نهایت رضایت از تایپ مکرر حرف «ژ» یا: ژاک پاپیه! چه کسی گفته تو قلب نداری؟

این مورچه‌ـمورچه‌ـ گاززدن به بعضی صفحات کتاب مثل این است که دارم کتاب را سومین‌بار می‌ خوانم و در این مرتبه‌ی سوم، توی قلبم گریه کردم.

این هوای‌آزادی‌کردن و دنبال رهایی رفتن به هر قیمتی، گرفتاری در برزخ‌ها و کمک به دیگران (که، اول، پله است برای نجات خودت ولی به‌مرور، جزء ضروری شخصیتت می‌شود)، تهی‌شدن از خود و آینه‌ی دیگران شدن، شناخت خود در قبال شناخت دیگران، رسیدن به نور و ناگهان به‌یادآوردن بهشت ازلی چقدر مرا یاد مضامین فلسفی و عرفانی می‌اندازد؛ ولی نمی‌توانم خیلی روشن و دقیق ارجاع بدهم؛ فعلاً.

چقدر ژاک پاپیه برای من روشن و واضح است ولی همین که آمدم تصورش کنم، مثلاً تصویری نقاشی‌شده از او را، نتوانستم! پس چرا احساس می‌کنم بارها او را دیده‌ام؛ هم در سطرسطر کتاب و هم در ذهنم؟ پس ژاک چه شکلی بوده که من توانستم تصورش کنم ولی با تمام‌شدن کتاب، نهایتاً می‌توانم به اژدهاشاه‌ماهی بزرگی فکر کنم که پرواز می‌کند و پولک‌هایی به رنگ سبز مصری دارد؟

انگار تمام مدت ژاک پاپیه را درون خودم دیده بودم؛ بدون هیچ نشانه‌ی جسمانی. حتی از روی تفنن نمی‌توانم موها یا چشم‌هایش را تصور کنم. جرئت هم نمی‌کنم موجودیتی شبیه خودم برایش قائل شوم. ژاک راست می‌گوید؛ او ترکیبی از همه‌ی بچه‌هایی است که دوستش بوده‌اند و با او زندگی کرده‌اند.

و دیگر هیچ!

امروز را اختصاص می‌دهم به ژاک پاپیه‌ی عزیزم و به میشل کوئواس حسودی می‌ورزم و دلم می‌خواهد با فلور ملاقات داشته باشم.

ـ البته باد برایشان خبر نبرد، چشمم بدجور دنبال شروع‌کردن آن کتاب جدیده است!

اگر بعدها هم به یاد بیاورم، ممکن است به یاد نیاورم این همانی بوده که از یاد برده بودمش!

هفته‌ی پیش خوابی دیدم که گویا خیلی دوستش داشتم. از آن‌ها که وسط روز بی‌هوا با دیدن تصویری یا شنیدن صدایی، بخش‌هایی‌شان یادت می‌آید و بعد کلیتی از آن در ذهنت نقش می‌بندد و خیالت راحت است که به خاطرش آورده‌ای. ولی فرصت نبود بنویسمش و در نهایت فلان و بهمان، می‌بینم که از یاد برده‌امش

احساس می‌کنم خواب‌فوت‌کن سلطنتی یا همان غول بزرگ مهربان اشتباهی خوابی را در گوشم فوت کرده بود و بعد از آنکه یادش آمد، آن را از حافظه‌ام پس گرفت!

The BFG | Disney Movies

شاید الآن خواب قشنگم در بطری‌ای شیشه‌ای آرمیده تا در گوش دیگری فوت شود؛ شاید هم غ‌ب‌م بدوبدو رفته و آن را در گوش شخص دیگری فوت کرده باشد!

نمی‌دانم اگر برایش نوشکنجبین بگذارم گوشه‌ی اتاق خوشش می‌آید و خوابم را پس می‌آورد یا نه.

لی‌لاک شبیه لوناست

آخرررررررررشب، همان ساعتی که روح‌ها آزاد می‌شوند، بیدار بودم و داشتم لی‌لاک و دوستان شفافش را درعمارت تسخیرشده‌ی اسکالی همراهی می‌کردم. یکی از اپیسودهای Dublin Murders داشت پخش می‌شد که خیلی دوستش داشتم. بیدار ماندم و در کانال 1+ و 2+ هم دوبار دیگر تکرارش را دیدم (هم‌زمان با خواندن کتاب). اگر از این اپیسود سریال از من امتحان بگیرند، 20 می‌شوم!


