هدیة سخاوتمندانة‌مهر

زندگی‌کردن در ترس عین زندگی‌نکردنه. و اگه من فرصتشو داشتم به همة کسایی که بعد از من باقی موندن اینو می‌گفتم.

بعضیا با ترس‌هاشون روبه‌رو می‌شن و بعضی‌ها هم ازشون فرار می‌کنن.

ــ حرف‌های مری آلیس یانگ روی بخش انتهایی اپیسود 3؛ سریال دسپرت هاوس‌وایوز؛ فصل اول


1. بله! دارم سریال عزیزم را بعد از همممم... 4-5 سال می‌بینم دوباره.

از چیزهایی که مری آلیس روی سریال می‌گوید خوشم می‌آید. یادم افتاد قرار بود این‌دفعه بعضی‌هاشان را یادداشت کنم! مخصوصاً آن‌هایی جالب‌تر است که با تصویر خاااصی همراه می‌شود. مثلاً بخش «فرارکردن» از ترس‌ها با صدای چکش‌زدن پل یانگ به تابلوی فروش خانه همراه شده و قبل از ظاهرشدن تصویر تابلو، با صدای چکش‌ها، تصویر گبی و در موقعیت ترسناکی که خودش را در آن قرار داده دیده می‌شود.

مهم‌تر از همه وضعیت خود راوی است. مری آلیس شرایطش با همة آدم‌های سریال فرق می‌کند! جور دیگری دنیا را می‌بیند. از جای دیگری!


2. از آخرهفته‌های دوست‌داشتنی متشکرم. بالاخره عود لیمویی برای خودم خریدم و ازش خیلی راضی‌ام. اما اتفاق جادویی کشف نکتة جدیدی در دنیای شیرینی‌ها بود. اینکه دیگر تقریباً داشت به من ثابت می‌شد تا یک سطحی هرچه بگردم، شیرینی‌ها معمولاً یک‌جورند و نمی‌شود روی غافلگیری با طعم‌های متفاوت و لذت‌بخش‌تر حساب کرد. اما دیشب نونک جان عزیز پاتک خوبی به من زد. یکی از جذابیت‌های آن استفاده از انجیر روی بعضی شیرینی‌ها و دارچین در ترکیب کرم داخل بعضی دیگر است. این طعم‌ها از محبوب‌ترین‌های من شمرده می‌شوند! باز هم باید به آن‌جا سر بزنم و از آن مدل‌های اولین ردیف هم بگیرم؛ همان‌ها که تیره و پرمغز بودند، و آن نان سبزیجاتش، و شاید کروسان‌هایش را هم امتحان کنم. و البته یادم نرود ببینم شیرینی‌های تر چجورند!

ـ اما برعکس شیرینی، بستنی مرا اندکی ناامید کرد. بعد از سال‌ها شعبة بسکین‌رابینز پیدا کردم ولی به این نتیجه رسیدم بیشتر چیزهایی که در دنیای بستنی‌ها (فعلاً و در این سطح) می‌توانم پیدا کنم همان ترکیب‌های شکلاتی و نسکافه‌ای هستند. غیر از آن را همان نعمت دارد و اهمیتی ندارد من بستنی فقط با اسم جدید بگیرم. اما آن نوتلای درست چسبیده با بسکین را باید حتماً امتحان کنم!
3. به این نتیجه رسیده‌ام که از جهت خوراکی‌ها و شاید از اندکی جهات دیگر، این خیابان دور همان کوچه دایگن خودم است در دنیای غیرجادویی. کلی هدف کشف نشدة خوراکیایی هنوز وجود دارند!


جویی‌نوشت

فکر می‌کنم دفعة قبل که فرندز می‌دیدم، از همان فصل چهارم بود که از جویی خوشم آمد و کم‌کم بهترین پسر سریال شد در نظر من. وقتی این پسر ایتالیایی شکموی بامزه رازدار دوتا از فرندها می‌شود (با اینکه نگه‌داشتن راز واقعا برایش مشکل است) و آن‌همه سرزنش الکی می‌شنود، وقتی به فیبی می‌گوید حاضر است به‌خاطر او چند ماه گوشت نخورد! (این یکی واقعاً سخت است! وقتی برای من سخت باشد، برای جویی واقعاً سخت است! درکت می‌کنم شکمو جان!)، این‌که همه‌چیز را به‌نسبت راحت می‌گیرد (کلاس آموزشی نداری جوزف جان؟) ... و چیزهای دیگر ...

فرندزنوشت-1

سریال فرندز از فصل چهارمش به‌بعد عمیق‌تر و واقعی‌تر می‌شود. حدود یک‌چهارم این فصل را دیده‌ام و بعضی لحظاتی داشته که فوق‌العاده فوق‌العاده ازش خوشم آمده؛ مثل برخورد مانیکا و مادرش، وقتی مانیکا قرار بود با فیبی برای مادرش غذا تهیه کند؛ رابطة جویی و چندلر بعد از کتی (وقتی چندلر توی جعبه بود)؛ راس هم از آن چهرة اغراق‌شدة دایناسوری‌اش کم‌کم فاصله می‌گیرد و احساساتش بیشتر نمایان می‌شوند و خب البته دوست‌داشتنی‌تر. فقط یادم نیست از کجای داستان آن‌قدر از جویی خوشم آمد که تقریباً به تمامی پسرهای سریال ترجیحش دادم؟!

