-
ننامیدنی!
دوشنبه 4 مرداد 1400 20:06
امیدوارم انبهی قشنگم قهرش نگیرد، ولی من متوجه شدهام خیلی بیشتر شیفتهی انجیر و حتی ازگیل ژاپنیام تا انبه جان؛ حتی حتی طالبی خوب! یاد درخت ازگیل ژاپنی، که آخرین سال زندگی در بابلسر به میوههای بهشتیاش ناخنک میزدم بهخیر! سوگند که به همین قشنگی بودند و مزهشان فراتر از بسیاری لذتها!
-
بهشت بر لبهی طاقچه
دوشنبه 4 مرداد 1400 17:17
این طاقچهی بینهایت چه تلهی جذاب شیرینی است! باعث شده گاهی وقتها کتاب را با کتاب روشن کنم! *خندهدار اینجاست که مثلاً یادم رفته ماجرای کتاب رالف قصه مینویسد چه بود!
-
مرغ مقلد
سهشنبه 22 تیر 1400 20:08
دیروز عصر عصبانی بودم؛ خیییلی عصبانی بودم! از روی عصبانیت، نشستم و یک برگهی نهایی نوشتم. صبح نگاهی بهش انداختم و فرستادمش. عصر پاسخهای خیلی قشنگی دریافت کردم. حالا هم حسابی خندهام گرفته است؛ زیرلب میگویم: «عصبانیت بزرگ را به کار مفید تبدیل کردم» ولی اشتباهی زدم ایمیل قشنگم را پاک کردم! این هم از نتایج شلمغزی بر...
-
شاید بعداً این مطلب کاملتر شود
شنبه 12 تیر 1400 09:42
«اگر راهی برای ماندن در خانهاش باشد حتی برای مدتی کوتاه این است که او و بیماریاش را بشناسم. ... یک رنجروور در پارکینگ سعی دارد بهزور در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد. کتاب را لبهی پنجره میگذارم و کتابخانه را ترک میکنم» ص 18-117 ایجازها و انطباقهای تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال میآورد و هم...
-
9:19 صبح
شنبه 12 تیر 1400 09:36
دلم میخواهد بخوابم، شب بد نخوابیدهام، اما خوابم میآید. ولی همراه تافی مقاومت میکنم. به خودم قول خواب و آرامش بعد از ورزش را میدهم. «بنویس، بنویس، بعدش راحت بخواب!» جایزهی کوچک آرامشبخش! «ببین، تا همین الآن هم خوب خواندهای!»
-
در حال کشتیگرفتن با برگهی کتاب
یکشنبه 6 تیر 1400 18:41
رواست که ماچی نثار آلموند بکنیم! ـ دو روز است که خوردخورد جلد دوم یاغی شنها را میخوانم و در وضعیتی که الآن دارم، دلم میخواهد شیرجه بزنم سمت کتاب جزیره . آن جزیرهی جادویی و اشاره به ستارهها (که آدم را یاد بعضی اشعار مولانا میاندازد)... مسئولیت خطیر من در برههی حساس کنونی این است که خودم را آرام نگه دارم تا یاغی...
-
پسنوشت و اعتراض کلاغها
جمعه 4 تیر 1400 08:41
بله، خب من با آن هیجانی که بابت انتشار شش کلاغ با ترجمهای مطمئن داشتم و اینکه جلد اولش در فیدیبو موجود بود و خریدمش و... از خودم انتظار داشتم آن را بلافاصله شروع کنم. ولی طی این یک هفته با خودم سبکسنگین کردم که بهتر است اول سرنوشت امانی را به جایی برسانم. چون جلد اولش را پارسال خواندهام و شش کلاغ را هنوز شروع...
-
صحرا
جمعه 4 تیر 1400 08:36
خب خب خب، کتاب بالینم را عوض کردم. برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد. جلد دوم یاغی شنها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم. انشاءالله! با اینکه از برنامهها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همهچیز راضیام. کمکاری نبوده، برنامهریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار...
-
«عمری دگر بباید»؟
چهارشنبه 2 تیر 1400 13:11
شاید هم بُعدی دگر بباید! «سعدی، چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو! ای بیبصر، من میروم؟ او میکشد قلاب را»
-
همسالسا
چهارشنبه 2 تیر 1400 13:11
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن! عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم! ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی»)...