کتاب لی لاک اسکالی و خانه ارواح

از دوبلین به برلین [1]

خدا را شکر که فقط یک فصل کوتاه بود و تمام شد و نباید نگران این باشم که بقیه‌اش کی می‌آید و بالاخره چه می‌شود و...

اما دلم پیش دوتا قهرمان گوگولی سریال ماند! حالا باز کساندرا عاقبت‌به‌خیر شد انگار ولی رابرت چه؟ چه بود و چه شد!

1. لکسی چه؟ چطور نام مستعار «لکسی» لو رفت؟ شاید فقط شیطنت آن دختر جوان وحشی‌صفت بود!

2. ماجرای دوستان آدام چه؟ لابد گرگ خوردشان! استخوان‌هاشان چه؟

دانلود سریال Dublin Murders 2019 قتل های دوبلین با دوبله فارسی 2 ...

باز من «خوشکل» پیدا کردم!

سریال قتل های دوبلین

[1]. «برلین»؛ اشتباه من درمورد نام سریال.

یادداشت مربوط به 6 خرداد 99

فراخوانی هزارتو و ژنرال صدامخملی

بله، دیروز صبح چند دقیقه‌ای درمورد مارکز و صد سال تنهایی صحبت شد (برنامه‌ی تماشا) و من باز هوس کردم این کتاب را بخوانم و احساس کردم چقدر باید بفهممش! و اینکه باید نقد خوب بخوانم و خودم را گول نزنم.

بخشی از صحبت‌های مارکز را پخش کردند، تکه‌های از مصاحبه‌ها یا سخنرانی‌اش هنگام دریافت نوبل، و در کمال تعجب من، صدایش با آنچه در ذهن داشتم فرق داشت چقدر! یادم نیست صدایش را قبلاً شنیده بوده باشم. همیشه فکر می‌کردم صدایش، با آن‌همه سیگاری که می‌کشیده از جوانی، چیزی مثل لوئی آرمسترانگ باشد (آرمسترانگ را تازه شنیده‌ام و فکر نکنید خیلی خفنم و با آهنگ‌هایش دمخورم و...)؛ از آن‌ها که هر آن انتظار داری سرفه‌های عمیق بزنند و دوست داری دم‌به‌دقیقه نوشیدنی داغ دستشان بدهی تا گلوشان را بشوید. ولی جناب این‌طور نبود! صدای نرم قشنگی داشت که دوست داشتم کاش خودش یک‌نفس کتابش را می‌خواند. الآن هم دارم ویدئوی کوتاهی درمورد ایشان و با حضور گاه‌به‌گاه خودشان می‌بی‌ـشنوم.

یکی از شانس‌های من این است که باران‌های سیل‌آسا در ذهنم ناخودآگاه به صحنه‌هایی از این رمان تشبیه می‌شوند و ترس احتمالی‌ام می‌ریزد.

این هم از معجزات ادبیات!

Mourning, Memories in Garcia Marquez's Languid Hometown | Voice of ...

آراکاتاکا، چقدر قشنگ است این کلمه! چقدر قر دارد در کمرش!

Casa museo Gabriel García Marquez Aracataca (With images ...

منزل پدربزرگ و مادربزرگ گابو، جایی که مارکز در آن بزرگ شد و بعدها در ذهنش تبدیل شد به خانه‌ی بوئندیاها.

ARACATACA, COLOMBIA: Birthplace of Gabriel Garcia Marquez ...

ـ کنسرت همایون جان در پس‌زمینه پخش می‌شود و وسط این یکی آهنگ، صداش را کم کردم چون هنوز همه‌جا آرام و ساکت و یک سرصبحی ماکوندووار است اما آهنگ بعدی که شروع شد، دلم نیامد و صدا را قدری بالا بردم؛ کیست که با «عشق از کجا» اذیت شود، با شعر مولانا و آن ریتم و موسیقی که حسابی به شعر می‌آید؟ یادم است آن روزگار آهنگ محبوبم در این آلبوم بود.

ـ نهیب درون (بعد از حدود نیم‌ساعت): بیااا بیرووون از یوتیوب! از مارکز رسیدی به بورخس و چشمان و دلت گوگولی‌مگولی شد و بعد هم چشمت افتاد به فوئنتس و یوسا و... اگر دنبال آن‌ها بروی معلوم نیست تهش به کجا می‌رسد!

