آن شوالیة دیگر [1]

جناب [1]، شما این یک‌هفته دهان مبارک ما را آسفالت نمودید!

بخشی از زندگی من، قبل و بعد نبرد وینترفل، تعریفش فرق می‌کند. ولی نمی‌دانم تا کی ادامه پیدا می‌کند.

پای‌ـشومینه‌ـنوشت: هفتة قبل‌ترش چقدر خوب بود؛ سر دووس، سر جیمی، بری‌ین، پادریک و دیگران، کنار شومینة یکی از تالارهای وینترفل نشسته بودند و از آن حرف‌های شب قبل از نبردی می‌زدند.

Image result for brienne and jaime


Image result for brienne and jaime

[1].آن شوالیة دیگر منم که دوشنبه‌ها تا پاسی از شب منتظر می‌مانم برای دیدن اپیسود جدید؛ آن استادان خستگی‌ناپذیر دوشنبه‌ها هستند که به من نشان می‌دهند شوالیه‌ها در زندگی واقعی نبردهای سخت‌تر و پیچیده‌تری پیش رو دارند، و آن دوست دوشنبه‌هام با خیلی از ویژگی‌هایش.

دلم برای زهرا تنگ شده!

دلم چیز جدیدی می‌‌خواهد؛ چیزی که به این حال و هوای بهاری بیاید و جانم را سبز کند (بیشتر منظورم این است که مثل بازی‌های کامپیوتری، نفس بیشتری برای ادامه داشته باشم و علامت انرژی‌ام سبزرنگ باشد!)؛ حدود دو ساعت پیش، سرمست از ریلکسیشن پایانی، توی راه به قلاب‌بافی کوچکی فکر می‌کردم که با رنگ‌هایش نور چشمانم شود؛ حتی در خانه به کتاب پربرگ میچ آلبوم هم فکر کردم.

باز هم فکر می‌کنم...

به‌لطافت بنفشه

دوشنبه، دوشنبة عالی! دوشنبة بهترینِ دوشنبه‌ها!

بعضی لحظاتش یاد ساعت‌هایی می‌افتادم که سر کلاس دکتر ح. برای درس عرفان و تصوف می‌نشستم.


ـ مادربزرگم دارد تبدیل به سایه می‌شود [1] برای همین، وقتی به او فکر می‌کنم، نمی‌توانم مطمئن باشم از فعل زمان حال هم می‌شود برایش استفاده کرد یا نه. به هر صورت، چون انرژی‌اش در همان سال‌ها که پیشش بودم بیشتر بود و من به خاطراتم فکر می‌کنم، بهتر است فعل گذشته را برایش به‌کار ببرم.

او به من قرآن‌خواندن و درست‌خواندنش را یاد داد و هم‌زمان به معنای فارسی آن و نکات داستانی و آموزشی متن هم، تا جایی که می‌دانست، درست یا غلط، اشاره می‌کرد. من هم که ولع داستان داشتم و در مضیقه به‌سر می‌بردم، از خدایم بود و ورِ دستش می‌نشستم. برداشتش از خدا و مذهب آمیزه‌ای از قهر و شیرینی عظمت و لطف بود. معمولاً خیلی خالصانه، از این حال به گریه می‌افتاد. اما چون من هیولای خفته‌ای داشتم که کسی به آن توجهی نمی‌کرد و البته حتماً به آن آگاه هم نبودند، قوة قهریه را بیشتر جذب کردم و تا ده‌ـیازده سالگی با خوف زندگی می‌کردم و گوشه‌ای در جهنم را هم به نام خودم زده بودم.

آن سال تابستان که با پدرم به مسافرت رفتم و با حمید، که یک‌سال از خودم بزرگ‌تر بود [2]، حرف می‌زدم مرا به‌شدت از ناامیدی منع کرد. می‌گفت اگر خودم را جهنمی بدانم حتماً به آن‌جا می‌روم و نباید این‌طور فکر کنم. دقیقاً احساسم و محیط و فضا را یادم هست؛ این‌که دریچه‌ای ابریشمی به امید و رهایی برایم باز شد و طی سال‌های بعد، گسترده‌تر شد.

تا چند سال بعدش بین بیم و امید دست‌وپا می‌زدم که در برنامه ای تلویزیونی، با دکتر الهی قمشه‌ای آشنا شدم. صحبت‌هایش مثل آب گوارایی بود بر آتش سوزاننده و تباه‌کار درونم. خیلی از آن‌ها چنان به جانم می‌نشستند که به ذهن و زندگی‌ام جهت دادند. البته بعدها فردی، ناخواسته، شیطنت کرد و بت او را برایم شکست. اصلاً شاید بد هم نشده باشد. باید نگاه متعادل را به همه‌چیز داشته باشم؛ نه بت‌سازانه و نه هیچ‌انگارانه.

این‌ها خلاصة مهم‌ترین نکات زندگی‌ام محسوب می‌شوند که میخ طلایی مذهب را در ذهنم کوبیدند. اعتراف می‌کنم «ترس» هوز غالب است. خیلی به آن بدبین نیستم چون ترس از عناصر ذاتی وجودم است و توی همة مسائلم سرک می‌کشد. اما همیشه سعی می‌کنم آگاهانه خودم را به سطح «بازرگان»[3] برسانم و از آن مرحله، با آرامش خیال، به مسائل نگاه کنم.


[1] به‌قول ایزابل آلنده و مارکز. مادربزرگم را خیلی وقت است ندیده‌ام و درمورد او، به‌نظرم می‌آید که بیشتر دارد کوچک و کوچک‌تر و در فضا محو می‌شود.