ولی هنوز که هنوز است از ریچل خوشم نمی‌آید! به‌طرز درستی از دید من نچسب و چندش‌آور و سطحی است. فکر می‌کنم بعدترها که جریان اِما پیش می‌آید قدری بهتر می‌شود. انگار ابتدای فصل چهارم، جنیفر انیستون مثلاً فهمیده خیلی جذاب و پسرکش است، چون توی فصل چهارم با اعتمادبه‌نفس بیشتری برتری‌های تخیلی ریچل به فیبی و مانیکا را دوست دارد نشان بدهد (هرچند زیرپوستی). امکانش هم هست که من اشتباه بکنم. ولی ریچ وقتی می‌خندد، متفاوت با فصل‌های قبلیٰ فک بالایی‌‌اش را مثل زرافه کمی جلو می‌دهد (دندان‌ةای ردیف بالا می‌زند بیرون) و اینکه گند زده به موهاش (در مقایسه با فصل‌های قبلی). اما مانیکای خوشکل خیلی عادی و طبیعی و دلنشین‌تر است (مرسی کورتنی کاکس). اما از حق نگذریم، نمی‌توانم منکر کمال هیکل ریچل بشوم (البته بین سه دختر سریال). اگر قرار بود هیکل انتخاب کنم مسلماً به این نکبت‌خانوم رأی می‌دادم.


اوه مریلا! بدون خیالباف‌بودن چه چیزهایی را از دست داده‌ای!

2-3 روز پیش که دلم برای آن شرلی تنگ شده بود و با دیدن عکسش دلم هوای وطن لاهوتی‌ام (پرنس ادواردز) را کرد، طبق معمول همیشه که هنگام فن شریف اتوکشی سعی می‌کنم کار خوشایندی هم انجام بدهم، اپیسود اول سریال جدید آن را دیدم. oخب، از جهتی، یک‌هویی حجم زیادی از تیرگی را ریخت وسط و جزئیاتش با داستان اصلی فرق دارد اما به‌نظرم فرق‌هایش خوب و قابل‌تأمل است. اینکه شانصدبار هی آن شرلی بسازند، برای اینکه به‌راحتی در حلق بیننده جا بگیرد به تغییرات و نوآوری‌های خلاقانه‌ای نیاز دارد. الا بلنتاین (هنرپیشة فیلم قبلی آن) شیرین‌تر است اما این آن به محتوای این سریال بیشتر می‌آید. بیشتر از همه متیو را دوست دارم چون هنرپیشة نقش جسپر دیل (سریال قصه‌های جزیره یا همان به‌سوی اونلی) که حالا پیر و جاافتاده شده، نقشش را بازی کرده. مریلا هم دوست‌داشتنی است و گیلبرت و ریچل هم. جالب این‌جاست که دایانا، برعکس دایاناهای قبلی، مصمم‌تر و قوی‌تر از آن به‌نظر می‌رسد.

تا حالا فقط همان 4 اپیسود را دیدم که داشتمشان و خب، برای (دست‌کم) یک‌بار دیدن خوب است.


Image result for Anne 2017

و البته باید بگویم تیتراژ شروع سریال را خیلی خیلی دوست دارم؛ با آن روباه ابتدایی و هماهنگی موهای آن و جزئیات طبیعت و رنگ زرد و قرمز و قهوه‌ای و ...

Related image


فرندز را هم به اوایل فصل 3 رسانده‌ام!


اپیسود اول مستر مرسیدس خیلی خشن و تیره بود. نقطة قوتش خانة آقای کارآگاه پیر بازنشسته بود. یک خانة معمولی ولی از دید من دوست‌داااشششتنی!

Image result for mr mercedes tv house

درست است که از روی رمان استیون کینگ ساخته شده، با این حال، نمی‌توانم امیدوار باشم خوب و دیدنی و قوی باشد. نقداً که چندش بودنش مرا پس زده! یاد under the dome افتادم که سریالی از روی کتاب همین آقای نویسنده بود ولی تا نیمه‌های فصل 2 دیدمش.


در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.

ماجرای موهای کوتاه

از جلو آینه رد می شدم. طبق معمول, دیدم موهایم بد حالت شده. یکهو فهمیدم چرا از این بدحالت شدنشان به شدت بدم می آید؛ چون شبیه موهای این زنیکۀ دورنی, آلاریا سند, شده بودند!

_ طی این یکسال, آن قدر به این مدل موی فانتزی فکر می کردم و سه جا رفتم برای کوتاه کردن موهایم و حدود 6بار رویشان مانور داده شد, دیگر به مدل  اما واتسونی و مشابهش نرسید. دارم به همین مدل منتها کمی بلندتر فکر می کنم؛ تا حالا روی سر دو نفر آنقدر خوش فرم بوده اند که دلم را شکار کنند؛ البته خوش فرم با سشوار, نه اینطور بی هیچی که من طفلک ها را به حال خودشان ول می کنم.