ولی اگر تهش به خانه‌ی بوئندیا یا تروئبا برسد، راضی‌ام!

اعترافچه

1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر می‌کنم ممکن بود خوش‌آخروعاقبت نشود! طفلک!

املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی.

Wuthering Heights:The Real Story of Lost Love and Complex-PTSD.

یکی از هیث‌کلیف‌های تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشه‌ی ولدی خودمان. فکر می‌کنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده.

2. یکی از آهنگ‌های گیم آو ثرونز را گوش کردم و بله، ... دلم برای کل سریال تنگ شد!

فعلاً دوباره‌دیدنش لوس‌بازی تمام‌عیار است؛ باید همت کرد کتابش را خواند.

ابریشم و تکه شیشه‌های شکسته

امروز که داشتم لینک دانلود فیلم را آماده می‌کردم، یادم افتاد «مثلاً همین فیلم‌معرفی‌کردنش!» چقدر قلب‌قلبی و خالصانه است!

بعد یادم افتاد حدود دو هفته‌ی پیش بالاخره باندیداس را یک آخر شبی دیدم و کلی لذت بردم (این هم معرفی خودش بود،‌چند سال پیش) و با اینکه دیر دیدمش، از کارهای دو دختر خیلی خوشم آمد. هر دو توانایی‌ها و بی‌عرضگی‌هایی داشتند ولی بالاخره توانستند یک جایی همراه شوند و پیش بروند؛ بدون تک‌وتعارف الکی! شخصیت آن عکاس/ کارآگاه اروپایی هم خیلی جالب بود که دوتایی سرش دعوا داشتند و کلی ماجرا آفریدند.

بعد حتی یاد بلندی‌های بادگیر افتادم که آن نسخه‌ای را به من دادکه کاترین و هیث جذابی داشت و خودم ندیده بودم. یادم باشد بگردم ببینم قسمت دوم آن را کدام سایت برای دانلود گذاشته بود و به او بگویم.

یادآوری این ملایمت‌ها، در این ابتدای هفته، خیلی خوشرنگ‌ و صیقل‌دهنده است؛ به‌خصوص اینکه شبی را زیر بهمن تسلسل باطلی گذرانده باشی. هر دو وجه این قضیه خوب است؛ هم اینکه کسی باشد که موزاییک‌های قشنگی از خاطرات و لطف برایت ساخته باشد و هم اینکه توانسته باشی سایه‌هایی را عقب برانی؛ چون از پیش وجودشان را پذیرفته‌ای و موضعت را دربرابرشان تعیین کرده‌ای.

ـ اصلاً چقدر خوب شد پارسال سهوی کردم و مجبور شدم بعدش آدرس اینجا را تغییر دهم!

شانه‌هایم، شانه‌هایم!

1. از ظهر، با خودم قرار گذاشتم، وقتی کار تمام شد، بیایم اینجا و غر مبسوطی بزنم بابت این مقاله. اما آن‌قدر وسطش و در کنارش کارهای دیگر پیش آمد که، در نهایت، همین الآن بود که دکمه‌ی ارسال ایمیل را فشردم و تماااام!

از جانب من کار تمام شده و امیدوارم باید جلوی پسامدها مقاومت کنم. همان الطاف پیشین خیلی هم زیادی بود.

دوست دارم حتماً این مورد را، همچون تجربه‌ای تازه، برای خودم ثبت کنم تا یادم باشد در زندگی چه شمشیرها که نکشیدم!

2. تازه چشم‌هایم به روی این باز شده که چه تصمیم‌های ریز و درشت مهم و سرنوشت‌سازی می‌گیرم ولی هنوز خودم را همان سندباد کوچک می‌بینم که خودش را یواشکی به پای سیمرغ بسته بود تا مگر از آن ورطه خلاصی داشته باشد!

کارتون سندباد قسمت سوم - شبکه‌ما

خر خوشحالِ کتاب‌نخوانی که من باشم!

خب؛ فیدیبو با جمله‌ی «امروز آخرین مهلت استفاده از تخفیف فلان است» گولم زد و به مبلغ ناچیزی چهار یا پنج کتاب وسوسه‌کننده خریدم. در انبارکردن غنائم خیلی استاد شده‌ام. بیشتر از آنکه کاپتان هوک بشوم، مستر اِزمی شده‌ام!