[2] این حمید آدم بسیار لطیف و مهربان و بزرگواری بود در عین بچگی که خیلی چیزها را، مستقیم و غیرمستقیم، یادم داد. هم‌سال بودیم اما چون شناسنامه‌اش را با زرنگی گرفته بودند و مثل من در دام نیمة دومی‌بودن نیفتاده بود، از لحاظ مدرسه‌ای، یک‌سال جلوتر از من بود. زندگی‌اش نظم و شکوه خاصی داشت و مایملک و شیوة رفتار و نگاه‌کردن و حتی راه‌رفتنش او را در چشم من شبیه شاهزاده‌ها جلوه می‌داد. جالب این بود که به او حسودی نمی‌کردم. البته فکر کنم چندباری قهر و لج و بدخلقی‌ام را به او چشاندم! خیلی باحوصله و خوش‌ذوق بود و حتی وقتی اجرای نمایش با عروسک‌ها به ذهنمان رسید، صبح روز بعدش با یک ملافه و قدری نخ صحنة اجرا را آماده کرده بود و منتظر من بود تا با هم نمایش اجرا کنیم.

[3] یکی از دوستانم که شاهد یکی از مراحل عمیق ترسم بود، برایم حدیث دسته‌بندی آدم‌ها را گفت؛ این‌که آدم‌ها در ارتباطشان با خدا یا از قهر او می‌ترسند و اطاعت و اعمالشان از روی ترس است، یا معامله می‌کنند و به‌ازای بهشت کاری را انجام می‌دهند یا نمی‌دهند، و یا از روی عشق و شناخت خدا از او اطاعت می‌کنند. من فوری به دامان بازرگان آویختم چون فکر می‌کردم آستانة رهایی از ترس است. گفتم: حداقل «نمی‌ترسند» و دوستم، چنان‌که در منشش بود، با نگاه از بالا به پایینش گفت: ولی خیلی خوب است که آدم در دستة سوم باشد. گفتم: بله خب آن که عالی است ولی رسیدن به آن کار امروز و این ساعت نیست که. حداقل آدم «نترسد» بعد.

«ترس» همراه بدقلقی است که خیلی وقت‌ها در زاویة دید من اثر عمیقی داشته. جای شکرش باقی است که به لطف نگاه نیمة تاریک وجود، آن را صرفاً بد نمی‌بینم و سعی می‌کنم از مزایایش سود ببرم.

«صدهزار درمان»

گاهی دلم برای زهرای مهربان گیلانی که 2 یا 3 سال پیش، مدتی وبلاگم را می‌خواند و شرلوکی و گاتی بود و طبع لطیف و بزرگواری داشت خیلی خیلی تنگ می‌شود. از بدجنسی پرژن‌بلاگ هم، آن پست‌های وبلاگم که او برایشان کامنت گذاشته پریده‌اند. امیدوارم هرجا که هست سلامت و دلشاد باشد.

از آن «خدا نیاورد!»ها

یک‌وقت‌هایی افراد تصمیم‌هایی می‌گیرند یا چیزهایی می‌گویند که، بیشتر با توجه به سابقه‌شان یا حتی هدف شخصیتشان، با اینکه می‌دانی درست نیست، ولی ناخواسته به‌سمت «والله چی بگم!» سوق داده می‌شوی.

خیلی خیلی سخت است. اگر هدف و علاقه به خود را از آدم بگیرند، دوام آوردن بسیار مشکل و حتی بی‌منطق می‌شود.

پایان دوباره

آخی آخی!

چقدر خوب است که فرندز اینطور تمام می‌شود؛ یک‌جور عاقبت‌به‌خیری منطقی (با توجه به بافت سریال) در آن هست که دوستش دارم. چقدر برای چندلر و مانیکای خوشکل خوشحالم.از بعضی جهات، شبیه چندلرم. تغییرهای شخصیتش را خیلی دوست دارم.

ریچل دختر لوسة خوش‌شانس ماجرا باقی می‌ماند همچنان. مدتی پیش، متوجه شدم منطقی است شانس را در حوادث در نظر بگیریم و اتفاقا خوشحالم بابت آن. هم برای توضیح گذشته و هم برای توقع از آینده توجیه خوبی است. ولی واقعاً برایم جالب نبود که طی سه اپیسود آخر، گاهی شورت ریچل، از پشت، از دامنش بیرون بود! البته مدل یکی از دامن‌هاش خیلی قشنگ بود.

جویی هم تا حدی خوش‌شانس است ولی نه به‌اندازة ریچل. برای فیبی هم واقعاً خوشحالم.درمورد راس هم همچنان نظرم این است که از بقایای دایناسورهاست (یک مارمولک صحرایی) که گاهی به پس‌گردنی نیاز دارد.

اما وقتی صحنه‌های آخر را می‌دیدم و آن ترک‌کردن خانه را، احساس قشنگی در قلبم شکل گرفت؛‌اینکه وقتی دوستان و عزیزانت را در زندگی داری، نباید در ورطة رنجش‌ها و سوءتفاهم‌ها دست‌وپا بزنی؛‌باید تلاش کنید با هم حلشان کنید. این چندتا،‌موقع ترک‌کردن خانه،‌انگار فقط حضور یکدیگر را در زندگیشان می‌خواستند و همین برایشان بس بود. حتی من هم به بخش‌های ناراحت‌کننده و اعصاب‌خوردکن شخصیت‌ها فکر نمی‌کردم و دلم برایشان تنگ شد. چه برسد به خودشان که سال‌ها با هم زندگی کرده بودند.


یادایامی ...

