-
قلابخانه [1]
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:21
فردا میخواهم بروم آنجا، با توتوله. توتوله اولین بارش است. میخواهم مثل من کف کند و فکش بچسبد به آجرهای پیادهرو. میخواهم هی بخواهیم و نتوانیم ازعهده برآییم. میخواهم توی ذهنش هزارتویی خیالی به درازنای آرزوهای واژهایاش درست کند و هی حالش را ببرد. ـ معمولاً پیشپیش از برنامههایم نمیگویم. ولی چون رمزی مینویسم،...
-
مغشوش خوشحال
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:16
این چه وضعی است که گودریدز نوشته: درحال خواندن 23 کتاب! نمیترکی تو؟
-
ولی دیشب باز هم خواب دیده بودم ها!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:15
ـ سندباد، چرا دیگر خوابهایت را نمینویسی؟ ـ چه بدانم؟ شاید چون دیگر خواب قابل عرضی نمیبینم. شاید خیلی در دنیای واقعیام پیچیدهام به خودم. بله اژدها جان! دارم با واقعیت خودم کنارتر میآیم و برای همین، خوابها و خیالهایم هی کمرنگ میشوند،هی سریعتر نخ نازک پوکشان پاره میشود و در فضا تارتار میشوند، تارها زود محو...
-
بله، من آنم که سندباد بوَد جهانگرد!
چهارشنبه 8 شهریور 1402 11:01
دارم از علافیَتم نهایت استفاده را میبرم. در دوران بینالکارِین بهسر میبرم و خواندن هیچ کتابی بهم نمیچسبد و فیلم نمیبینم و خیاطی و بافتنی که هیچ!... کافی است یک یا دو ساعت بیرون برای کاری بروم، قشنگ باقی وقتم از کنترل خارج میشود! یکجور ملنگی ولنشین و دلنشینی دارم. البته کلی برگه برای تصحیح دارم که قفلکردنم...
-
تقدیم به پرکلاغی که قشنگترین نامه را برایم نوشته است
یکشنبه 21 خرداد 1402 08:12
دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛ تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام. امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار...
-
تغییرات دیوانهها/ شاید هم فقط دیوانگی
جمعه 19 خرداد 1402 13:02
بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و اینجا همان یک جمله را نوشتم که یادم باشد؛ یادم بماند ... در مجموع، دیوانگی از بین نمیرود بلکه از حالتی به حالت دیگر، از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمیآید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر. من هم با آن مسموم شدهام و همچنان که پادزهرش را در...
-
سخنی نیست
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 08:08
گویا دیشب دیروقت به این نتیجه رسیده خودشان «یه مشت دیوانهان که دور هم جمع شدن» به همین راحتی! یادم رفت بهش بگویم شب که بخوابی و صبح بیدار شوی خیلی چیزها عوض میشود؛ البته توی مغز تو!
-
دلتنگی عینکی
سهشنبه 22 فروردین 1402 10:33
تا حالا خیلی پیش آمده که ـ اصلاً همین یکیـ دو ماه اخیرـ عینکم را نزدم و کار کردم. حالا از همین دیروز که عینکجان را گذاشتهام برای تغییروتحول لازم، چشمها بهانهگیر شدهاند. شاید هم حق دارند. شاید کلاً نگرانم و به چشمهایم هم سرایت کرده است.
-
جرقههای کوچک خوشبختی
جمعه 11 فروردین 1402 09:42
وقتی داری دنبال فصل آخر ماجراهای لنوچا و لیلا میگردی و همهاش میگویی «دیر شده! چرا دیر شده؟» و نااگهان با فصل دوم سایه و استخوان روبهرو میشوی که کل هشت اپیسودش موجود است! چهارتا را تا دیشب دیدم و خوشم آمده. اینژ عزیزم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود. کز و جسپر، خیلی مراقب خودتان باشید! وای وای وایلن! خود خود منم...
