-
با کمک بلوطی
سهشنبه 16 دی 1399 23:16
من رسماً عنوان «مرغ در حال تخمگذاری» را تحویل میدهم و با افتخار، تاج «اژدهای در حال زندهزایی» را بر سر میگذارم. دو روز است نشستهام پای برگهی کتاب 140صفحهای! بالاخره آخر شب تمام شد. چهام است من؟ وسواس تا چه حد؟ البته وسواس معمول شاید نباشد؛ نمیدانم اسمش را چه بگذارم. معمولاً باعث میشود کتاب را دوبار بخوانم؛...
-
جک غولکش و باقی قضایا
شنبه 6 دی 1399 15:24
تقریباً سر نوشتن برگههای هر کتابی احساس مرغ در حال تخمگذاری را دارم؛ همانقدر توانفرسا، با محصولی که شاید کوچک و عادی انگاشته شود؛ حتی در مواردی که اطمینان داشتم مرغه تخم طلا گذاشته! درمورد این کتاب جگرسوز هم حدود سه روز خیمه زدم روی صفحهکلید و صفحهنمایش و یادداشتهایم و کتابه. این یکی را دیرتر و دوبار خوانده...
-
پنیرهای اولین دههی زندگیام/ چشم امید به موشها نداشته باش/ شانس ما از موش!
چهارشنبه 3 دی 1399 08:14
extraordinary things only happen for extraordinary people این جمله را موشه به یوستاس گفت؛ در فیلم کشتی سپیدهپیما . و بعدش اضافه کرد: تو سرنوشت فوقالعادهای داری! فکر کنم یک موش حواسپرت هم روزگاری در دالانهای تنگ و تاریک ناشناختهی ذهن من زندگی میکرد که در شرایط غیرعادی، وقتی مغزم بیهوا زنگ میزد، این جناب موش هم...
-
جرعهای ماه
چهارشنبه 3 دی 1399 07:29
«فیریان آه کشید... پرید و رفت داخل جیب لونا و بدن کوچکش را مثل توپ جمع کرد. لونا با خودش فکر کرد مثل این است که یک سنگ داغ از توی اجاق بگذاری توی جیبت؛ خیلی داغ ولی در عین حال آرامشبخش. لونا... دستش را روی قوس بدن اژدها گذاشت و انگشتهایش را فرو برد توی گرما» دختری که ماه را نوشید ، ص 137 خوشبهحالت لونا خانم! چه...
-
کلید اسرار امروزی
دوشنبه 1 دی 1399 08:30
فکر میکنم اگر مادربزرگم زنده بود و بهقول خودش، سر و چشم داشت، مینشست پای دیدن سریالهای ترکی و بادقت سرنوشت قهرمانهای آبکی پرزرقوبرق را دنبال میکرد و حتماً خلاصهای از داستانها را برای من هم تعریف میکرد؛ بس که شیفتهی بهسرانجامرسیدن خوبها و بدهای داستانها بود. ـ شیطان کوچکم درِ گوشم زمزمه میکند که چقدر...
-
شمعهای کوچک برای زمین بزرگ بخشنده
یکشنبه 30 آذر 1399 13:28
مدتی است بعضیها خوشحال میشوند وقتی میبینند با خودم نایلون اضافی، ساک،... بردهام تا از آنها کیسهی پلاستیکی نگیرم و این خوشحالی را بر زبان میآورند. این یعنی موافق این کارند و خودشان هم مواردی را رعایت میکنند یا به کسان دیگری گوشزد میکنند و... شاید هم کس دیگری ببیند و سعی کند انجام بدهد. گاهی هم میبینم شخص...
-
کلاغهای سفید
پنجشنبه 20 آذر 1399 10:01
آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند. و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار...
-
قاصدکم
شنبه 8 آذر 1399 23:38
من آن زمان شعرخوان نبودم. کلاس پنجم دبستان را میگویم. ورود و حضور ابتدایی این کتاب را در زندگیام یادم نیست؛ طبق برچسبی که رویش چسبانده بودم، حتماً کلاس پنجم بودم که بابا برایم آن را خرید و من اصلاً یادم نیست چیزی از آن فهمیده بودم یا نه. هنر کرده باشم، همان «قاصدک» را خواندم آن روزگار. اما بعدها نمیدانم چطور...