-
دت آکوارد مومنت که خیلی کار دارم و هی نوشتنم میآید!
سهشنبه 25 خرداد 1400 07:07
کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کردهام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است! ممنون از نویسندهی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوستداشتنی که به صورتهای گوناگون گند بزنند بهش؟! به حدی رسیدهام که...
-
همهی مدادهای دنیا را بدهید من بتراشم :)
سهشنبه 25 خرداد 1400 06:44
خیییییلی وقت بود مدادی نتراشیده بودم. همین الآن، شش مداد خوشکل خاص منحصربهفردم را تیز کردم، با مدادتراش سیاه دوقلوی قشنگم: مداد کفشدوزکی، وایکینگی، جنگل حیوانات، جغدی، صورتی با سر مینیون، و مداد گاوی گوگولیام که بدنهاش دیگر خیلی کمرنگ شده. [از سمت راست: چهارمی،ششمی و نهمی] اولی و آخری! :) خدا پدر اینترنت را...
-
هایاجانِ لاناتی! (از جنسهای متفاوت)
شنبه 22 خرداد 1400 08:18
1. آخ آخ! باید روی زنگ در بچسبانم که «زنگ خراب است» وگرنه بستهی کتابهایم... بروم ببینم میتوانم اصلاً آدرس را عوض کنم یا نه! برود یک جای امن. خدایا، چرا یادم نبود؟ :))) 2. دستم را میبرم توی قوطی و میگویم «هرچه بیرون بیاید!» اما وقتی تافی نارگیلی بیرون میآید، میگویم «نـــههه» و باز دستم را میبرم توی قوطی و...
-
دراکاریس!
شنبه 22 خرداد 1400 07:41
گندش بزنند! شواهد ثابت میکنند این «خودمعظملهپنداری» ژن قدرتمندی در خاندان ما بوده و حالاحالاها هم در خون ما سیر و حرکت دارد! احتمالاً یکی از مأموریتهای مهم من در دنیا اصلاح و سوهانکاری این ژن، در خودم دستکم، باشد. ضمن اینکه از بچگی کارکردهای این «عنصر» حال بهشدت خوبی به من میداد، شروع کرد به همراهی با...
-
خوشباختیِ لاناتی! :)
پنجشنبه 20 خرداد 1400 10:08
با تشکر از خرداد قشنگم! قبل اینکه شالوکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سهتا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعهی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، بهزودی ادامهی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک...
-
بیشتر خوابهای قشنگم را دم صبح میبینم!
چهارشنبه 5 خرداد 1400 12:18
خیلی خیلی عجیب بود! فکر میکنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سالهای قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفتپادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیدهام، آن را هم نشناختم. زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا...
-
جایزه
دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 18:42
فروردین هم همینطور شد؛ اواخر ماه است. وقتی یادم میآید این ماه 31 روز دارد، انگار «یک جون به جونهام اضافه میشه»! ـ تصمیم گرفتم خواندن پسرم، مییو را ادامه ندهم! کلی کتاب قشنگتر توی نوبت دارم و کلی کتاب مهمترتر!
-
یاغیها
شنبه 25 اردیبهشت 1400 08:29
ئه! فاصلهی آخرین یادداشتم اینجا با امروز شده 20 روز؟ من کجا بودم اینهمه روز؟ ولی اعتراف میکنم وقتی به وبلاگم فکر میکردم، حتی با وجود ننوشتن در آن، احساس خیلی خوبی داشتم؛ اینکه اینجا همیشه مقر و مأوایی دارم و در ذهنم هم که مینویسم، انگار میآید اینجا ثبت میشود. دو روز پیش، یادداشت خیلی خوبی درمورد جلد دوم...
-
سبز، برای باغهای بیدی
شنبه 25 اردیبهشت 1400 07:51
چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحهای خواندم. ولی آنقدر ذهنم آشفته بود که در میان خوابوبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف میزد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم میگویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم. سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف...
-
بوها در راه است!
یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 10:29
کلاً بوهای خیلی خوبی میآید! دیشب با عطر برنج پخته شروع شد و رفت سمت پلوی زعفرانی و بعد هم انگار خدنگ کوچکی با مرغ سرخشده در فضا پرتاب شد و زود هم محو شد. رفتم زعفران مبسوطی خیس دادم برای پلوی خودمان. خورش کرفس هم روی اجاق دلبری میکرد با بوی قشنگش. نیمساعت پیش هم چنان بوی گل میآمد (از آن گلهای کوچک وحشی خوشرنگ،...
