یه‌جورایی انگار یه‌سر رفته باشم درة گودریک

اول اینکه: خدایا! نام کاربریم رو یادم رفت! مطمئن هم بودم رمز ورود درسته ولی کم‌کم به نام کاربری مشکوک شدم و با اینکه مطمئن نبودم، چیز دیگه رو هم امتحان کردم. اشتباه بود! یهویی اون کلمة مسخره‌ای که انتخاب کرده بودم یادم اومد! نمی‌دونم کی بود اینجا رو ساخته بودم، یه جورایی خیلی نامطمئن و فقط برای ازمایش. نمی‌دونستم بعدها مجبور می‌شم بیام همین‌جا. برای همین اون کلمة مسخره و انتخاب کرده بودم. الآن هم مطمئن نیستم باید تغییرش بدم یا بذارم همین‌طور بمونه. یعنی احتمال داره باز هم بین نوشتن‌هام فاصله بیفته و من باز فراموشش کنم!

دوم؛ بگذریم از مسئلة خنده‌دار بالا:

این هفته (حدود 17 تا 24 شهریور 96) هفتة عجیب و خیلی خوبی بود. مجبور شدم کارهای اصلیم رو بذارم کنار و بیفتم دنبال کارهای ضروری که مربوط به وسط هفته می‌شد. تصمیمی که برای خیلیا عادی محسوب می‌شه ولی برای خرس قطبی‌ای مث من واقعاً اتفاق متفاوت و غیرعادی و البته و صد البته بسیار خوشایندیه. رفتنش از جهتی سخت بود و برگشتنش از جهتی. آها! بعله! یه مسافرت متفاوت بود! رفتم عروسی میم خوشکل مهربون که خواهر  میم وروجک (دوست میم اول) می‌شه. تا برگردم خونه، چند ساعتی بیشتر از 24 ساعت طول کشید. رفتنش از این جهت سخت بود که خب من این کوه عظیم درونم رو تکون دادم و خود ماشین شرایط مطلوبی نداشت (اینکه نظم ندارن و فلان و بیسار و چیزای این‌چنینی که منو مصمم می‌کنه مسافرت نرم (می‌دونم تصمیم بد و بی‌معناییه ولی خب روی من اثر داره این چیزا)) ... اما برگشتنش به‌تمامی از جهت دلتنگی سخت بود. دلم برای هر دوتا میم عزیزم تنگ بود (هنوزم ترکش‌هاش در قلبم باقیه) و اینکه دوست داشتم می‌شد بیشتر ببینمشون و باهاشون راه برم و حرف بزنم. حتی دلتنگی برای اون خیابونای قشنگ و اون هوا و بوها و .... خیلی چیزا که در فضا بود و ..

یکی از قسمت‌های خیلی خوب ماجرا هم این بود که من بالاخره تونستم یه لباس قرمز نزدیک به ایده‌آل برای خودم بدوزم. خب باید واقع‌بین بود؛ کامل و 100٪ نبود اما برای من با توجه به همه‌چیز (زمان و نابلدیم و کم‌حوصلگیم تو خیاطی و اخلاق «ولش کن اینجاش خوبه گیر نده!») خیلی خوب محسوب می‌شه. خیلی دوستش دارم!‌ مهم‌تر از همه اون رنگ عمیق قرمزش هست که بافت پارچه رو کمی شبیه چرم می‌کنه و اینکه یکشنبه، بعد از خرید پارچه، یه سگک عالی گندة طلایی پیدا کردم براش که اونم عاشقشم! بعدشم گفتم به نیت عروس می‌دوزمش. برای همین در حد رمبو پاش ایستادگی کردم و شب مسافرت تا 3ونیم بیدار موندم و صبحش هم باقیش رو تا قبل حرکت تکمیل کردم. هممم! یه چندتا کوک مونده که باید سر فرصت تمیزکاریشون کنم و خود کمربندشو تنگ‌تر بگیرم و ....

عروسی هم فوق‌العاده بود و البته پیش‌بینی می‌کردم خیلی خوب باشه و متفاوت با عروسی‌های دیگه‌ای که این سال‌ها رفتم. البته عروسی سارا (یک ماه پیش) فوق‌العاده بود و از خیلی عروسیای فامیلی بیشتر بهم خوش گذشت و احتمالاً طلسم همون‌جا شکسته شد!

خب عروسی توی شهرستان، جایی که مردم ذهن بازتر و آزادتری دارن (منظورم از نوع دغدغه‌های ابرشهریه) بیشتر به من خوش می‌گذره. غذاشون هم خوشمزه‌تره‌! اووووف لامصصصصب امان از اون چلو گووووشتتتتتتتتتتتتت! عشق من! که تازه توی سس آلو سرو شد! خدایااااااااااا! تالار هم فوق‌العاده خوشکل و شاهانه بود با اون مرمرهای براق سفید و فضای باز قشنگ و نورپردازی به‌قاعده و نشاط‌آور. میزبان‌ها هم که نهایت نهایت محبت و لطف رو روا داشتن و کلی بهم انرژی دادن. از مامان مهربون عروس گرفته تا مامان میم اول که خیلی برامون زحمت کشید. خونة خوشکل میم جان که به‌غایت خوشکلی و تمیزی بود و آدم توش احساس آرامش می‌کرد. اصن دلم خواست وقتی برگشتم، تو اولین فرصت یه دست متفاوتی به سروگوش خونه‌مون بکشم یه‌کم حس و حال صمیمانه‌تری باهامون پیدا کنه!

و اینکه اولین‌بار تو عمرم بود (نه، اولیش عروسی عمو کوچیکه بود که می‌شه خیلی سال پیش) تقریباً عین اسب رقصیدم! هی این فکر میومد تو کله‌م که پس‌فردا فیلمو می‌بینن و با یه غاز قرمز روبه‌رو می‌شن که اون وسط داره شلنگ‌تخته می‌ندازه و شال سُرسُریش روی سرش و شونه‌هاش لیز می‌خوره و اونم مذبوحانه سعی داره جمع‌وجورش کنه و ... اصن بگو اون شال اون وسط چیکار می‌کرد؟! خب، من معتقدم، هرچند بی‌خود، ولی مأموریتشو باید انجام می‌داد! ... آره، اون‌وقت می‌شم مایة خنده. ولی زود این فکر رو از کله‌م بیرون می‌کردم و یه جوری خودمو با آهنگ هماهنگ می‌کردم. و اینکه مسافرت رو با مامانم و توتوله رفتم و تنها برگشتم.

دیگه دیگه دیگه ... همه‌چی خیلی خوبه و من باید خودمو کمی بالاتر بکشم و با اوضاع همراه‌تر بشم تا بیشتر بهم خوش بگذره و اون خط سبز رضایت کمی پررنگ‌تر بشه.

فروردین 91

گل دوستی

الآن دیدم دوست جونم [ پرکلاغی ] وبلاگشو چن روز پیش بعد از ماه ها آپ کرده ، اونم با یه تصویر زیبا از گل های قشنگ ... منم یاد گل های مورد علاقه م افتاده که دیدنشون برام آرامش بخشه ؛ چون معمولا در تعداد زیاد و کنار هم دیده می شن

چند ساله عاشق گل و درخت ویستریا هستم .. به خصوص از دو سال پیش که با دیدن سریال « زنان خانه دار » / Desperate housewives بیشتر بهشون علاقه مند شدم و برام یه معنی جدید هم پیدا کردن ..