[پرکلاغی درمورد مدادهای زرد روی میز خارجی‌ها نوشته]، بی‌هوا یاد علاقه‌مندی دیرینم به «مدادها» افتادم، مدادهای عادی که تراشیده می‌شوند (نه مداد اتود و اعوان و انصارش) البته با بدنه‌‌ای که طرح خاص دارند. این علاقه‌مندی از تمایل شدید به نوشتن شروع شد و با تقلید پادرهوایی از دوست آن سال‌هام، همانی که به‌چشم من خوشکل‌ترین دختر دنیا بود، تبدیل به رویه‌ای جنون‌آمیز شد؛ هرجا مدادی می‌دیدم که طرح بدنه‌اش به چشمم قشنگ می‌آمد آن را می‌خریدم و بعد، با فاصله، شروع می‌کردم به استفاده از آن. ترتیب استفاده‌ام هم از زشت‌ترین به خوشکل‌ترین بود. البته دلیل اصلی استفاده از آن‌ها طرح زندگی کولی‌وارمان بود که دیگر در ناخودآگاهم حک شده بود و باعث می‌شد، با اینکه شوق عطشناک و سیری‌ناپذیری برای جمع‌کردن چیزهای مورد علاقه‌ام داشتم، به کمترین بسنده کنم و از شلوغ‌کردن دوروبرم دور باشم. بله، اگرچیزهایی جمع می‌کردم که نمی‌توانستم تعدادشان را کنترل کنم، بعد از مدتی ناپدید می‌شدند! سرنوشتشان معمولاً عجیب بود؛ یا بدون اطلاع من، بخشیده می‌شدند و نفرین سبز و خاکستری من دنبالشان بود، یا گم می‌شدند؛ انگار به سرزمین دیگری رفته باشند. یکی از حالت‌های بد هم محاکمه‌شدن به‌علت نگه‌داشتن بیش از حد نیازم بود.

1-2 سال بعد، این علاقه از مداد معمولی معطوف شد به قوطی نوک مداد اتود؛ چون دیگر در آن سال‌ها، از آن نوع مداد استفاده می‌کردم. سعی داشتم هر دفعه، قوطی متفاوتی بخرم و مشتاق بودم زودتر نوک‌های نازک سوزنی توی قوطی تمام شود تا قوطی خالی را به مجموعة کوچکم اضافه کنم. یادم می‌آید یکی از خوشکل‌ترین‌هاشان استوانة خیلی ظریف و باریکی بود که درش شبیه کلاه زنانه، با زوایای گرد، بود و فکر کنم طرح گلی هم گوشة‌آن بود. البته این طرح به‌صورت توخالی و به رنگ صورتی بود؛ اینطور تصور کنید که، با نوار خیلی باریک پلاستیکی صورتی، طرح یک کلاه را درآورده باشند.

در کنار این‌ها، باید اضافه کنم که من هیچ‌وقت جای مناسبی برای کلکسیون‌هام نداشته‌ام. فکر کنم مدادهام و بعد قوطی نوک‌ها را توی جعبه‌ای مقوایی نگه می‌داشتم که در واقع، قبلش کاربری دیگری داشت. برچسب‌هام را توی دفتری می‌چسباندم؛ البته بدون اینکه چسب خودشان را باز کنم، از چسب‌نواری به صورت مخفی کمک می‌گرفتم. کارت پستال‌هام توی یک نایلون کوچک بود. فقط چندتا تمبری که جمع کرده بودم توی آلبوم تمبری بودند که کلاس پنجم جایزه گرفتم.

بگذریم، من هنوز هم مدادخوشکل برای خودم می‌خرم و بعد از مدتی ازشان استفاده می‌کنم. ولی چون الآن جای کافی برای نگه‌داریشان دارم، یکی‌یکی ازشان استفاده نمی‌کنم که تمام شوند؛ هم‌زمان به کارشان می‌برم که همه‌شان جلو چشمم باشند. به‌علاوه، هروقت منظره‌ای شبیه آنچه پرکلاغی اشاره کرده می‌بینم، دست و دل هیولای مدادخوارم می‌لرزد و دهانش آب می‌افتد! این هیولا از سرسپردگان هیولای اعظم همه‌چیزجمع‌کن است که با زندگی کولی‌وار و مینیمال سخت مخالف است.


هل‌دهنده‌ها و سدشونده‌هایم- 1 [1]

طی 4 سال اخیر، قضیة هل‌داده‌شدنم را با جرئت و شجاعت بیشتری جدی گرفته‌ام و در حد توانم، انبه هم جمع کرده‌ام (دست پر بوده‌ام). مهم‌ترین هل‌دهنده‌ای که اینجا می‌خواهم از او یاد کنم (اسمش را بدون سانسور و کامل می‌آورم) فاتیمای عزیزم است. فکر می‌کنم یکی از مهم‌ترین نقش‌های زندگی‌اش هل‌دادن است و به آن باور دارد. چون باور دارد که چرخ‌های دنیا را حرکت‌های جدی و اساسی به‌راه می‌اندازند. از حق نگذریم، نظرش کاملاً درست است.

ابتدای سال 93، در ملاقاتی که با هم در نمایشگاه کتاب داشتیم، به‌شکل هل‌دهنده اما ملایمی به این قضیه اشاره کرد. سال قبلش هم به من گفته بود ولی من گذاشتمش توی آب‌نمک بخوابد تا عمل بیاید. اما سال 93 تصمیم گرفتم جدی بگیرمش. قدم در راهی گذاشتم که این روزهایم را از آن خودش کرده. از فاتیما بسیار سپاسگزارم بابت این لطفش؛ گرچه خودش خیلی فروتن و جدی است در این زمینه و هیچ تشکری را برنمی‌تابد؛ گرچه‌تر تلاش و خواست خودم هم بوده اما نباید انصاف را کنار گذاشت. باید این انرژی سپاسگزاری از سوی من در کائنات منتشر شود.

هل‌دهندة‌ مهم بعدی خانم س نازنینم است که مرا تشویق کرد می‌توانم بیش از یک کار را در لحظه انجام بدهم. اردیبهشت 95، به لطف و پیشنهاد ایشان، با یک دست دو هندوانه برداشتم و شد آنچه شد! ابتدا (سال 94) مسئلة من این بودکه «یک» کار را به‌درستی و در زمان مقتضی به سرانجام برسانم. تازه داشتم در این مورد جا می‌افتادم که مسئلة بالا پیش آمد. منطقی است که جاافتادن در این دومی، دست‌کم برای من، زمان بیشتری می‌برد. اما امروز می‌توانم ادعا کنم تا حد زیادی موفق شده‌ام. اما هنوز جا برای موفقیت‌های بیشتر و کسب تجربه هست و چه اقیانوس عمیق زیبایی!