-
باز کتاب!
یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 10:26
صبح را با خبری هیجانانگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده. این من را یاد واقعیت هیجانانگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شنها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله میکنم بخرمش ولی سمت عاقلترم میگوید دست نگهدارم شاید نسخهی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب...
-
کتاببازی
یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 10:21
از کراماتم، که تازه کشفش کردهام، این است که وسط نوشتن برگهی یک کتاب (آقاموشهی لختوپتی)، وقتی برای مسواکزدن رفته بودم، یکهو بر من متجلی شد که چه چیزی باید بنویسم تا عناد خودم رِ با آن دو جلد کتاب مظلوم نشان بدهم ( وندربیکرها ). بله، مسئله پیرنگ بود! من عاشق جزئیات داستانها هستم ولی، با خواندن چنین کتابهایی،...
-
ماجرای تمشکها
جمعه 27 فروردین 1400 12:58
بله، من هم کنترلگر درون دارم که بعضی وقتها عصبانی و بیمنطق میشود. خیلی زرنگ است و سالهاست که نمود بیرونیاش را، با نگرانی بابت بیاطلاعی از عزیزانم، نشان میدهد؛ میخواهد خودش را اینطوری توجیه کند. امروز مچش را گرفتم؛ وقتی که توی ذهنش همزمان متوقعانه فحش میداد و ظاهری نگران به خود گرفته بود و به تصویری در...
-
«از آن آوازهای مانده در گوش صدفها»
پنجشنبه 26 فروردین 1400 14:06
دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «همزبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکیشان را چندبار پیدرپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژیبخشی بود. از همه بیشتر، آن بخشهای ترانهی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان...
-
پییرتوتملوکوموتو*
پنجشنبه 26 فروردین 1400 13:50
خیلی باذوقوشوق آمدم اینجا بنویسم؛ از کتاب جدیدی که خیلی دوستش داشتم و یکروزه خوانده شد (حجم مطالبش، بهنسبت تعداد صفحات، کم بود. چون بهصورت شعر نوشته شده و بیش از دوسوم هر سطر خالی است) اما همین که چند جملهای توی گودریدز درموردش نوشتم، شعلهی اینجانوشتم خاموش شد! اشکالی ندارد، مهم این است که جایی برای خودم ثبتش...
-
شوالیهی ناموجود
پنجشنبه 28 اسفند 1399 12:28
میدانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا میکند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد. برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زهزه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد. ... و این کتاب هم نشان نقرهای لاکپشت پرندهی امسال را برد!
-
خواب عجایب
دوشنبه 4 اسفند 1399 07:59
صبح زود، خواب آلیس را دیدم. من این سر شیب و در سرازیری ایستاده بودم، که شاید ورودی خانهام بود و در بلندی کمشیب، آلیس و فرد دیگری (شاید نسخهی متعادل و آرام کلاهدوز) داشتند ایوان یا ورودی فراخ خانهشان را تمیز میکردند. کار حتی به زیروروکردن خاک زمین هم کشید! کلاً خرابهی زیبایی بود که قرار بود خانهشان باشد. چیزی...
-
« ای به داد من رسیده!»
پنجشنبه 16 بهمن 1399 14:44
هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلیها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد، تولدش مبارک! ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکسهایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.
-
روباه کاغذی
چهارشنبه 8 بهمن 1399 08:37
در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش میزند؛ به خودش و خدا سلام میکند؛ پنجره را که باز میکند بوی دود ماشینهای بزرگ میآید ولی منظرهی دوردستها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستاندیدهی پشت بلوکهای دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان میدارند) و چه گلها و رویشهایی ممکن است همهجا باشند! پشت میزش که...
-
روح گرگ
دوشنبه 22 دی 1399 07:53
انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشنهای جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساختههای Tomm Moore فکر میکنم که بخشی از دوتا را دیدهام و عاشقشان شدهام. وقتی جستجو میکنم، میبینم چه انیمیشنهایی ساخته! یکیشان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر ، پیامبرِ جبران! جالب اینجاست که در...