دی 90

پیر شده ام ، گنــدالـف !

« چرا احساس می کنم این قدر نازک شده ام ، انگار که یک جور کشیده باشندم ، نمی دانم می فهمی منظورم چیست ؟ مثل کره ای که آن را روی نان خیلی بزرگی مالیده باشند . یک جای کار می لنگد . باید آب و هوایم را عوض کنم یا چیزی مثل این » .

*توصیف بیل بو بگــینز از پیر شدنش

_ اربـاب حــلـقـــه ها / ج اول



به پرکــلاغـی

دوس جون ؛ پست جدیدتو خوندم .. منم اسمشو یادمه ولی همش فکر می کردم خودش هم وبلاگ داره نمی دونم چرا

اون نسخه ی بدل وبلاگت توی پرشن هست ، بازم سرزدم دیدم آپش نکردی . باز می شد یه نظری درج کرد از دلتنگی دراومد .. برای « آسمان ابری » ت هم دوبار نظر گذاشتم خیلی سخت پست می شه .. فکر نکنم اصن رسیده باشه

می دوستمت :)


مکتوب

پائولو کوئلیو در بخشی از کتاب " مکتوب " میگه :

" اشیا انرژی خاص خود را دارند . وقتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ، به آب راکدی در خانه بدل می شوند ؛ محل مناسبی برای لجن و پشه . باید دقت کنی و اجازه دهی که انرژی آزادانه جریان پیدا کند . اگر اشیای کهنه را نگه داری ، اشیای جدید جایی برای نشان دادن خودشان پیدا نخواهند کرد . "

_ بالطبع لازم نیس اشاره بشه که این گفته ها در همه ی سنت های کهن وجودداره ؛ مثلا اون چه که امروز از دل این سنت ها بیرون کشیده شده و مطرح شده ، به عنوان فنگ شویی و چیزایی مث این معرفی می شه ..

_ اما لازمه بگم بیش از یه دهه ی پیش که این متن رو می خوندم ، اصلا با این چیزا آشنا نبودم .. تا امروز هم فنگ شویی و چیزایی مث اون ، اون قــدر روی من تاثیر نداشته ن که حرفایی که از قلم پائولو کوئلیو به گوش چشم من رسیده ..

_ همون وقتا که اولین بار فهمیدم واقعا چنین انرژی هایی در جهان وجود دارن و تصورات بدوی من و همه ی آدمای دیگه خنده دار و پنهان کردنی نیستن ، حیرتی شیرین به سراغم اومد ؛ اول از همه یاد قفسه ی کوچک کتابهام افتادم که وقتی هر از گاهی سراغشون می رفتم و دستی به سرشون می کشیدم ، حس خوبی بهم دست میداد .. چیزی که منو ساعت ها پای کاغذهای چاپی و یا دست نوشته های پراکنده ی خودم می نشوند و از کارای دیگه باز می داشت . 

_ امروز هم تبدیل شدم به یه جادوگر خوب که طبق یه سنت نانوشته به سراغ قفسه ی کتاباش رفته و داره گرد و خاکشونو می گیره ، جا به جاشون می کنه و نظم جدیدتری بهشون میده .. در همین راستا بود که سه تا از کتابای بوبــن نازنین رو پیدا کردم _ پیدا کردن که نه ، چون دقیقا جلوی چشمم بودن اما نه در جای مناسبشون و برای همین مدتهـــــــــــا دنبالشون می گشتم _ اعتقاد دارم وقتی چیزی رو داشته باشی و قدرشو ندونی و ازش استفاده ی به جا نکنی ، انرژی ش تحلیل میره ، این کتابا هم خودشونو از من پنهان کرده بودن !

.. آثار مربوط به ادبیات شرق اروپا کنار هم ، امریکای لاتین در آغوش یکدیگه ، نویسنده های وطنی دست بر شانه های هم .. و در هر ردیف _ برخلاف اون چه تا چند ساعت پیش دیده می شد _ حفره هایی برای آسودن و نفس کشیدن کتابا به وجود اومد !

* جادوگر خوبی شدم و عمل به یه سنت رو آغاز کردم ؛ اگه جادوگر خوبی بمونم و تا چند ساعت دیگه بیش از 50 % کار رو به انجـــام برسونم .. :دی

رابطه

رفتار آدم با بعضی کارا مث آلو خوردنه .. بهتره قبل از خوردن بخیسونی ش ، آلــو رو .. اونجوری خوردنش و چرخوندنش توی دهن راحتتره .

 چن تاشونو با هم خیس میدی ، همه شون اما با هم دیگه آماده ی خورده شدن نمی شن ، بعضیا زودتر وقتشون میرسه و بعضیا دیرتر. اگه صبر نداشته باشی و قبل از موعد برشون داری بذاری شون تو دهنت ، یا باید اون موقع وقت بیشتری بذاری ، یا مجبــور می شی بذاری تا بیشتر خیس بخوره .

بعضیام شخصیتشون این شکلیه که کلا آلو رو خیس نخورده تو دهنشون می چرخونن .. اون طوری م البته حس و حال خودشو داره . ترشی ش یه جور متفاوت تری تو دهن می مونه ..

یه وقتی م هس آدم وقتی دونه دونه آلوها رو می خوره ، هسته هاشونو می ندازه تو همون ظرفی که آلو رو توش خیسونده .. آخری رو که میخوره ، حس میکنه مزه ی همه ی همه شون انگار هنوز به تن هسته ها چسبیده ..


_ شده یه آرزو برام که بیام اینجا مطلب بنویسم !

این دلتنگی رو وقتی حس کردم که یه خبرایی به سمع و نظرم رسید : در مورد اینترنت و فیس بوک و .. :(

_ درسته تا حالا 10 ص از اربـاب حلــقـه ها رو خوندم _ اونم به کندی _ اما هنوزم توی هاگوارتزم ها !

× اسنیپ : " هیچ وقت به ذهن درخشانت خطور کرده که ممکنه نخوام دیگه ادامه بدم ؟‌"

__ خطاب به دامبلدور


مکاشفه

1_ همیشه طی کردن یک مسیر پیچیده و غیرمعمول نیست که سخت و دشواره ، نهیات سختی ها معمولا بعد از یه مدت برای آدم عادی می شه و چون می دونیم که قراره مسیرمون متفاوت باشه ، هشیاری مون رو حفظ می کنیم ؛ به همین دلیل ورزیده می شیم .

این زندگی عادیه که هرچند وقت یه بار آه از نهادمون برمیاره ؛ برخورد با آدمای عادی ، پیمودن روزمرگی ها ، آگاهی به دلیل بودنمون و نترسیدن از اون و دل زده نشدن ازش ؛ ناامید نشدن ازش ، ... ما نیومدیم که غیرعادی باشیم . ما بادی در نهایت موفقیت و توانمون عادی باشیم . هرچیزی که از چرخه ی طبیعی خودش دور میفته محکوم به نابودیه .