هل‌دهنده‌ای که دیروز به‌ناگهان متوجهش شدم ونوس خانم عزیزند و موردی که به آن اشاره کردند به‌نظرم خیلی شیرین و مناسب آمد (البته شیرینی‌اش برای من بعد از تماس تلفنی با فرد مورد نظر مشخص شد. همان جلسات کوچکی که قرار است بگذارند و ...).

من اگر به مسیر درستی هل داده شوم، فرمانبر و کار-انجام-بدة به‌نسبت خوبی هستم. گاهی هم شده که خودم خودم را هل داده‌ام و از نتیجه‌اش خیلی بیشتر راضی بوده‌ام. اما فکر می‌کنم یکی از مأموریت‌های من در دنیا این باشد که خودم مسیرهای درست بیشتری را پیدا و انتخاب کنم و این باید حتماً تعدادش از هل‌دادن خودم یا هلیده‌شدنم بیشتر بشود (گفتم مأموریت در دنیا، باز یاد لاست افتادم!).

ــ درمورد سدشونده‌ها باید جداگانه بنویسم، شاید. چون مثلاً من سدکنندة مثبت هم داشته‌ام و پرداختن به این‌ها مجال جدا می‌طلبد.

[1]. دیروز، برای مطالعة در طول راه، ناگهان یادم افتاد کتاب سفارشی 3 سال پیش استاد جان را بردارم: استادان و نااستادانم ، اثر دکتر آذرنگ. اسم مطلب را هم طبق احوالم و از روی همین کتاب انتخاب کردم چون، برای من،خیلی مناسب و توصیف‌کننده است.

درمورد کسی که انگار ترالفامادوری‌ها یک‌بار او را دزدیده‌اند

دانشگاه دومی که می‌رفتم، تا مدتی، هروقت حرف از کتاب و رمان می‌شد، یکی از همکلاس‌ها [1] با یک‌جور احساس سرخوشی و یادآوری شخصی خوبی می‌گفت «لبة تیغ (کتابی از موام)». من هم همیشه کنجکاو بودم ببینم این کتاب چه داستانی دارد.

چند سال پیش کتاب را از نمایشگاه خریدم و طبق یکی از عادت‌ها، که هر کتابی را داشته باشم انگار خیالم جمع است و لازم نیست روی آن فوراً خیمه بزنم، همین‌طور مانده است گوشه‌ای و حتی گاهی، طبق عادت برخی کتاب‌ها، محو و ناپیدا می‌شود. امیدوارم وقتی می‌خوانمش میوة گندیده نشده باشد!

[1] همانی که 1 یا 2 سال پیش نزدیک میدان انقلاب، وقتی با پرکلاغی بودم، دیدمش و همچین پرشور بغلم کرد و ازم شماره گرفت. هنوز به من زنگ نزده! شماره‌ای هم که من از او گرفتم از توی گوشی‌ام غیب شده!

کتابی/ شماره‌بندی/ خوشگذرانی

1. باید وقت بگذارم و کتابخانة کوچولوی جادویی‌ام [1] را مرتب کنم. تصمیم گرفته بودم فقط کتاب‌های خیلی دوست‌داشتنی‌ام را، فارغ از موضوع و هر نوع دسته‌بندی، در آن قرار بدهم. اما به‌مرور، دچار کم‌توجهی شد. الآن دیگر مواردی در آن هستند که می‌توانند به جاهای دیگری نقل مکان کنند تا بخشی از خریدهای جدیدم کنار دوست‌های قدیمی‌شان بنشینند.

2. از آنجا که فردا ، انشاالله، باید دنبال مأموریت شیرینی بروم، بخش مقدماتی آن را باید امروز انجام بدهم. چون بخش دوم مأموریتم با اولی هم‌خوانی ندارد و ممکن است، حتی اگر هم به مشکل برنخورم، هول‌وولا برم بدارد. پس تصمیم گرفتم همین دقایق آینده، خودم را تکانی بدهم و تا «بهمن» پیاده‌روی کنم.

[1]. جادویی؛ چون محبوب‌ترین کتاب‌هایم را در آن می‌چینم معمولاً‌ و اینکه احساس می‌کنم به من لطف دارد و کش می‌آید و می‌توانم اندکی دغدغة جا را با آن فراموش کنم.

به‌کام است!

اولاً من برای زندگی‌کردن دنبال دلیل نمی‌گردم. زندگی می‌کنم برای زندگی‌کردن. راه دیگری نه‌تنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز به‌سرم نزده است.

ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.

هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان می‌دهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن‌وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]

در حال‌وهوای جوانی، ص 9-8

دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیاده‌روی کنم.

قصد داشتم به‌پاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر به‌خرج دادم و ـ‌هنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دست‌کم تا آخر هفته‌ـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بوده‌ام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آن‌ها را موجود داشت، کتاب‌ها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!

بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطی‌های دیگر ـ‌و حتی دست‌دوم‌فروشی محبوبم هم‌ـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمه‌های شرِکی صبحانه‌ام نخورده بودم، به ترکیب آب‌انبه و آب‌آناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمه‌تاریک طبقة دوم روبه‌روی مترو، در پس‌کوچه، چند جرعه‌ای از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب را نوشیدم.

این‌جور وقت‌ها فرغون و تریلی و .. هم نمی‌توانند شادی‌هایی که از نیش بازم می‌ریزد جمع کنند!

شده‌اند کتاب‌های ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعة‌کتابهایی دیگر.

با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانه‌شان و هم در قبال ما خوانندگان، به‌کمال ادا کرده‌اند.