منظره‌ی پسِ ناقوس که در مطلب قبلی گفتم.

البته که در فیلم خیلی بهتر دیده می‌شود!

بر باد مده...!

از اپیسود چهارم در عجب مانده‌ام واقعاً آن زمان پشم‌داشتن مد بوده؟ که با چنین اعتمادبه‌نفسی آستین‌حلقه هم می‌پوشیدند! نه‌تنها لی‌لا، پینوچا و لنو هم در ساحل...!


ـ سندبادپسند: اما به نظرم پینوچا یک‌جور باحالی خوشکل است! توی عروسی‌اش که واقعاً از لی‌لا هم خوشکلتر شده بود،‌لباسش هم ... نمی‌توانم بگویم از لباس‌عروس لی‌لا قشنگ‌تر بود؛ فقط از لی‌لا توقع بیشتری داشتم.

My Brilliant Friend | TVmaze


ـ بسیار خوب، می‌رسیم به بقیه که باید پنبه‌شان را بزنم:

لنوچا خر است! البته خریتش در سریال کمرنگ‌تر از کتاب دیده می‌شود. لی‌لا از او هم خرتر است؛ او خری سمی است. سارراتوره‌ی پدر خر عظماست؛ نی‌نو خر عظمای بی‌خاصیت زهرناک است. انزو خیلی خوب است و امیدوارم فرانته او را، در طول داستان، حرام نکند.

درست است که لنو کلی ناراحت شد و دلش شکست و... من هم ناراحت شدم اما لی‌لای سمی،‌نادانسته، لطف بزرگی به لنو کرد که واقعیت نی‌نو را به او نشان داد. البته من به این دختر مشکوکم! آخر جلد دوم کتاب طوری بود که باید نگرانش می‌شدم.

دلم برای نونسیای طفلک می‌سوزد، بین سه‌تا دیوانه گیر افتاده!

ـ اپیسودهایی که می‌بینم دوبله‌ی فرانسوی‌اند و البته برای من گوش‌آزار است ولی دوست ندارم صبر کنم هر هفته یک اپیسود ایتالیایی بیاید؛ آن هم وقتی هنوز زیرنویس فارسی در کار نیست. نه که بگویم سریال و داستانش مالی باشند؛ همین‌طوری چون دارمش، می‌خواهم ببینم. از طرفی، داستان را می‌دانم!

ولی ولی ولی مناظر ایسکیا و زیبایی دختران ایتالیایی و بعضی کوچه‌ها و خیابان‌ها مرا بیشتر سمت دیدنش می‌کشاند.

هیکل لی‌لا توی این لباس

My Brilliant Friend': Here are the major plot points to expect in ...

فوق‌العاده زیباست!!

آها! لبخندهای لی‌لا، حتی وقتی از روی محبت باشند، شبیه پوزخندند!


Amazon.com: Watch My Brilliant Friend - Season 1 | Prime Video

و این دختر، لنوی کوچک، چهره‌اش برای این داستان و سریال زیادی است! زیبایی و معصومیتش در بافت این داستان نمی‌نشیند. شاید دارم با چهره‌ی بقیه‌ی شخصیت‌ها مقایسه‌اش می‌کنم.

ته‌نوشت: جی‌لیولا واقعاً شبیه هیولاست و خانم گالیانی ماه است؛ ماه!

Maestra Galiano (Clotilde Sabatino) - My Brilliant Friend Season 2

زمان‌نگه‌دارِ بامزه

پریشب یک انیمیشن دوبله دیدم که از صدتا زبان اصلی بانمک‌تر بود!

روباه بد گنده و داستان‌های دیگر

دلم خواست همه‌شان را بغل کنم و بیاورم نزدیک خودم؛ با همان جنگل و مزرعه و مرغدانی!

می‌دانستم زبان اصلی‌اش را دارم ولی امروز هم که چک کردم باز به این نتیجه رسیدم دوبله‌اش خیلی بلا و بانمک است!

دانلود انیمیشن روباه بد گنده و دو قصه دیگر The Big Bad Fox and ...

انیمیشن روباه بد گنده و دو قصه دیگر 2017 دوبله فارسی

ابله خان!‌ اینجا خودش را مرغ کرده بود چون عاشق آن جوجه‌های کله‌پوک شده بود!