البته مشخصه اونایی که برخلاف جریان آب شنا می کنن ، آدمای متفاوت موفق ، .. اینا هم عادی اند ! به طور موفق و آگاهانه ای عادی اند . این جریان معمول زندگی اطرافشونه که مدتهاس غیرعادی شده و دوست داره با تمام توان تمام اجزای دیگه رو با خودش به سمت زوال بکشونه .

وقتی بیش از ده سال پیش این جمله از پائولو کوئلیو رو خوندم ، فهمیدم بعد از تمام تلاش هایی که قراره انجام بدم باید بالاخره به مسیر معمول طبیعتم برگردم و در اون مسیر موفق باشم .. بنابراین تا می تونستم این بازگشت رو به عقب انداختم .... اما حالا فکر می کنم آمادگی شو دارم که برگردم و باید برای اینکه نهایت تلاشمو انجام بدم ، آماده باشم . این که افسردگی ها و خستگی هام از کجا ناشی می شن و باید اول نقص و بی نتیجه بودن هر تلاش کوچک رو ابتدا در خودم رفع کنم بعد به بیرون خودم نگاه کنم و اگه لازم بود فاصله بگیرم ؛ ولی از مسیر بیرون نیفتم .

" آن چه غیرعادی است ، در مسیر انسان های عادی یافت می شود ". / کتاب سفر به دشت ستارگان ؛ نوشته ی پائولو کوئلیو

2_نهــم ژانویه تولد پروفسور سِــوروس اسنیپ


اردیبهشت 90

" از دست عزیزان چه بگویم , گله ای نیست "

آخه یه آدم نازنین دوس داشتنی باشه که سابقۀ رفاقتش بیش از ١۵ سال باشه .. اون وقت آرومِ آروم ، ساکتِ ساکت .. ینی یه چیزی من می گم و یه چیزی شما می خونـید ها .. اصن صدا از دیوار درومد از ایشون درنیومد .

الآن می گم عیب کار کجاس : ایشون در تقریباً هیچ موردی از موارد مربوط به بنده نظری ابراز نکرده و نمی کنه . مگر اینکه مستقیم ازش پرسیده بشه . تازه ، اونم جواب کار راه انداز و مطمئن نمیده . وقتی داره حرف می زنه در موضع پاسخ دادن ،‌صداش به طور نامحسوسی می لرزه ... از اون جهت که انگار داره در مورد یه چیز خیلی نامطمئن و مشکوک حرف می زنه . خلاصه این که توی این عمر طولانی دوستی ،‌نقد و نظر به یاد موندنی و قابل عرضی از خودش ارائه نداده (‌در مورد خودم می گم ؛ شاید با بقیه اینطور نباشه ) یه موقع هایی بود که _‌همون دوران که به جای ای میل و اس ام اس از نامۀ واقعی ( کاغذی و پستی ) استفاده می کردیم ، یه چیزایی در مورد خودش می نوشت ؛ مث آخرین کارای مهمی که انجام داده ،‌مشغولیاتش و حتی گاه دغدغه های ذهنی ش ... اما الآن .. دیگه نزدیکه ٩ سال بشه که بتونم بگم از این خبرا نیس .

بیشتر به نظر میاد این طرز سلوک حاصل یه جور خود کمتر بینی ِ نادرست باشه .

_ بعدش یه آدمایی هستن که بی دعوت و اِذن ،‌ همین جوری میان قاطی اندیشه و عقاید و خصوصی های آدم و تازه توقع همراهی و پاسخ گرفتن و تأیید شدن هم دارن .

حالا این مورد دوم درد بی درمونی نیس . چاره ش خیلی ساده س . اما خدایی ش آدم می مونه با اون مورد اول چه کنه ! من دارم به خودم می گم ،‌از خودم می پرسم .. چون جوابش برام روشنه و به هرحال نمی خوام کار جبران ناشدنی ای انجام بدم .

ولی گفتم اینو اینجا بنویسم از این جهت که صرفاً یه مورد جالب دیگه م به انواع جالب دوستی های این دنیا اضافه بشه .

* مهم نوشت : کلاً آدم وقتی داره تو یه ارتباطی قرار می گیره که یا طرف اون قدر غوله ، یا خود آدم این قدر کوچیک و بی اثر ، بهتره فقط از دور نظاره کنه و به یه رابطۀ یه طرفۀ ستایش گرانه یا الگو مدارانه بسنده کنه تا این که بخواد طرف رو در مقابل دنیایی از سکوت قرار بده .


آرزوهـای بزرگ

کاش وزارت سحر و جادو تدبیری می اندیشید که بشه با نگاه کردن به تصویر افراد* یا تصور کردن چهره شون ، طلسم خفّاش اَن دماغی ِ** جینی ویزلی رو روشون اجرا کرد .

* افراد مورد نظر ، کسائی ن که در روابط عادی و شخصی روزمره باعث ایجاد تاول های ذهنی موقتی اما تأثیر گذار می شن . نهایت اثرشون هم به تصمیم گیری فرد اوّل در ادامۀ رابطه با اونا یا عدم ادامۀ اون محدود می شه .

** مراجعه کنید به کتاب « هری پاتر و شاهزادۀ‌ دو رگه » / ج ١ ؛ فصل انجمن اسلاگ .

امضا : اژدهـای درون .


هنـوز در ســفـرم

سال ٨١ و ٨٢ خیلی دوست داشتم یه برنامه ای برای خودم بذارم و زبان اسپــرانتـو یاد بگیرم _ هنوزم با فکر کردن بهش و آوردن اسمش هیجان زده می شم ! تا یه جایی هم اقدام کردم ،‌اما بعدش یه چیزایی رو بهانه کردم و نشد .

امروز با خوندن واژۀ « ترجـمه » ذهنم همین جوری بافت و بافت تا بعد از دقایقی رسید به همین واژۀ
« اسپـرانتـو » . یاد کتاب [ « در برابر مردگان » ] افتادم که مترجمش ( شایدم یکی از مترجم هاش ) آقای آذر هوشنگ می گفتن که این رمان رو از زبان اسپرانتو به فارسی برگردوندن ... بازم یادم اومد که تعریف می کردن این زبان رو در شرایط سخت و البته برای من ترساننده _ زیر بمباران و در خاموشی های تهران اون روزگار ، روزگار جنگ یاد گرفتن . در واقع با دوستشون قرار گذاشتن یادگیری این زبان رو در اون دوره ها و برای جلوگیری از اتلاف وقتشون در ساعات خاموشی _ و احیاناً دلهره _ انجام بدن .

مطلب دیگه که یادم اومد و اون موقع خیلی برام مهم بود ، این بود که می گفتن ترجمه از این زبان یا برگردوندن متن ها به اون کار زیاد سختی نیست چون [ پایه گذار این زبان ] بنا رو بر سادگی و عدم پیچیدگی ش گذاشته و انگار می شه واژه های متن رو به همون ترتیبی که در زبان مبدأ هست به اسپرانتو برگردوند ... [ مطالب بیشتر رو اینجا بخونید ،‌به خصوص بخش ادبیات اسپرانتو ]

_ بازم فیلم یاد هندستون ندیده و نشناخته کرد و حس کردم با این که به ثبات مورد نظرم در اون سال ها رسیدم ، اما بعضی فرعیات هنوز دور از دسترس ند و من هنوز در حال و هوای یه مسافر به مقصد نرسیده و گاه راه گم کرده گام بر می دارم ...