_ کلاً اعتقاد دارم مو نباید همه ش سشوار و ... بخورد. مو اگر مو باشد، خودش باید بلد باشد خوب فرم بگیرد و بایستد. بخواهم تشبیه کنم، موهایم شبیه ملوان هایی یاغی هستند که زیر دست کاپتان هوک کار می کنند و او هم خسته نمی شود مدام این فرمول گودفرم خودش را به جانشان نق می زند.

اژدهای چشم‌آبی!

برسد به‌دست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛

این گوساله‌بازی‌ها چیست؟؟

از بی‌چهره‌ها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!

یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتل‌فینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمی‌تواند.

خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دست‌کم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!

پی‌نوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پی‌نوشت فن‌فیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح می‌دهم!

پی‌نوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایت‌واکر اولیه که در شبکه‌های اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.

راستی این برن نمی‌خواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارک‌ها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوان‌هایش در سرداب بتابد!

هم‌زمانی با حرف‌های دیشبمان با دن

همین الآن جمله ای را خواندم؛ اتفاقی:

از زخم پیشانی هری اثری نبود جایش خوب شده بود.

داستان هری با زخم آغاز می‌شود، زخمی که مک‌گونگال مهربان نگران اثر آن است:

آلبوس! می‌شود برای آن کاری کرد؟

و دامبلدور شوخ شیطان نکته‌سنج می‌گوید:

زخم‌ها روزی به‌کار می‌آیند.

زخم هری مأموریتش تمام شد. هری تکلیفش را با گذشته‌اش (زخمش/ بار روی دوشش) روشن کرد، و زخم محو شد. این جادو و دور از واقعیت نیست. مسئله به همین سادگی است. چیزی که شاید دامبلدور نتوانست به‌دست آورد. برای همین آن تصویر را در آینة آرزونما می‌دید و شاید، شاید برای همین ،در ادامة جملة بالا، به مینروا گفت:

من خودم زخمی روی زانوم دارم که شبیه نقشة مترو لندن است.

آیا این هم از شیطنت‌های کلامی او بوده؟ درست است که احتمالاً کسی پاچة شلوار آلبوس پرسیوال وولفریک برایان دامبلدور را بالا نزده تا مطمئن شود، اما بینی شکستة ترمیم‌نشده‌اش به‌وضوح درمورد رابطة او با گذشته‌اش می‌گوید.

گهی تا پشت پای خود نبینیم


حال آریا وقتی روی سطح شیبدار برف‌پوش وسط آن فضای آشنا نشسته بود (من اگر بودم، چشمم که به پرچم می‌افتاد، نشان دایرولف را می‌بوسیدم).

حال سانسا؛ وقتی طوری دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند که تا آن زمان در عمرشان اینطور هم را بغل نگرفته بودند؛ آن هم در سرداب، مقابل تندیسی که شبیه صاحبش نبود ( اگر من بودم، جای سانسا از آریا می‌پرسیدم: من هم توی لیستت هستم؟).

حال برن، وقتی خنجر را به آریا داد (کلاً برن چون همه‌چیز را می‌داند، بیشتر حال‌هایش کرک‌وپری ندارد. فقط نمی‌دانم درمورد لیتل‌فینگر و آن خنجر چه چیزی در سر دارد).

حال جان، وقتی ملکه با او درمورد غرور حرف زد و وقتی بعد خودش با اژدهایش رفت (ای خااک تو سرت دنریس! اژدهای قرمز خوشکل مرا به فنا دادی که!)

حال ویریس، ...

حال تیریون، وقتی بالای تپه ایستاده بود؛ دلش یکجا و عقلش جای دیگر بود.


آه که می‌زند برون، از سروسینه موج خون

بیشتر بادم‌ها (آدمیزادها؛ به‌زبان غ‌ب‌م یا غول بزرگ مهربان جناب رولد دال) برای کاری وقت می‌گذارند که قاعدتاً‌نباید.

حتی خود من بادمی‌ام که در این دنیا برای هیچ‌کاری‌نکردن (سلام پاتریک) هم وقت گذاشته‌ام؛ در حالی که در دنیایی موازی مشغول آرام‌کردن خودم بودم و در دنیای موازی دیگری به کشف و اختراع و خلاقیت مشغول.

گاهی فکر می‌کنم نتایج خیلی از اقداماتم در دنیاهای موازی مثل غبار کهشکشانی در فضایی بی‌سروته شناورند و به افق خیره شده‌اند.

تاغذ

طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابان‌ها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساخته‌ام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطوره‌ای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمی‌توانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].

این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت می‌شود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشته‌آم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات می‌آید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].

[1] گویا به این الگو هم درنا می‌گویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو می‌اندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان می‌افتم که دلم می‌خواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.

[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.

[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آن‌قدر سرعت فیلم را تند کرده‌اند که نمی‌توانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!

[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذاب‌تر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالت‌های صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان می‌دهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشه‌های محبوبم قرار بگیرد. نمی‌خواهم بگویم ولی همه‌ش احساس می‌کنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش می‌آید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهر‌ه‌ای‌اش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!