پ‌ن 1: خیلی خوشحالم که، به‌هرحال، امکان انتشار بخش‌های دیگری از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.

[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست می‌دهد! من هم در زندان‌هایی بوده‌ام و  خدا را شکر همیشه تکه‌ای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میله‌ها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجن‌های پایین پایم.

«دلخوشی‌ها کم نیست»!

پ‌ن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمی‌گردد. در عکس‌هایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیده‌ام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغ‌بال و چشم‌های به‌هیچ‌گیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل می‌کند حاصل نیرویی موجود و شکل‌گرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکننده‌ای می‌ساخته که به‌اجبار روزگار را سر کند.

همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث می‌شود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.

پ‌ن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...


دوستان ویستریایی

Image result for ben faulkner desperate housewives

مرد دوست‌داشتنی دهن‌سفت سریال: بن فاکنر، همون یارو اُسیه!

ـ اپیسود آخر سریال را می‌بینم و البته خوشحالم که بخشی از فصل 4 و کل فصل 5 را دارم که ببینم. البته برای بار دوم. و خوشحالم که می‌دانم باز هم سریال محبوبم را خواهم دید.

ـ آرزوی شیرین از ته دل: صحنه‌ای که در انتهای دادگاه همدیگر را در آغوش گرفتند. 4 زن دوست‌داشتنی که همه‌جوره یکدیگر را دوست دارند و حتی ترک‌کردن‌ها و قهرهای مقطعی‌شان آن‌ها را از هم جدا نکرد. پایة واقعی دوستی.

این سریال ب بهترین شکل تمام می‌شود و بوس به سازندگانش. بوس به همة زن‌های ویستریالین و بوس محکم به کارن مک‌کلاسکی بددهن قهرمان.


Image result for karen mccluskey desperate housewives

دقیقاً همین صحنه و همین‌جا، چیزهایی که می‌گوید، بهترین و درخشان‌ترین تکة شخصیتش است.

گمگشته‌ها؛ یکی در کنعان و دیگری خارج از آن

نقداً دو تا «الهام» گمشده دارم که به‌شدت دلم می‌خواهد پیداشان کنم و از احوالاتشان جویا شوم.

ـ درمورد یکی‌شان، به دوست مشترکی دست یافته‌ام که می‌تواند مرا از او مطلع کند. ولی نمی‌دانم خود «الهام» تمایل دارد یا نه.

ـ درمورد دیگری هم، می‌توانم در سفر بعدی به شمال، از طریق فامیلش که معلمم بود، جویا شوم. باید این احساس خجالت یا ترس یا هرچیز دیگر را کنار بگذارم و این‌بار صاف بروم در خانة معلم سابقم.

نامه پَر!

خواب دیدم وسط ماجرایی هستم و  دوتا از دوستانم مرا تشویق به کاری می‌کنند و برایم توضیحاتی می‌دهند (کار مربوط به کتاب و چیزی حول‌وحوش آن بود). بعدش فردی از دوستانشان که در این کار خبره بود برایم نامه‌ای فرستاد و باید می‌خواندم و طبق آن عمل می‌کردم. ولی آن وسط چیزهای دیگری پیش آمد مثل عروسی‌ای که قرار بود برم و هنوز موها و ... تکلیفشان روشن نبود و مامانم داشت با من حرف می‌زد که باید حسابی حواسم جمع می‌بود و نبود و ... خلاصه، نامه این وسط ناخوانده ماند و من، نامه را نخوانده، از خواب پا شدم.

ماجرای هِدی

الآن که تصمیم گرفتم درمورد این قضیه بنویسم، می‌بینم این داستان دو آغاز دارد؛ یکی درمورد خود هِدی است و دیگری به عکس‌ها مربوط می‌شود.

دیشب گروه دوستی دوران دبیرستان یک‌هویی گسترده‌تر شد. البته باید همان ابتدا، به این هم اشاره کنم که گرامیان حدود 20 سال است در شهر نقلی باحالی زندگی می‌کنند و خبرداشتنشان از همدیگر به موارد تقریباً همیشه اتفاقی مختوم شده. خب این توجیه خود را دارد؛ هرکسی سر خود گرفته و زندگی خودش را دارد ولی با این مسئلة گروه‌زدن و همه را ـحتی در دنیای مجازی‌ و نه واقعی‌ـ یک‌جا جمع‌کردن با مورد اول تناقض دارد. دیگر اینکه اگر من آن‌جا زندگی می‌کردم، حداقل به آن‌ها که بیشتر دوستشان داشتم سر می‌زدم و ... همچنان این مگس تناقض در سرم می‌چرخد. من اگر با کسی راحت نباشم در دنیای مجازی هم نمی‌توانم هم‌گروهی‌اش باشم. سخت نمی‌گیرم فقط منتظرم ببینم چه می‌شود!

برویم به ادامة ماجرا؛ اگر از عکس‌ها شروع کنم، به این توضیح بالایی نزدیک‌تر است. دیشب «ر» چند عکس نه‌چندان واضح (به‌دلیل کیفیت معمول عکس‌های آن دوران) از سال سوم و پیش‌دانشگاهی در گروه گذاشت. یکی‌شان که نود درجه هم چرخیده بود قدری تار بود و من یک نفر دیگر را با خودم اشتباه گرفتم! من فقط توی یکی از عکس‌ها بودم. اصلا‍ً حسرت نخوردم چرا عکس بیشتری باهاشان ندارم یا چرا فلان‌جا با آن‌ها نرفتم. آن چیزی که لازم بود، از آن‌ها، در ذهن من نقش و شکل گرفته است. آدم‌های معقول و مهربان و در چارچوب استاندارد. بعضی‌هاشان این میان خاص‌تر بوده‌اند: خود «ر»، «س» شیطان و مثبت، تا حدی فاطی و البته من بیشتر روی «شا» حساب می‌کردم چون خیلی از حرف‌ها را با او زدم و هنوز هم می‌شود. ولی نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم نمی‌تواند مرا مثل گذشته در دنیای دوستی‌اش قبول کند. غیر از فاصلة زمانی و مکانی، موضوع دیگری دخیل است؛ اینکه من استانداردهای لازم در ذهن او را برای اطمینان و هم‌ذات‌پنداری و خوشبختی نسبی ندارم؟ نمی‌دانم. اما همیشه با محبت و درک بالا مرا پذیرا شده.