  

من هاگوارتزمو می خوام !

_ یعنی واقعـاً اگه کمی دقت کنیم ، می تونیم مکان هایی رو که در بین مکان های دیگه محو و ظاهر می شن ببینیم ؟ ... منظورم یه چیزی مث خانۀ شماره ١٢ میدان گریمولد ِ ( منزل اجدادی سیریوس بلَک ، که بین خانه های شمارۀ ١١ و ١٣ محو و ظاهر می شد ) ... یا در محل های کم رفت و آمد ، ممکنه یه محل تجمع واقعی بزرگ و مهم برای جادوگرها وجود داشته باشه ؟ یه جایی که مث هاگوارتز نمودار ناپذیر شده و متأسفانه نمی تونیم ببینیمش ... وای خدا ! یعنی ممکنه یه دعوت نامه از یه جایی مث هاگوارتز برای منم اومده باشه ، ولی کسی جدی نگرفته باشدش ؟ ...وای ... حالا که فکر می کنم یه دفه یادم میاد قرار بود توی سن ١٢ سالگی برم به یه مدرسۀ ‌شبانه روزی ، ولی به دلایلی منصرف شدم !! ای داد بیداد !

_ در این صورت همون طور که هاگرید یه جایی به بچه ها می گفت ؛ بعضی مواقع علت مرگ و میر غیر جادوگرها حضور غول هاس ... ولی میگن که از کوه پرت شدن !


هنوز در شیــلی ام

« در خانۀ ما ، مثل بقیۀ کشور ، مکالمۀ دو نفری ناشناخته بود . گردهمآیی های ما از یک سری سخنرانی های هم زمان تشکیل می شد که طی آن هیچ کس به دیگری گوش نمی داد ؛ هرج و مرج کامل و پارازیت ، درست مثل برنامۀ رادیویی موج کوتاه . البته این موضوع اهمیتی نداشت چون علاقه ای هم به آگاهی از عقیدۀ دیگران وجود نداشت ؛ فقط تکرار نظرات خود شخص در مورد مسایل مختلف . » صص 188-189

« اگر ( در کودکی ) مرا لای زرورق پیچیده و شاد بار آورده بودند ، حالا در مورد چه چیزی می توانستم کتاب بنویسم ؟ با این فکر در سرم ، من سعی کردم دوران کودکی نوه هایم را تا حد ممکن دشوار کنم تا در بزرگی تبدیل به افرادی خلاق شوند » . ص 185

* سرزمین خیالی من ( خاطرات ایزابل آلنده ) ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .

_ در مسیر خوندن این کتاب هرچی جلوتر میرم ، حس می کنم نکات جالب بیشتری برای بازنویسی شون در یه جای دیگه _ مث این ص یا توی دفتر یادداشت م _ پیدا می کنم . می ترسم دچار جنونی بشم که وادارم کنه تمام سطرهای کتاب رو بنویسم !


سرنوشـت

انقـــــــــــد دلم می خواس امروز یه چیزی بنویسم اینجا !!

یه چن تا چیز اومد توی ذهنم ، ولی الآن بعد از چند مرحله ابوالهول بازی با کامپیوتر ، هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که داشتم به چی فکر می کردم برای نوشتن. ( اسم اون بازی هم اونی که نوشتم نیس در اصل Luxor 3D هست و چون همش توی باغ و مقبره های فرعون باید بچرخی و گنجینه جمع کنی و اولش هم کله ی ابوالهول رو نشون میده ، این اسمو گذاشتم روش )

آخرین چیزی که یادمه اینه که داشتم به خواهر دوستم فکر می کردم ( دوس جون ، تو رو می گما ؛ که یه شنبه با هم بودیم ) یعنی در اصل به خواهر داشتنش فکر می کردم . خدا رو شکر از اون خواهرایی هستن که من دوست دارم اگه خواهر داشتم این طوری می بودیم با هم .

* البته این قضیه می تونه شامل اسب چوبی و ارتباطش با خواهراش هم بشه . چون اون هم برای من مطلوبه .

خلاصه این که من فکر می کنم وقتی تقدیر ازلی و اصیل یه نفر تنهــایی باشه ، داشتن شونصدتا خواهر خوب هم نمی تونه اصل موضوع رو عوض کنه . یک سری چیزا یا این که زندگی رو از این رو به اون رو می کنن و راه های جدیدی تو زندگی آدم پدیدار می کنن ، نسبت به تقدیر آدم بالعرض هستن و اون هستۀ اصلی همچنان به قوت خود باقیه و در مرکز زندگی آدم می چرخه ؛ فارغ از همۀ شدنی ها و نشدنی ها . زندگی افراد در هر رنگ و شکلی که باشه همیشه حول اون می گرده و شعاع ها از هرکجا شروع بشن در نهایت به اون ختم می شن .

برای همین اگه من خواهری هم داشتم الآن ممکن بود دلتنگ دوری ش باشم .

دی 89

" آودا کداورا "

« زنبور ویژ ویژوی جوشان ! »

« نوشیدنی گازدار ترش ! »

.

.

.

حوصله شو ندارم بیشتر به یادم بیارم ... فقط ... فکر می کنم دیگه کسی زیر ناودون کله اژدری وا نمی ایسته تا این رمزها رو به زبون بیاره ...

چون فقط دامبـلــدور از این روزها برای ورود به دفترش استفاده می کرد ...

جلد دوم شاهزادۀ دورگه تقریبا تموم شده ...

شاهزاده گریخت و ... دامبـلــدور    مرد !

حداقل هاگوارتزی ها این شانس رو داشتن که آوای غمگین درون خودشون رو از حنجرۀ فاوکس ِ ققنوس بشنون ... من اما حس می کنم یه آوای ققنوسی در کنار روحم کم دارم ، تا بدون این که کم کم فراموش کنم ، بار اندوهم سبک تر بشه .



از پناهگاه و کوچه ی دیاگون

١_ دامبلدور در تأیید او ضربه ی آهسته ای به پشتش زد و گفت :

« واقعا که فرزند خلف پدر و مادرت و پسر خونده ی حقیقی سیـریـوسی . به احترام تو ، کلاهمو از سرم بر می دارم _ یعنی اگه نمی ترسیدم عنکبوت های روی کلاهم ، روی تو بریزند این کارو می کردم ... » ص ١٠۵

2_ خانم مالکین چشمش به هری و رون افتاد که هر دو چوبدستی هایشان را درآورده و مالفوی را نشانه گرفته بودند . از این رو با دستپاچگی اضافه کرد :

« در ضمن ، هیچ خوشم نمیاد توی مغازه م کسی چوبدستی بکشه » ص ١۵١

هری پاتر و شاهزاده ی دورگه / ج١

Happy birthday


سپر تدافعی و دیوانه سازهای روزمره

سرصبحی توی یه بانک شلوغ بودم . آدم دور و برم زیاد بود ؛ نصفشون نشسته بودن و نصفشونم ایستاده جلو باجه ها یا گوشه کنار سالن . یه موج همهمه ی آشنایی درگرفته بود که واسه یکی مث من شدیداً رخوت آور بود . فقط یه جادوی واقعی می تونه این رخوت ناخواسته و جایگاه_نشناس رو از من دور کنه .