-
هرچه پرسروصداتر، تأثیرگذارتر!
پنجشنبه 6 آذر 1399 18:19
ای بابا! مارادونا مرده، چرا من مدام فکرم میرود سمت گابو؟ انگار یک بار دیگر او را از دست دادهام؟ اما داستان من و مارادونا به روزگار بیزاری برمیگردد؛ آن دوران که کوچک بودم و طرفدار تیم آلمان و از شلوغبازیهای طرفداران آرژانتین خوشم نمیآمد. توی اردو هم، با طرفدارهاش کل میانداختم و فحشکاری خیلی مؤدبانهای داشتیم....
-
نوعی هیجانزدگی
پنجشنبه 29 آبان 1399 14:54
قبول نیست! دو نفر آنقدر از کتاب شهر خرس تعریف کردهاند که دلم قیلیویلی میرود برای خواندنش. * یک مرض میمون و مبارکی هم دارم که وقتی کتابی را تمام میکنم، باید با دورخیز خیلی بلندی بعدی را شروع کنم. نشان به آن نشان که چند روزی است بیکتابخواندن سر میکنم! ــ راهحل مناسب: گذاشتن کتابی متفاوت در دسترس و...
-
یاللعجب!
پنجشنبه 29 آبان 1399 10:44
از اینکه جناب ویلم دفو را در نقش مسیح دیدم، واقعاً جا خوردم! گویا ناخودآگاهم انتظارش را نداشت. نقش مریم را هم باربارا هرشی بازی کرده و البته آن موقع زیبا و جذاب بوده. یهودا هم قیافهاش کلاً یکطوری است که فکر میکنم بازی در نسخهی فارسی فیلم را میشود به نوید محمدزاده پیشنهاد داد! موسیقی تیتراژ فیلم را روی چه...
-
این هم کتابش
سهشنبه 27 آبان 1399 08:39
[فیدیبو] هم کتاب را دارد. اگر ویوارد پاینز همانی باشد که توی ذهنم است، کتاب دیگر این نویسنده هم به صورت سریال درآمده است.
-
اژدهای دوستداشتنی کتاب که نمیتواند پرواز کند
سهشنبه 20 آبان 1399 07:09
خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درختزار داستانهای آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود. مدتها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم. انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم میبارد تا قطرههایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛ مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد. *کتابی...
-
فراموشخانهی فعال
پنجشنبه 15 آبان 1399 10:27
خواب آدمهای فراموششده را میبینم؛ آدمهای رفته، راندهشده. حلقهها و زنجیرهای ضخیم نیمهبریده گاهی با نسیمی غژغژ میکنند و نمیدانم باید بهکل ببرمشان و بیندازمشان دور تا در ساحل متروکی زیر خزههای فراموشی دفن شوند یا وسواس نداشته باشم چون آنقدر توان ندارند که کشتی را در جای خود ثابت نگه بدارندیا آن را زیر آب...
-
اگه میتونی...
چهارشنبه 14 آبان 1399 09:40
خب عالیجنابان سریالساز! شما که کاری کردید که فلانی بشود مادرِ مادر خودش، ببینم میتوانید داستانی بسازید که طرف مادر خودش باشد؟
-
سندباد پررو
چهارشنبه 7 آبان 1399 08:35
تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو میبینن: نتیجهها، همهی احتمالات. و تو لابهلای خوابهامون بافته شدی. یه تار نقرهای در فرشینهای از شب ص 78 علیالحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانههایش را محکم بگیرم و لپهایش را ماچ محححکممم بکنم! دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار...
-
باز هم صحرا
سهشنبه 6 آبان 1399 08:50
چند ماه پیش عاشق یاغی شنها شده بودم. حالا یک مجموعه پیدا کردهام خییلی جذذذابتر از آن؛ اخگری در خاکستر . تازه جلد اولش چاپ شده ولی سه جلد دیگر را هم پشت کتاب آگهی کرده و جای خوشحالی دارد. و چه کتابی! پانصد صفحه، پر از شخصیتها و فضاآفرینیهای همراه با ذوق و خلاقیت و زبان زیبا و خواندنی! جان میدهد برای اینکه فیلم...