داشتم از عکس‌ها می‌گفتم. با آن‌ها عکسی ندارم جز همان یکی. چون هیچ‌وقت نمی‌خواستم باهاشان عکس بگیرم. می‌خواستم بدون حضور قلبی من هیچ خاطرة جسمی مشترکی با من نداشته باشند؛ منظورم عکس و یادگار ی و این حرف‌هاست. آن سال‌ها خودم را متعلق به جمعشان نمی‌دانستم. بگذریم از اینکه قبل‌تر هم متعلق به جمعی نبودم و بعد از آن هم خودم،‌جدی‌تر و مطمئن‌تر، تصمیم گرفتم جمع‌های اندک و محدود ولی استوارتری برای دوستی داشته باشم. این تعلق‌نداشتن به‌قدری واضح بود (بیش از آنکه بخواهم روی قوی‌بودنش تأکید کنم. که البته به‌خاطر مهربانی آن‌ها لزومی ندارد مدام به رخ بکشم) که خیلی راحت بر وسوسة عکس گرفتن با ‌آن‌ها غلبه می‌کردم. این تعلق‌نداشتن از خودباحال‌ترپنداری قوی آن سال‌هایم سرچشمه می‌گرفت که به‌راحتی با قرائن دیگر درآمیخت و بسیار حق‌به‌جانب جلوه کرد. با همة این‌ها، در مجموع، می‌توانم بگویم از معدود مواردی است که بازگشت به گذشته برایم دشوار نیست. دلیلی ندارم از این گروه فرار کنم؛ حتی اگر تعداد اعضایش بیشتر شود و این خوب است. آدم‌هایی که می‌توانی با خیال راحت حضور متعادلی در کنارشان داشته باشی.

و اما ماجرای هِدی :

این هِدی خیلی خوشکل و بانمک بود اما آن‌قدر شل‌وول و بی‌صدا بود و شخصیتی کمرنگ داشت که نمی‌شد باور کنی از خودش حرفی برای گفتن دارد. انگشت‌های کشیدة بسیار زیبا که جزوه‌هایش را با دست‌خطی خوانا و استاندارد و اندکی بچگانه می‌نوشت اما آن‌قدر کند بود که هی سرش را توی نوشته‌های من می‌کرد و در حالی که زیرلب می‌گفت «چی گفت؟» و انگشتان کشیده‌اش را، در جزوة‌من، روی سطرهایی که عقب افتاده بود می‌کشید، رونویسی می‌کرد. تقریباً‌همیشه حرصم از این کارش درمی‌آمد ولی هرنوع اخطاردادن به هِدی به پاره‌شدن رشتة ارتباط محدود می‌شد و من حوصله نداشتم قیافة کسی را، تمامی سال و همچنین در مسیر طولانی رفت‌وبرگشت خانه و مدرسه، تحمل کنم در حالی که مطمئنم از من دل‌چرکین است. دلم می‌خواست دودستی بزنم توی سرش و هلش بدهم سر نیمکت، سرجای خودش، که با خودخواهی تصاحبش کرده بود تا نقطة تلاقی من و «شا» باشد که به‌شدت با او صمیمی‌تر از فاطی بودم. هِدی نمی‌خواست ته نیمکت و کنار دیوار بنشیند. من البته چون همیشه دنیای خودم را داشتم با شرط جابه‌جاشدن گاه‌به‌گاهمان، پذیرفتم کنج بنشینم!

دست‌های هِدی همیشه طوری بودند که به‌جای به‌رخ‌کشیدن ناخودآگاه و عادی انگشت‌هاش، دو شیء اضافی به‌نظر می‌رسیدند. چیزهایی که صاحبشان انگار بیشتر تمایل داشت توی خانه بگذاردشان چون واقعاً اضافه بر اندامش تو چشم می‌زدند. اما در عین حال، همیشه این انگشت‌ها به مقنعه‌اش بود تا با وسواس آزارنده‌ای آن‌ها را صاف کند. آنقدر مقنعه‌اش را اتو زده و خط انداخته بود که بالایش دالبر شده بود و بدتر صاف کردنش ناممکن می‌شد. این دست‌به‌مقنعه‌بودنش داد خیلی‌ها را درآورده بود بدبختی این‌که اگر زیاد بهش نگاه می‌کردی به‌راحتی به تو هم سرایت می‌کرد. آها! بدتر از آن این بود که مخصوصاً در مسیر، راه‌وبیراه، مثل بختک صورتش را می‌آورد جلو و با صدای شل‌وول و در عین حال حق‌به‌جانبش می‌پرسید: خوبه؟ صافه؟ خراب نیس؟ این همان چیزی بود که بیشتر از همه داد بقیه را در‌می‌آورد! بله، هِدی با آن دست‌هایی که معمولاً اضافی به‌نظر می‌آمدند، همیشه حداقل دو دست دیگر هم لازم داشت تا همه چیزش را به‌راحتی جمع‌وجور کند ؛ از مانتو و مقنعه و کیف گرفته تا تارتار آن موها که مدام مرتبشان می‌کرد. خفن پای شایعه هم بود به‌خصوص درمورد سال‌بالایی‌ها.