آره درست توی یه جای به این شلوغی و خوف آوری بود که آقایان پانمدی ، مهتابی ، فلان و بهمان ، اسنیپ طفلکی رو گرفتن به باد توهین !

ای خدا ! وقتی رسیدم به اون جایی که می گفتن : « اسنیپ باید به سرش لجن بماله و کی این ابله رو استادش کرده ؟ » دیگه من مگه تونستم سرجام بند شم ؟

به بهانه ی نزدیک شدن شماره م پاشدم واستادم و هی نیشم باز می شد .

* قبل از اونم خیلی سعی کردم جلو خودمو بگیرم وقتی گریفندور از ریونکلاو توی مسابقه ی کوییدیچ برد ، داد نزنم !

** یادمه یه بار _ سه سال پیش بود _ یه اشتباهی کردم ؛ تو یه همچین جای مخوفی با خودم بورخس بردم . آقا ، سنگینی فضا چند برابر شده بود !

هری پاتر و زندانی آزکابان


جهت ثبت در تاریخ ... یا یه چیزی مث این !

چند دقیقه ی پیش به طور اتفاقی متوجه شدم در قرن پانزدهم ، شیمی دانی فرانسوی به نام نیکلاس فلامل وجود داشته که نظراتی در باب چیزی شبیه به کیمیاگری ارائه داده ... ایشون در سال ١۴١۶ فرموده :

« وقتی فلز ناب در نهایت کمال آماده سازی شد ، پودر عالی و سفید رنگ ِ طلا به دست می آید که همان سنگ فلاسفه است .»

و نیکلاس فلامل اسم شخصیتی ست در کتاب هری پاتر که به کیمیاگری مشهوره و همکاری نزدیکی در این زمینه با دامبلدور داشته .


El Amor

 _ عموی فلورنتـینو میخواد بُعد مسافت بین شهرشون و جایی رو که می خواست فلورنتینو رو برای رهایی از وبای عشق بفرسته به اونجا ، به ترانسیتو خانم نشون بده ؛ روی نقشه شمرد : « سه وجب » و گفت : « سه هفته » !

_ فرمیـنا ، خسته و ژولیده و بهت زده و ناامید ، سرشار از خشم و یکدندگی ، می رسه به دهکده . نمی تونه روی پاهاش بند بشه . ئیـلده براندا ی خوشکل می گه : « می خوام غافلگیرت کنم » و می کشدش با خودش و نامه های فلورنتینو رو بهش میده .

_ ترانسیتو خانم یک مادر خاصه ... یک مادر عمیق _ شخصیت عمیقی داره ؛ درست مث این که یه سنگ بخوای بندازی تهش تا عمقشو بتونی تخمین بزنی ... به این زودیا محاله صدایی بشنوی . حواست میره پی خودش ، ناخودآگاه صدائه رو بی خیال می شی .

اون جنون آخر عمرش هم یک مورد خاصه ؛ خاص خودش .

_ « این زندگی ست ، نه مرگ ، که حد و حصری ندارد » : فلورنتینو آریثا ؛ جمله ی آخر فیلم .

* یه وقتایی آدم نمی تونه همچین راحت از کنار بعضی چیزا بگذره ... فقط می تونه خلاصه شون کنه ...

این ، می شه مثلاً دوباره خوندن یه کتاب یا دوباره دیدن یه فیلم یا ... هرچی .


می چرخم و می چرخم و ...

گردندۀ گرامی :

از این پس به حضرت گوگـل و اعوان و انصارشون بفرمایید : « ضـرب المثل های بومی فلان و بهمان » ، نه « زنـبـور مثل های ... » .

در غیر این صورت این موتورهای جستجو رحم و مروت سرشان نمی شود که ، دستتان را می گیرند و صااف میاورندتان یه جاهایی _ عینهـو این جا _ که نه زنبور مثل هست و نه کندوی عسل و ... خلاصه اینطوری .

حالا یه چندتا سوال هم داشتم خدمت انورتان که هرچی بالا و پایینشان می کنم ، بیشتر بی خیال پرسیدنشان می شوم !

ایشالله به مراد دلتان رسیده باشید و بالاخره سرچ دندان گیری داشته باشید.

مهر 89

در آغوش امن زمین

از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...

حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _‌حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...

یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...

اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟‌اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟‌افسردگی ؟‌خونواده هاشون که بیرونن ؟‌گذشته ؟‌برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟‌قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...

همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .

اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،‌خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .

خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.

*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !

خب اون چی شد ؟

** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟



احوال مادر استبان تروئبا پیش از مردنش

« در حالت نیمه درازکش بود. تکه ای گوشت جامد بود ، هرمی مهیب از چربی و پارچه های کهنه که در بالای آن کله ای طاس و دو چشم ملیح ، آبی ، معصوم و به نحو حیرت آوری زنده قرار داشت . بیماری ورم مفاصل او را به صورت یک تکه سنگ در آورده بود . دیگر نمی توانست هیچ یک از مفاصلش را خم کند و یا سرش را بچرخاند. انگشتهایش به شکل چنگال جانوری سنگواره درآمده بود . برای آن که بتواند روی تختخواب بنشیند می باید متکایی پشتش قرار می دادند و متکا را با تیرکی چوبی مهار می کردند و یک سر تیر را هم به دیوار می زدند . گذشت زمان را می شد در آثار تیر بر دیوار دید ؛ که کاغذ دیواری ها را کنده بود و راهی پر رنج بود و خطی پر درد ».

 

*خانۀ ارواح ؛ ایزابل آلنده / ترجمۀ‌حشمت کامرانی ؛ نشر قطره / ص ١٣٢


"رفتم که رفتم"

مرضیه برای من به شکلی غیر مستقیم خاطره باقی گذاشته . اون روزایی که سکوت خیلی ممتد بود ، زمزمه های مادرم دنیای اطرافم رو موسیقیایی می کرد . و معمولاً هم ترانه های مرضیه رو می خوند . صداش نرمتر از مرضیه بود ( اصن خونواده ی مادریم صدای خوبی دارن . همیشه فکر می کنم نصف بیشترشون می تونستن دوبلور ، گوینده یا یه چیزی مث اینا بشن ) و موقع خوندن اگه حواسش به من بود ، یه جوری نگام می کرد انگار یه تحسین از پیش ابراز شده رو دریافت کرده . واسه همینا من خیلی از ترانه ها و آهنگ ها رو تا سال ها ، با صدای خواننده ی اصلی شون نشنیده بودم .  

آوازی که یادمه بیشتر از همه تکرار می شد ، این بود که مرضیه خونده بودش :

« از برت دامن کشان / رفتم ای نامهربان

از من آزرده دل / کی دگر گیری نشان

رفتم که رفتم »

این ترانه ، هم مال اوقات خیلی خوشمون بود هم مال اوقات سکوت ممتد و کمی اندوه و ... چون توش همش از بی وفایی و رفتن داره و مامانم انقدر این آهنگ رو خوند تا بی وفایی و رفتن و حسرت ، از سر کنجکاوی یه سرکی هم تو زندگی ما کشیدن .