-
فرشتگان
جمعه 25 مهر 1399 10:42
آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام. نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای...
-
پادشاه بیتاج باتخت
پنجشنبه 24 مهر 1399 15:03
مسکن اثر کرده نشستهام روبهروی در جایگاه مطلوبی ساختهام برای خودم، کیسهی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم. خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم. شاید بیخیالش بشوم. __ هارهار! امروز فهمیدم دستکم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خندههای امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خندههای الکی...
-
شگفتی جدید: ارغوانی با تهرنگ بنفش
پنجشنبه 24 مهر 1399 14:58
میگذارم درد جوانه بزند، رشد کند و پنجه به هرجا که میخواهد بسُراند. وقتی به بار نشست، میوهاش را با آرامش میچینم و همچون هدیهی مقدسی تقدیم خدایان میکنم. ــ حتی گاهی بزمی خصوصی هم در دورههای بهخاکسترنشستن درد برپا میکنم تا تحملم خشکوخالی نباشد!
-
تاریکیها
یکشنبه 20 مهر 1399 18:28
ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب...
-
حفرههای کوچک سیاه
پنجشنبه 17 مهر 1399 23:18
ولی از همان اولی که مشخص شد سیمین میخواهد از نادر جدا شود و نادر وضعیت و حالش طوری بود که تلاش خاصی نمیکرد من اندوهگین شدم؛ خیلی اندوهگین. چقدر حیفم میآمد! دلم دوپاره شده بود؛ بخشی پیش زوجی چنین خوب (بهزعم من) و بخشی هم پیش ترمه، طفلک، که دیگر هیچچیزی برایش به قوت سابق نخواهد بود. کاش سیمینها و نادرها راه خوبی...
-
یک بغل فیلم و سرخوشی
چهارشنبه 16 مهر 1399 08:56
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است...
-
پیمان معادی در آزکابان
دوشنبه 14 مهر 1399 20:05
چند دقیقه از فیلم کمپ ایکسـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنهای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانیها میآورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعهی هری پاتر را میخواهد. سرزنششان میکند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را...
-
دقیقهبهدقیقه در یک متر
دوشنبه 14 مهر 1399 19:46
* این فیلم را سهبار است که، منقطع و مقطع و...، میبینم ولی گویا هنوز کامل ندیدهامش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشهای از ذهنم را مشغول میکند. ـ الله الله از ابتدای فیلم! آنجا که همکار صمد دنبال صاحب سایه میدود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفهکننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک...
-
نیازمندیهای شهری
دوشنبه 14 مهر 1399 08:39
مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشتهام که، هروقت لازم دانسته، تو چشمهای طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازیش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حقبهجانب و در اوج قدرت حرف و خواستهاش را پیش برده. وگرنه، از آنجا که معمولاً فرد مصالحهطلب و ظاهراً آرامیام، این میزان شیههای که روحم، موقع دیدن این فیلم و...
-
از رایکرز به قزلحصار
یکشنبه 13 مهر 1399 20:02
هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی...
-
درختان و بنفشههای افریقایی
چهارشنبه 9 مهر 1399 07:57
کتاب درخت دروغ را دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همهچیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوانهای خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و بهدرد بزرگسال میخورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتابخوان معمولی بود. در هر حال،...
-
در خدمت و خیانت خوابها
یکشنبه 6 مهر 1399 08:05
یکی از خوششانسیهای شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوریش، خون با سرخوشی زیر پوستم میرقصد. جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسههای کتاب میچرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر...
-
نقش آرنج و زانو و حکایت تور پروانهگیری [1]
شنبه 5 مهر 1399 08:29
واقعاً دلم میخواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دستهایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ بهخاطر خودم البته. ولی تصدیق میکنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه میروم. کتابی که پارسال بهسختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحلهی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر میکنید؟ باید جارو را بردارم...