کارتون سینمایی روباه بد گنده و دو قصه دیگر

اینجا هم یک مشت ابله دیگر عروسک سانتا را جر داده بودند و داستان داشتند! صدای خوکه و مدل حرف‌زدنش عالی بود ولی من همه‌ش احساس می‌کردم به خرگوشه بیشتر می‌آید.

بی‌دماغ لنگ‌درهوا

ولی برای لایک‌کردن آهنگ جبر جغرافیایی نامجو که برایت فرستاده‌اند، یکی از معدود استیکرهایی که بسیار مناسب است، لایک ولدمورتی است و بس.

Image result for lord voldemort sticker

پس‌نوشت: اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم که اولین مطلب سال جدیدم،99، این باشد!


وقتی بانک‌ها زودتر از دیگران طبل می‌زنند، تو طبل‌زن خودت باش! طبل‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ این طبل شادی کیست؟ [1]

دوشنبه‌های افتابی؛ دوشنبه‌های ستاره‌ای!

دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزه‌ای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی می‌شود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش می‌رسد و احساسش می‌گذارد، جلوی دزدها درمی‌آید. این‌بار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش می‌رود.

امروز صبح هم خودم را به گوشواره‌های سه‌ستاره‌ی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زه‌زه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشت‌های کلمات بتازیم.

قبلش اما مأموریت‌هایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!

ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژی‌بخش است!

ساندویچ‌های جاندار نان و پنیر و  سبزی، رئیس‌شدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتاب‌هایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دست‌های مَشتی باهام داد.

ـ دلم برای جلد سوم مجموعه‌ی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانه‌ی خانواده‌ی سوول.

[1] خاطره‌ی من با طبل حدود یک دهه‌ی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونی‌اریکسون کوچولوی نارنجی‌ـ مشکی‌ام را داشتم.

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

از سم و فلیکس و البته، اِلا

خودم را دعوت کردم به ضیافت جمله‌های بامزه‌ی کتاب [1]:

مامانم از تخته‌ی ویجا متنفره. می‌گه نباید خودت رو قاتی چیزهایی کنی که نمی‌فهمی. همین حرف رو به فلیکس زدم و اونم گفت: مامانت کلیسا می‌ره، نه؟ اونم با این کارش خودشو قاتی کارهایی می‌کنه که آدم نمی‌فهمه، مگه نه؟

ص 86

ـ کلاً فلیکس خیلی خوب و بانمک است!

الا کمی شجاعت پیدا کرده بود، [از روح] پرسید: چی کارها می‌کنی؟
ـخ-ا-ک-ب-ر-س-ر-م-م-ی-ر-ی-ز-م
ـ فلیکس!
ـ چیه بابا؟ من نیستم که!
ـ و-ک-ی-ک-م-ی-خ-و-ر-م! بیا، می‌گه کیک می‌خوره!
ـ این‌قدر کرم نریز!
فلیکس گفت: من کرم نمی‌ریزم. بیا ازش درمورد خودمون بپرسیم. سم می‌تونه کتابش رو تموم کنه؟
این‌دفعه نوبت من بود که تکونش بدم: «ح-ت-م...»
فلیکس(یا شاید هم روح ماریان توانت) سعی می‌کرد پاستیل رو به سمت کلمه‌ی «نه» ببره اما من زورم رو بیشترکردم.
و برنده شدم.
«آره.»

ص 90


وقتی مریض هستید، کلی چیز مجانی گیرتون میاد اما اگه خواهرِ اون آدم مریض باشید، معمولاً چیزی گیرتون نمیاد

ص 95


وقتی با کشتی هوایی پرواز می‌کنین]

می‌تونین برای کسایی که تو ترافیک گیر کردن دست تکون بدین و بهشون بخندین. اگر هم این وسط‌ها کسی رو دیدین که خوشتون نیومد، مثل معلم قدیمی‌مون، می‌تونین روشون تف کنین و شپلق! می‌خوره بهشون
...
می‌تونین [کشتی‌تون] رو ببندین به مجسمه‌ی آزادی یا برج پیزا و اگرم کسی خواست جلوتون رو بگیره، بهش بگین: «بدو تا بهم برسی، بدبخت!» و همون موقع پرواز کنید و برید.