مال اوقات خوشمون بود ؛ چون هر موقع مامان سرحال بود و می خواس یه چیزی بخونه که غمگین نباشه ( خیلی از آهنگایی که بلد بود و می خوند ، غمگین بودن آخه ) اینو می خوند . دلیلشم سوتی معروف دایی بزرگه م بوده که گویا یه بار موقع خوندن این آواز ، یادش می ره چی می خواد بگه و اینجوری ادامه ش میده :

« از برت دامن کشان / رفتم ای دیم دام دارام » 

یادمه هر وقت حوصله ی آوازای غمگین و نداشتم ، می پریدم وسط خوندن مامان م و می گفتم : « دیم دام دارام بخونیم »

هر بار هم می پرسیدم : چرا می گی دیم دام دارام ؟

و هر دفعه م داستان تعریف می شد ...

خلاصه حضور بانویی به این خوش صدایی در زندگی من ، اونم به شکل غیر مستقیم ، بیشتر از « بوی جوی مولیان » و « حبیبم رو می خوام » و شاید خیلی از ترانه های خوب دیگه ، با رفتن و نامهربانی و آزرده دلی همراه بود.



ژانر / پست شماره دار

١_ چن روزه همش منتظرم فرداش بشه تا من بیام این گوشه ی دنج م برای خودم یه چن خط از « خوشی های کوچک با عمق های متفاوت » م بنویسم .

٢_ گلوی استرپتو کوکی ! خدایا ، یه هفته مقاومت کرده بودما !

٣_ خاک تو سر اون کسی که سایت سریال فروشی محبوب منو ف.ی.ل خیس کرد ... جدی می گما . حالا فحشه ، یا هرچی که هس !

پ. ن : به کوری چشم همون شخص ، ایشالله هاردمون بیاد با یه عالمه فیلم و سریال که توشه ... اون وخ بیبینم چی چی و می خوای ببندی !

۴_ اگه دعا کنین من برم ویستریا لین زندگی کنم ، قول قول قول که هر هفته چایی-بیسکوییت و آش رشته دعوتتون می کنم . با کیک و شیرینیای بری وَن دی کمپ/هاج هم می تونم ازتون پذیرایی کنم !

۵_معلوم نیس من دوباره دارم « خانه ی ارواح » رو می خونم ؟ خب باشه ، وقتی ازش نقل قول کردم معلوم می شه .

۶_ یه دوستی مجازی یه طرفه دارم با یه نونوش خانومی ، که از خوندن روزانه هاش خوشم میاد .

٧_ دیشب یه خواب نوشت داشتم ... تازه داشتم تحلیل و اصلاحش هم می کردم . یه نظریه ی عرفانی شخصی بود .

*

 ١٠- ١٠- ١٠  

١٠ اکتبر ٢٠١٠

http://www.recordonline.com/apps/pbcs.dll/article?AID=/20101010/NEWS/10100333


آخر و عاقبت کله ای که با یه لیوان نسکافه ی فوری گرم می شود

این سیستم نظردهی ( کامنت گذاری ) توی ورد پرس هست ... همی الان داشتم یه وبلاگ و می خوندم ، به بخش نظردهی ش _ اون پایین _ که رسیدم ، نه که توی پست مورد نظر حرف مشروب و گرم شدن کله و ... اینا بود ، جو منو گرفت . فکر کردم توی یکی از گزینه های بخش نظر دهی نوشته : نام پدر !

حالا معلوم نیس اگه می خواستم نظر بدم ، نام پدر و درست می نوشتم یا از اسم مجازی استفاده می کردم !


گزارش یک خواب نوشت شخصی

_ گاه صیاد در دامی که برای صید می نهد گرفتار می آید ؛ چنان که تمام آن دام نهادن ها و در کمین نشستن ها ،‌خود بهانه ای بوده برای شکار صید گشتن .

و در این داستان ،  رابطه ای دو سویه بود بین صید و صیاد ؛ از آن رو که در دام افتادن شکارگر ، دامی شد برای شکار صید.


خوشحالی بابت نوبل ادبی و این حرفا ...

نویسنده ای که رئیس جمهور نشد

اون سال نهایت آرزوی من پیدا کردن فرصتی برای خوندن رمان « جنگ آخر زمان » بود. چند ماه صبر کردم و بالاخره تونستم خودمو در روایت هایی از زوایای دید مختلف غرق کنم .

قبلش م « مـردی که حـرف می زنـد » بود و پیاده شدن اساسی مخ من ! فهمیدم که جدی جدی بدون آشنایی با اساطیر و فرهنگ قدیمی امریکای لاتین ، ارتباط درست برقرار کردن با این کتاب سخت ممکنه .

و بعد همه ی اینا « زنـدگی واقـعی آلخاندرو مایتا » و تردیدهای به یقین نانشسته ی راوی ها و زباله های همچنان باقی اطراف پرو

 تلاشم برای خوندن « مرگ در آنـد » بی نتیجه موند البته . یوسا از اون نویسنده هایی بوده برای من ، که دست گرفتن کتاباش ، در پی یک حس و آمادگی جدی باید پدید بیاد. برای همین بازم باید منتظر بمونم ... و دلم خار خار « گفتـگو در کاتـدرال » رو گرفته تازگی ها .

نوبل ت مبارک آقای پرویی . قلم ت پرتوان و آثارت ماندگار @};-



نوستالگیا

فکر می کنم در حس نوستالژی که برای آدمها رخ میده ، یک وجه خیلی قوی وجود داره که اغلب نادیده ست ؛ به طور ناخودآگاه بیشتر همون باعث خیلی از نوستالژی ها می شه .

بیشتر اوقات که فردی میگه : « بله ، دوران قدیم بهتر بود ... فلان سالها صفای بیشتری داشتن ... همه به هم نزدیک تر بودن ... » و یا زمانی که یک نفر دوست داره مدام _ در واقعیت یا در ذهنش _ به مکان های مربوط به سالهای اغلب کودکی اش سفر کنه و از تغییرات ظاهری شون گله مند و افسرده بشه ، به نظرم میرسه به این خاطر باشه :

گذشته ی آدم ها بیشتر دورانیه که در اون برنامه ریزی می کنن ، آرزو پروری می کنن ، هزار نقشه برای آینده دارن ، ... یعنی امروز همون آینده ی رنگارنگ و پر از ایده و موفقیت و تغییر هست برای اون گذشته ها . به خصوص دوران کودکی ،‌دوران بی مسئولیتی و خوش بینی مطلق و امیدواری برای تغییر ِ حتی هر واقعیتِ تثبیت شده در زندگی آدمهاس. وقتی به اون روزا رجوع می کنیم ، همون حس امید به آینده ، نقشه ها و برنامه های در پیش رو ، ایمان به تغییرات و ... تمام اهداف بلند مدت و چه بسا دور از دسترس دوباره در ذهنمون جون می گیرن . با این تفاوت که احتمالاً در این روزگار به خیلیاشون نرسیدیم و خیلی چیزا عوض نشدن .

برای همینه که همش حسرت روزای گذشته در آدم هست . چون گذشته یعنی هنوز آینده ی به تحقق نپیوسته رو در پیش رو داری و امید به خیلی چیزا ...

