمیشود دارم تمامش میکنم؛ انگار خودم روی دامنههای مانتاِسکِل میدوم. متن و قصهاش خیلی بهتر از آنچه انتظار داشتم بود.
میری واقعاً دوستداشتنی و باورپذیر است. زبان معدن و تأثیر ستایشبرانگیز آموزش و استفادهی صحیح از آموختهها و برخی توصیفات متن نقاط درخشان کتاباند.
فکر کنم بابت بازیکردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدتها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!
معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال میتوانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریففرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.
ورزشکردنهایم را گذاشتهام برای عصرهای فرد. هفتهی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم Game of Thrones پخش میشود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلیاش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کلهگنده! وقتی مارتین تپلو نمیتواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بندهی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسهی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بیبروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان میگویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغداغ از انتشاراتی تحویلم میدهند و میخوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خواندهام؟!)
بینهایت خوشوقتم که همراه آریای عزیزم تمرین میکنم. او با سیریو فورل شمشیربازی میکند و من این سمت صفحهی تلویزیون لانج میزنم. او روی شصت پا میایستد و من هم احساس میکنم دارم رقصندهی آب میشوم.
بهرسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکهی بیشرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکهتکه کردی، حسود بیببیب!
دیروز در دندانپزشکی، وقتی دکتر بامزهی گوگولی افتاده بود روی ریشهی بینوای دندانم، دستم را به دستهی صندلی فشار میدادم و مچ خودم را گرفتم که داشتم، برای مثلاً پرتکردن حواسم، آهنگ جدیدم برای اوگلیبوگلی را در ذهن زمزمه میکردم!
ــ این آهنگ جدید فقط از تکرار هیولای کمد فوقالذکر تشکیل شده، با ریتمی بسیار شرقی و کمی خلسهآور.
ــ تا قبل دیروز، درد کف دستم در اوج قلهی افتخار کرمریختن قرار گرفته بود اما همین که پایم به مطب رسید، محو که هیچ؛ انگار گموگور شد. به این نتیجه رسیدم که کار یکی از هیولاهای ذهنی بوده تا جادوی انکارناپذیر اسطخدوس را از چشمم بیندازد. البته من هیچوقت به این گیاه بزرگوار بدبین نشدهام؛ فقط طی روزهای گذشته، وقتی میدیدم تأثیری روی دستم ندارد و دیگر مثل سابق درد را محو نمیکند، با خودم میگفتم چون به صورت ترکیبی (با گلگاوزبان یا بهلیمو) دم شده است، بهش برخورده و دارد ناز میکند.
ــ ماجرای من با ژاک پاپیهی عزیزم دارد به جاهای قشنگی میرسد. هرچه مینویسم انگار کم است و باید وقت بگذارم حسابی خلاصه و جرحوتعدیلشان کنم.
این مورچهـمورچهـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومینبار می خوانم و در این مرتبهی سوم، توی قلبم گریه کردم.
این هوایآزادیکردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی بهمرور، جزء ضروری شخصیتت میشود)، تهیشدن از خود و آینهی دیگران شدن، شناخت خود در قبال شناخت دیگران، رسیدن به نور و ناگهان بهیادآوردن بهشت ازلی چقدر مرا یاد مضامین فلسفی و عرفانی میاندازد؛ ولی نمیتوانم خیلی روشن و دقیق ارجاع بدهم؛ فعلاً.
چقدر ژاک پاپیه برای من روشن و واضح است ولی همین که آمدم تصورش کنم، مثلاً تصویری نقاشیشده از او را، نتوانستم! پس چرا احساس میکنم بارها او را دیدهام؛ هم در سطرسطر کتاب و هم در ذهنم؟ پس ژاک چه شکلی بوده که من توانستم تصورش کنم ولی با تمامشدن کتاب، نهایتاً میتوانم به اژدهاشاهماهی بزرگی فکر کنم که پرواز میکند و پولکهایی به رنگ سبز مصری دارد؟
انگار تمام مدت ژاک پاپیه را درون خودم دیده بودم؛ بدون هیچ نشانهی جسمانی. حتی از روی تفنن نمیتوانم موها یا چشمهایش را تصور کنم. جرئت هم نمیکنم موجودیتی شبیه خودم برایش قائل شوم. ژاک راست میگوید؛ او ترکیبی از همهی بچههایی است که دوستش بودهاند و با او زندگی کردهاند.