و دیشب، بین کسانی که به گروه اضافه شدند، هِدی هم بود. هم دلم برایش تنگ شده بود هم از روی کنجکاوی، عکس‌های پروفایلش را مثل کلاغ فضولی ورق زدم. به‌شدت عجیب بود! هِدی کلاً استخوان ترکانده بود! هم از نظر ظاهری، که خب قابل پیش‌بینی بود اگر مراقب خودش باشد و به خودش توجه کند بسیار زیبا می‌شود، و هم مطمئنم از لحاظ شخصیتی. این روزها که هنوز هم کسانی به جای عکس پروفایلشان از هرچیزی استفاده می‌کنند، فاطی بالای 90٪ عکس‌هاش از چهرة تکی خودش و بسیار واضح بود، نقطة مقابل آن تصویر محجبه و علاقه‌مند به پنهان‌شدن از هر نظر (چه کم‌حرف‌بودن و چه لباس پوشیدن و رفتار و ...) آن هم در شهرستانی با آن تعاریف!

احساس می‌کنم از زندگی‌اش راضی است و به‌خصوص رضایت خاصی دارد در آن زمینه‌ای که مطمئنم در آن سال‌های دور به آن فکر نمی‌کرد و شاید حتی فکرکردن به آن برایش راحت و جالب نبود. از این نظر به هِدی حسودیم شد که ناخواسته خوشکل شده و ناخواسته شاید به چیزی رسیده که من مثل سگ پاسوخته دنبالش بودم و هستم. آن اعتمادبه‌نفسی که در نگاهش مشخص است معلوم نیست ناغافل در کجای زندگیش به او هدیه شده و جالب این است که به نظرم می‌رسد می‌شناسدش و قدرش را تا حدی می‌داند. برایش خوشحالم چون همة ما همان سال‌ها خیلی اصرار می‌کردیم همین‌طور باشد اما او به‌شدت درمی‌رفت و عصبانی می‌شد. بله شکل کلمات و نحوة رساندن منظورمان فرق داشت اما هدف همین بود چون چیزهایی به‌وضوح در او می‌دیدیم که ناشکفته مانده بود. هِدی هم مثل من چندان متمایل به عکس‌گرفتن نبود ولی با دلایلی متفاوت. از چهرة خودش در عکس‌ها خوشش نمی‌آمد! اما حالا این عکس‌های کلوزآپ چیز دیگری می‌گویند.

هر سطری که می‌نویسم بیشتر دلم می‌خواهد هِدی را از نزدیک ببینم. شاید هم بعد از آن دلم بخواهد با او صمیمی‌تر بشوم.

اگر دیدمش، نتایج را به اطلاع خودم خواهم رساند!


برسد به‌دست ش‌. م.؛ با تشکر و احترامات فائقه

تا به امروز، شما بهترین گزینه‌اید برای اینکه پرتغالی بنده باشید.

بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشته‌اید (شاه‌بلوطی تنومند) که گاه روبه‌رویش می‌نشستید، نگاه و تحسینش می‌کردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس) افتادم که خب البته او برای خوشامد زه‌زه جانم آن را درخت خودش معرفی کرد. اما شما واقعاً مینگینیوی خودتان را داشتید و فقط خدا می‌داند و خودتان و احیاناً آن درخت خوش‌اقبال که گاه چه چیزها بهش می‌گفتید.

به این فکر می‌کنم که آن لبخند گوشة لبتان در لحظة آخر، که حتی بعد از لحظة آخر هم سرجایش مانده بود، چقدر خوب و دلگرم‌کننده است. شاید هم پاسخ نامه‌ای است که صبح برایتان نوشتم و می‌خواستم خبری از شما داشته باشم. چقدر بزرگوار و بخشنده‌اید که با این همه فاصله، این یک‌ماهی که دنبال سرنخ‌هایی از شما بودم، پیام فرستادید؛ بارها، و برایم وقت گذاشتید و راهنمایی کردید.

روح‌های بزرگ در زمان و مکان نمی‌گنجند و البته بعضی پرتغالی‌ها شیرین‌تر از پرتقال‌اند. شاید اولین‌بار باشد که می‌بینم این اصطلاح «پرتغالی» رسماً دارد کم می‌آورد و خودش هم معترف است. باید به فکر واژة دیگری باشم؛ شاید حتی بخشی از اسم خودتان بهترین گزینه باشد.

ته‌نوشت: نمی‌خواهم زیاد مزاحمتان بشوم. فقط نمی‌دانم اگر چشمم به درختتان بیفتد، اگر از نزدیک ببینمش، چه واکنشی خواهم داشت.

برسد به دست ش‌م

«باران تندی می‌بارد. گاهی صدای چرخ ماشین‌هایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس می‌گذرند می‌آیند. دلم می‌خواست می‌زدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه می‌رفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رخت‌خواب کندن آدمِ دریادل می‌خواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح می‌دهم که از همان پستوی دکّان هفت شهرِ عشق را می‌گشت. هرچه باشد همکاریم و زبان همدیگر را بهتر می‌فهمیم.
مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همین‌طوری ...»

روزها در راه، شاهرخ مسکوب


ـ کاش می‌شد از احوالات این  سال‌هایتان خبری می‌دادید! کنجکاوم و آرزومند قراریافتن بی‌قراری‌هایتان

ارادتمند: یک خر غریب دیگر در این سرِ این دنیا

روزهایم در راه:

ـ از پیاده‌روی تقریباً طولانی‌ام می‌آیم که به‌قصد شکستن طلسم تنبلی و البته با وعده و وسوسة سرزدن به کتاب‌فروشی محبوبم انجام دادم. یک‌سوم انتهایی راه، احساس عجیبی داشتم؛ ملغمه‌ای از ناباوری برای طی‌کردن این مقدار راه بعد از مدت‌ها، ناامیدی از یافتن کتاب‌ها حتی در این فروشگاه و سایة کمرنگی از تیرگی مزمن که خدا را شکر برطرف شد. به‌لطف و شوق دن که این روزها کتاب‌خوان‌تر شده‌ام، توانستم دو مورد از موارد مطلوبش را پیدا کنم و شاید بتوان گفت دست‌پر برگشتم.