و برای همینه که دقیقا از نوستالژی بازی خوشم نمیاد . من همیشه تغییر و پیشرفت ، بدون بازگشت به گذشته رو دوست دارم و می دونم این من ، هزار بار هم که به گذشته برگرده ، خمیر مایه ش همونیه که امروز داره اینجوری زندگی میکنه . ضعف ها و قوت هایی که در سرشت من هستن ، منو در هر لباسی به همین نتایج می رسونن که امروز رسیدم و خیلی تفاوت خاصی پیش نمیاد .

چون یک مسأله ی مهم وجود داره  : تضمینی وجود نداره که هر بازگشت به گذشته ، با همین حافظه و تجارب امروزی برامون امکان پذیر باشه تا بتونیم ازشون استفاده کنیم !

 

توبه شکن رطب خورده

کی بود دو روز پیش می گفت « من تا کتابای نخونده مو نخونم ، دیگه کتاب جدید نمی خرم » ؟

کی بود امروز دوباره رفت توی اون کتاب فروشیه پلاس شد ؟ کی آویزون اسم کتابا و مترجم ها و نویسنده ها شد ؟

کی دنبال چند تا عنوان می گشت و پیدا نکرد ؟‌ ( و البته دست خالی هم برنگشت !)

نکته ی پائولوئی : « هیچ وقت با قطعیت تصمیم خودتو اعلام نکن . چون اولین کسی که با بیشترین نیرو زیرش می زنه خود تو خواهی بود »

راعی درون : « خب البته حماقته که بره های گمشده ، خودشونو از نعمت خوشی های کوچک اما عمیق محروم کنند »

پس به سلامتی همه ی کتاب هایی که لا به لای صفحاتشون گم شدیم ...



بسیار نظر باید ...

آخر فصل پنجم بود که تااااااازه از سوزان خوشم اومد

 

و وسطای فصل ششم ، شخصیت تام رو پذیرفتم !


به یاد ایامی که " الف " بودیم ...

« از همه ی اسرار ، الفی بیش بیرون نیفتاد و باقی هر چه گفتند ، در شرح آن الف گفتند و آن الف البته فــهـم نشد »

آلبوم روی در آفتاب

آواز : علیرضا قربانی

دکلمه : پرویز بهرام


"اتاقی از آن خود" / Niki Nana

سال هایی بودند سرشار از آرزوی فانوس دریایی ، از بوی گیاهان ناآشنایی که تنها در سرزمین خیالی من می روییدند ، از نواهای ناشناخته ای که در یک جزیره ی دور متعلق به هیچکس و تنها من جولان می دادند ...

روزهایی هستند که در اتاقک آرام فانوس دریایی م سپری می شوند ؛ با منظره ای از تنهایی یک جزیره ی دور از همه و نزدیک به من .

برای فتح قلمرو خوشبختی باید هر روز ریشه ی یک گیاه جدید در ذهن جوانه بزند و نوای ناشناخته تری به گوش برسد .

 


از دست رفته های من

پارکر اسکاوو بزرگ شد ...

parker scavo

 

هنرپیشه ی نقش خاله هتی مرد ...


و آیدا گرین برگ در طوفان گم شد

شهریور 89

برای تو که هر بار دیدمت داشتی می رفتی !

از صبح تا حالا سه بار به یادت افتادم . برای یک روز ، سه بار زیاده . هر بار هم بدون آمادگی قبلی دقیقاً در یک حالت تصور کردمت : در حال رفتن ، و فعلاً به دور از دسترسی .

این شش ماه اخیر فرصت خوبی بود برای امیدوار شدن . امید به پیدا کردن ، بازیافتن ، ... و رفتن . این شش ماه ، از داشته های من با توئه که کم دیدمت اما خیلی بودی . دیگه قراره باشی ؛ چه نزدیک و چه دور .

فقط خواهش می کنم غمگین ، بدبین و ناامید نباش .

می دونم بر می گردی ، چون اهل موندن نیستی . اما اگه من برم ...

اگه تقدیر ما دیدارهای کوتاه مدت و جدایی های طولانیه ؛ امیدوارم هر دومون جایی باشیم که بیشتر دوست داریم . چون توانایی بودن با هم رو داریم .

به امید روزای بهتر .

خرداد 89

" در آغاز کلمه بود "

در برخی چیزها گونه ای اعجاز وجود دارد ؛ شنیدن صداها پیش از دیدن تصویرها ، خواندن کتاب ها پیش از شناختن نویسنده ها و دیدن تصویرشان ، ...

ذهن به تکاپو می افتد و در زمینۀ بکر بی انتهایی که این بی دسترسی به اصل و منبع برایش فراهم کرده ، از روی شواهد اندک خود را به آن نزدیک می کند .

یک نمونه :

یک سال از خواندن « کیمیاگر » گذشته بود . هیچ رد و نشانی از نویسنده اش نداشتم ؛ نه کتاب دیگری ، نه زندگی نامه ای و نه تصویری . پشت ویترین یک کتابفروشی ، تصویر کوچک پیرمردی با لبخند و ریش پروفسوری در پشت جلد یک کتاب توجهم را برای چند ثانیه جلب کرد . می گذشتم و در ذهن می گفتم : « پائولو باید مثلاً این شکلی باشد »

بار دیگر که مجال بیشتری داشتم سرکی کشیدم تا ببینم تصویر ذهنی من از پائولو ، در واقع از آن ِ کدام نویسنده است . با این کتاب مواجه شدم :

کوه پنــجم

نوشتۀ پائولو کوئلیو

ترجمه قرزاد همدانی

و عکس پشت جلد آن تقریباً ‌این بود :



حال برّه ی شما خوب است آقای راعی

و این شهر ، شهر خوبی ست

وقتی از کتاب فروشی ش دست پُر _ خیــلی پـُر _ بر می گردی ،

و از اغذیه فروشی محبوبت یه پرس کشک بادمجان می خری ،

بانک ها نسبتاً خلوت ،

به دارایی های میان مایه ت یک شال دورو _ همرنگ مانتو نوئه _ اضافه می شود ،

داروخانه های خوب ،

و در نهایت رضایت و خرسندی برای یک روز به یاد ماندنی .

_ شادی های کوچک زندگی _

درود بر شهر خوب !



پائولای درون

تا این لحظه تنها یک نقص در تصمیم جدید دیدم :

« خیلی دوست دارم برات بنویسم و نمی نویسم »

.

* ایزابل آلنـده ، در مدتی که دخترش پائولا بیمار و بستری بود ، کنار بستر او و برای او می نوشت ... تمام زندگی و احساسش را ...

اولین بار نیست که تلاش می کنم به پائولای بزرگوار خودم پناه ببرم ؛ که همیشه در زمان بی مخاطبی ، خطوط نانوشته اش را در اختیارم می گذارد



سانتیاگو ی درون

سالهای سال پیش از این ، در لایه های مختلف ذهن کمال گرای خودم حتم داشتم به گونه ای دنیا را دگرگون می کنم _ دنیا برایم پنج قاره ی جداگانه نبود ؛ هنوز پانگه آ ی به هم پیوسته بود .

تا سالها پیش سایه ای از این ذهنیت مشعل دار آرزوهام بود ؛ که پر از نقاط قوت خواهم شد ...

رفته رفته باورم شد آنکه گفته « باید از خود _ دنیای درون خود _ شروع کرد » راست گفته ...