ص 98


استنلی... گفت... می‌شد از اون بالا [توی کشتی هوایی] زمین رو تماشا کرد و می‌شد تمام پرنده‌هایی رو که رد می‌شدن دید؛ درست برعکس هواپیماها که خیلی سریع رد می‌شن و چیز زیادی توشون نمی‌شه دید. گفت: بعضی وقت‌ها یه دسته اردک میان و ازمون سبقت می‌گیرن، بعد برمی‌گردن و با خنده نگاهمون می‌کنن و می‌گن فارتون چیه؟

ص 200


کاش فلیکس اینجا بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا بود چی می‌گفت. تصورش کردم، به صندلیش تکیه داده بود، کلاه شاپوی قدیمیش رو تا جایی که می‌تونست پایین کشیده بود، بهش گفتم: دو هفته! فلیکس خیلی با خوشحالی گفت: اوه، خیلی‌خب. ازش نهایت استفاده رو بکن. من بودم همین کارو می‌کردم. فکرش رو بکن... دیگه هیچ‌کس، هیچ‌وقت، نمی‌تونه بهت «نه» بگه!

ص 207

[1]. چه‌جوری تا همیشه زنده باشی، سالی نیکولز، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر پیدایش.

کتاب قشنگی بود. اما اسمش یک‌طوری نیست؟ چه‌جوری تا همیشه... .

کشمکش‌های شخصیت اصلی با خودش خیلی خوب بود؛ پرسش‌هایی که مطرح می‌کرد و نتایجی که بهشان می‌رسید و راه رسیدن به آن نتایج حتی. اینکه از سؤال‌کردن شروع شد (شاید نوعی حیرت) و بعد رسید به پذیرش چرخه‌ی مرگ و زندگی و همچنان هم پرسش می‌کرد خیلی خوب بود.

دیدنی

بعله، See عزیزم تمام شد، البته فصل اولش، و  طبیعی است که تمام شود، مگر چقدر بود؟ همه‌اش هشت اپیسود.حدود یک سال هم باید صبر کنم برای ادامه‌اش.

Image result for see series

دوست‌داشتنی‌هایم،‌ به‌ترتیب:

1. بابا واس

2. ماگرا با آن موهایش و پرِ توی موهاش، پاریس، کفون

3. هنیوای خوشکل، تاماکتی جون، بولایِن (یک‌دفعه بگو همه‌ی نقش‌های اول و دوم دیگر!).

بدم‌می‌آیدهایش:

ـ جرلامارل و ملکه.

لحن و صدای ملکه موقع حرف‌زدن، مخصوصاً با مردمش، یک‌طور مریضی حق‌به‌جانب و همراه با ترس است.

Image result for see tv series tamacti jun

به تاماکتی جون چکار داشتی تو آخر، ملکه‌ی اببببله خخخخرررر؟؟



نوشتن روی باد، روی برگ،...

ـ ویچر، منتظر حمله‌ی قریب‌الوقوع من باش!

ـ هنوز فصل اول See عزیزم را تمام نکرده‌ام ولی دلم برایش تنگ شده! خیلی طول می‌کشد فصل بعدی‌اش بیاید.

ـ خوب است که آقای فنچ و آقای ریس حالاحالاها هستند و دلتنگی‌ها را با عملیات متهورانه‌ی نجاتشان می‌زدایند. چقدر همزادپنداری با آن‌ها خوب است!

ـ غیر از آن، کلی سریال دیگر هم منتظرند دیده بشوند؛ و کلی فیلم! جالب است که باز هم این «دلتنگی» حضور دارد.


خودش به‌تنهایی نسل جدید غارتگران است

جیمز سیریوس، فارغ از اینکه نوه‌ی مرحوم بلاگرفته جیمز پاتر است و نام سیریوس را بر خود دارد، خون فرد و جورج هم در رگ‌هایش جاری است.

خدا به داد هری و پروفسور مک‌گونگال برسد!

«چشم» بهشتی [1]

ژانویه گریه می‌کرد و می‌لرزید: بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از همه متنفر باشم. دلم می‌خواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم که آن‌ها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را می‌دانم. اما نمی‌توانی به خودت بقبولانی که از آن‌ها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.

ص 175

1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنه‌ی آلموندخوانی‌ام، همیشه دلم می‌خواهد یک یاز شخصیت‌های کتاب‌هایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم می‌آید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره می‌کند، هم همینطور.

2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیده‌ام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزده‌ام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافته‌اش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آن‌قدددددددددر از گذشته‌اش متنفر است، هانیوای بی‌پروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوسته‌اش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آن‌ها نمیرد!

[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.