ـ بی‌نهایت شوق دارم فرصتکی گیرم بیاید بتوانم جلد دوم حدیث نفس را بخوانم. نمایه‌اش را چک کردم و از دیدن اسامی، دهنم حسابی آب افتاد! ـ دلم چایی خواست خب! در این هوای بادی و کمی سرد امروز هم می‌چسبد. ترجیح با طعم زنجبیل است و البته من (چای) سبزش را آماده می‌کنم اگر همت کنم و گوشة چشمم به قوطی سوهان است. خدایان بر من رحمت آورند!


«گل‌فروش ارکیده‌ها را حراج زده بود» [1]

دفعة قبل که سریال را نگاه می‌کردم، مایک همیشه در چشمم محترم و تاحدی هم دوست‌داشتنی بود. اما هیچ‌وقت به یقین نرسیدم که بهترین مرد سریال باشد. در نهایت، نتیجه گرفته بودم، با کمی اغماض، کارلوس بهترین است و گبی و کارلوس هم بهترین زوج‌اند (البته خب «بهترین» به‌معنای ایده‌آل و کامل نیست؛ با درنظرگرفتن ضعف و قوت‌های همگی، این نتیجه‌گیری را داشتم).

الآن که بار دیگر سریال را می بینم، دارم فکر می‌کنم شاید مایک امتیازی بیشتر از کارلوس بگیرد. چندتا از مهم‌ترین ملاک‌های توی ذهنم را برای کسب این مقام دارد؛ وفاداری، جذابیت ظاهری خاص (نه مثل مانکن‌ها) ولی از آن به‌هیچ‌وجه استفاده نمی‌کند، آن درون‌گرایی و کم‌حرفی ذاتی‌اش، تن صدای معمولی روبه‌پایین، مصمم‌بودنش، کمی بی‌توجهی به خودش که اگر مراقب نباشد به قیمت جانش تمام می‌شود و دوست داری بابت این بخوابانی زیرگوشش، خودِ خودش بودن؛ لوله‌کش همه‌فن‌حریف و دارای احساس مسئولیت انسانی، ... و اینکه به احساساتش اهمیت می‌دهد.

اما آنچه کارلوس را برایم متمایز کرده بود آن هدیه‌کردن احساس قوی حمایت‌گری عاشقانه‌اش بود که گاهی از مرز پدرانگی هم آن‌ورتر می‌رفت و دقیقاً‌مناسب گبی بود با آن گذشته‌اش. بعد هم آن سیروسلوک عرفانی‌اش (مدل کارلوسی- کاتولیکی) در بعضی اپیسودها!! :)))

[1]. وقتی بعد از جراحی سوزان، برایش گل برده بود بیمارستان.

خواب دم‌صبحی

از آن خواب‌های جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.

خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمی‌آیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی می‌کرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانه‌ای بودیم کمی شبیه خانه‌های ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگ‌تر از همه ورنون بود که با لپ‌های گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی می‌گوید چه معنایی می‌دهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقه‌اش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتاب‌های تصویرسازی‌‌شدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: به‌واقع نه.

در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزش‌ها و فعالیت‌های دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته‌}ارو و رنگ‌های گروه‌های هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف می‌زدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آن‌ها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شده‌ام.

خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکان‌های دوست‌داشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذاب‌تر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبت‌هایم دیگر صدای پرکلاغی را می‌شنیدم که به من پاسخ می‌داد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضح‌تر می‌شد و رنگ می‌گرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافه‌ای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آن‌قدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس می‌کنم در خانه جابه‌جا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه می‌کردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یک‌نفره‌ای چیده بودند که صندلی‌اش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقه‌ام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجره‌ای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز می‌ود ولی اینجا، خروجی آن‌قدر هم‌کف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان می‌شد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیاده‌روهایی بودند که به‌نظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره می‌کرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که شامل کوچه‌های تودرتو می‌شد پر از ساختمان‌های نه‌چندان بلند تمیز و به‌سبک شاید 50-60 سال پیش با سقف‌های نارنجی. و این ساختمان‌ها همه کافه داشتند. حتی یکی از آن‌ها پنجره‌ای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جمله‌ای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجه‌گیری ام را بلند برایش گفتم و  او هم، بدون کلمه‌ای یا حتی سرتکان‌دادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافه‌های خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آن‌جاها نرود.

شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جمله‌ای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً‌ یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیده‌ام که آدمی با مرگش چیزی را نمی‌شناسد فقط خود را به دیگران می‌شناساند» و البته نمی‌دانم آن مرحوم چنین نقل‌قولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی می‌گشتم که آیا کسی را به‌یاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...

نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبه‌رویی یادشده، چند نفر نشستند که یکی‌شان چهره‌اش واضح بود. گویا او هم به‌اندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی می‌گفتم که جمله‌ام به چیزی شبیه این ختم شد: فایده‌ای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیم‌های من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهره‌اش درهم شد و کناری‌اش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.

سیر انفس

من و فرانچسکو و اژدها اینجا در کنار هم به‌سر می‌بریم؛
بی‌همگان
بی‌هیچ انتظاری.
گاهی مهمان داریم؛
دوستانی،
راه‌گم‌کردگانی،
ناشناسانی حتی که از کمی دورتر می‌گذرند و  برای دمی نفس گرفتن دست بر دیوار نامرئی می‌سایند.
ما از درون چادر مشتاقانه به همه می‌نگریم و داستانشان را حدس می‌زنیم.
بعد هم به انتخاب خودمان یکی را برندة بهترین داستان گمانی می‌شمریم و به او افتخار خدمت می‌دهیم!
پس شاید ته دل هیچ‌یک امید برنده‌شدن نباشد. ولی همیشه جادوی داستان‌گویی و تخیل ماجراهای تجربه‌نشده بر مصائب برنده‌شدن می‌چربد.