این روزها فهمیده م به دور از آرزوها و ترس های همیشگی ، خودم را زندگی کنم _ با همه ی قوت ها و ضعف ها .. و مطمئنم همیشه راعیها ، کیمیاگر ها و لاست هایی هستند که چراغ راهم شوند

امضا : برّه ای که از گم شدن نمی ترسد



دنیـای لج درآر !

چرا  وقتی آدم هر سال از نشر افق و نیلوفر سراغ فرد مورد نظر رو می گیره و فکر می کنه ممکنه در برنامه های هرسالۀ دیدار با خوانندگان و اینا افرادی رو ببینه از نزدیک * ...

این اتفاق نمی افته و همه بعید می دونن و ...

درست همون سالی که آدم مربوطه ، روزای آخر پاشو میذاره توی نمایشگاه ، اونم با یه دلیل دیگه ، می بینه هه هه ؛ افراد مورد نظر اومدن و دیدار کردن و رفتن ...

شانسه به خدا !

* _نمایشگاه کتاب و غرفه های انتشاراتی ها رو می گم


Magic

واژۀ Magic ( جادو ) از واژۀ Magus *، که نام یکی از موبدان ستاره شناس زردشتی مربوط به منطقۀ Medes ** است ، مشتق می شود .این کلمه در نیمۀ دوم قرن چهاردهم از فرانسوی قدیم وارد زبان انگلیسی شد . 

خردنامۀ همشهری ؛ فروردین 89 ؛ مقالۀ برتر از افسون و جادویی ( گزارشی دربارۀ کتاب های علوم غریبه ) ؛ ص 16 .

* مجوس . در فارسی قدیم به شکل مگوش وجود داشت .

** کلاً انگار این واژه از اسم یک منطقه گرفته شده . حالا معنی اسمی که روی اون محل گذاشته بودن چی بوده ، بر بنده معلوم نیست . به احتمال زیاد این اسم اصلاً نباید ربطی به جادو و اینا داشته باشه . جالبه ! این یکیو نمی دونستم .



از بی خبری ها

نجف دریابندری در بیمارستان هم می خندد / فهیمه راستگار نزدیک سه سال است که در منزل خود بستری است

[ اینجا ] و [ اینجا ]

 


دیدار با مارکز درون

« دو کتاب جزیره ی گنجو کنت مونت کریستو در آن سال های سخت ، اعتیاد خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان شوق این که نفهمم تا جذابیتش را از دست ندهد .

از آن کتاب ها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتاب هایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند . » ( ص ١٧٢ )

زنده ام تا روایت کنم ؛‌گابریل گارسیا مارکز ؛‌ترجمه ی نازنین نوذری ؛ انتشارات کاروان .



چنین گویند بزرگان

... در آن دورۀ دو سالۀ کارمندی کنار پنجره می ایستادم ،‌درخت ها را تماشا می کردم و به خودم می گفتم «‌بعد از آن همه پرواز ،‌خوب سقوط کرده ای ! اگر قرار بود به اینجا برسی ،‌دیگر آن همه تب و تاب لازم نبود ». می خواهم بگویم روح من چیز دیگری می طلبید . یعنی عقیده دارم هنرمند خودآگاه و ناخودآگاه همه چیز را فدای هنرش می کند ...

* مهدی غبـرایی ( از مجموعۀ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران) ؛ نشر ثالث ؛ ص 166.


گاهی آدم چه چیزا که نمی خونه !

« ... جهان امروز با نیازهای زیبایی شناسی ِ برآورده نشدۀ فراوانی رو به روست ... »

* مجلۀ « خردنامه» همشهری ؛ شمارۀ ۴١/ فروردین ٨٩ ؛ ص١٠ .

 


تا نگاه می کنی ... بازم وقت رفتنه . برگشتن با خـداس

 

آدم همیشه گله داره که تا نگاه می کنه ، می بینه وقت کم آورده و نتونسته حرف بزنه .. حرفاش همیشه ناگفته می مونن و کهنه می شن ... سرد می شن و بازگو نمی شن هیچ وقت .

امان از وقتی که واژه کم بیاد . دوستی به جایی برسه که پشت سرهم ، هی چند دقیقه چند دقیقه زل بزنی به صفحه ی روبروت و ندونی چجوری واژه ها رو ادامه بدی تا بشه یه پاسخ کوتاه برای حرفاش ... برای چیزی که انگار از اول هم می دونستی اونی که باید ، نخواهد بود

گاهی اوقات واژه ها زمان رفتن رو تعیین می کنن ... حالا بیا و خدای زمان باش !

اردیبهشت 89

از میان صفحه های کتاب ها

 

" از قضای کردگار در روزگار قصـۀ ما رییس این طایفه مردی بود به اسم تـراب تـرکش دوز ، از آن کله های نترس . پنجاه ساله مردی با ریش جوگندمی و قبای دراز سفید و سر اینجا ، پا آنجا ، یک قلنـدر حسابی . و شهرت این تـراب تـرکش دوز آنجا بود که چهل روزه سر « اشتر پختر » را از میدان جنگ آورده بود که سرکردۀ قشون دشمن بود و این قضیه مال ده سال پیش بود که جنگ . . . تازه شروع شده بود . در آن زمان تـراب تـرکش دوز  که تازه آمده بود شهر و تکیه نشین شده بود ، به پادرمیانی صدراعظم وقت چـلّه نشسته بود و روزی یک بادام خورده بود و هر روز یک دفعه عکس « اشتر پختر » را تمام قد به دیوار تکیه کشیده بود و جای گردنش را با خط قرمز بریده بود تا روز چهل و یکم چاپار مخصوص شاهی خاک آلود و خسته از راه رسیده بود و سر خشکیده و خون آلود یارو را پیش تخت قبلۀ عالم انداخته بود و همین باعث شده بود که مردم ترس برشان داشته بود و دیگر آزاری به قلندرها نمی دادند که هیچی ، روز به روز هم بیشتر دورشان جمع می شدند و نذر و صدقه برایشان می فرستادند . "

* نون والقلم ؛ جلال آل احمد ؛ انتشارات معین ؛ صص ٨٠-٨١ .



ماشین زمان ٍ بی مصرف

 

یادم افتاد زمانی که رمان «توراکیـنا »  رو می خوندم _ و چقدر از داستانش خوشم اومده بود _ وقتی با سفرهای نابه هنگام توراکینا خاتون به زمان حال مواجه می شدم ، حس می کردم وقفه های ناجور و نالازمی در داستان پدید اومده .

به هر صورت هنوزم فکر می کنم اصلاً شاید لازم نبوده داستان توسط جمشید مصدق _ به صورت موضوع پایان نامه ش _ نقل بشه ، یا روح توراکینا  بیاد سراغش تا یه سری حقایق زندگی خودشو نشونش بده

* در این مورد نقدی ندیدم هنوز . اگه به نظر خاصی برخوردم ، همین جا نقل می کنم .


وبلاگ می نویسم ، پس هســتم

 

آرزوی دیرینه م سر و سامون دادن به همین جا بود

با احترام ، کلاهمو واسه پرکلـاغی جون و اسب چوبـی جون بر می دارم که  نظرشون واسم خیلی مهم بوده

فقط ... نمی تونم جلوی ماجراجویی مو بگیرم ... واسه همین ازشون تشکر می کنم اگه به نفع تغییراتم هم رای بدن