-
7
جمعه 11 فروردین 1402 09:36
امسال توی ذهنم هفتسینی از شخصیتهای محبوبم چیدم: سانسا استارک + استارک (آریا) اسنو (جان) + سوروس اسنیپ (هریپاتری محبوبتر از ایشان هم داشتم ولی با «س» شروع نمیشدند) سندباد سلیمان نبی سیمرغ سامانتا شاو سارا استنلی
-
«روزها در» خانه
دوشنبه 22 اسفند 1401 15:51
ــ امروز که به یاری «چسب صندلی» تا ابتدای عصر روند کارم بد نبوده، جایزهم این بوده که فصل سوم دوست نابغه را رج بزنم و همزمان ببافم. ــ از وقتی صدای ریمی عزیزم در ذهنم آنطور طنین ایجاد کرده، وقتی میگفت «کار خیر»، انگار انرژیام برای برنامهریزی و تلاش در کارهای مفیدتر بیشتر شده. انشاءالله که همینطور بماند و و بهتر...
-
اولیسسابی
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:41
خب، آن ماجرای شکار نهنگ بوگندو و آمادهسازیاش روی عرشهی اولیس دیروز عصر رسماً به پایان رسید و الآن دیگر وارد مرحلهی پاکسازی عرشه شدهایم و برگرداندن طنابها و بشکهها و همهی چیزهای کشتیای به سر جای خودشان. از همهی نیروهای مؤثر در این قضیه متشکرم که وقتی دو روز پیش عصبانی و خشمگین بودم کارها را راه انداخت و نهنگه...
-
بینگ بننگ!
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:37
ــ واعاهاااااییییی خودایا! توی فصل ششم راج رسماً خیلی بامزهتر شده و کلی حرفها و کارهای خندهدار دارد. ــ وقتی شلدون بیشعوربازی درمیآورد توی دلم سرزنشش میکنم؛ حتی باهاش قهر میکنم اما وقتی شخص دیگری در سریال با او شوخی خرکی یا اذیتش میکند ناراحت میشوم! ــ مارمولکبازی همهشان را میتوانم تحمل کنم بهجز لئونارد....
-
پیژامهها [*] را بپوشید!
یکشنبه 21 اسفند 1401 10:33
ــ یک وقتهایی... یک وقتهایی... برای اینکه مفهوم جملهای را بفهمم، برعکسش را در ذهنم تصور میکنم و اگر آن را فهمیدم، برعکسش میکنم! مثلاً جملهای به این سادگی: «نمیشود آرزویش را نداشت» (توی مغزم:......... آها! پس یعنی چیز خوبیه!) خسته نباشی مغز قشنگم! [*] پیش خودم حساب کردم «آن مورد ظاهراً جذاب که چندان هم هزینهای...
-
پناه بر کلمات!
سهشنبه 9 اسفند 1401 19:02
خودم را غرق کردم در دنیای غمگین و قشنگ کیت دیکمیلو جان [1]، یکی از کتابهای آلموند هم دستم رسید بالاخره و با خانم کروسان عزیز هم تجدید دیدار داشتم حدود ده روز پیش. ـ هه! دیروز داشتم به مریم خانم مهربان فکر میکردم و اینکه یکجوری شاید نبینمش... امروز صبح توی خیابان همدیگر را دیدیم! البته اولش مرا نشناخت؛ خب طبیعی است...
-
یک گُله جا، بر عرشهی اولیس. انگار میکنیم نهنگی عظیم کشتهایم و داریم قسمتش میکنیم؛ درست با همان بوها و چربیها و...
شنبه 6 اسفند 1401 11:39
آخ که چقدددر دلم برای اینجا تنگ شده بود! امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشتههایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرفهایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیهی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود. ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با...
-
من من کلهگنده
شنبه 6 اسفند 1401 11:26
تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است: این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم. و من دهانم باااااز مانده بود!
-
مربوط به 28 ژانویه، آخرین روز خورشید
یکشنبه 9 بهمن 1401 09:49
خوبه خوبه! امسال بهطرز عجیبی متفاوت بوده فلان قضیه، البته تا حالا!
-
اگر سندباد به یونان باستان برود یا یونان باستان را به زمان حال بیاورد!
شنبه 8 بهمن 1401 08:45
1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی میکشد اینجاست... و البته جیمیل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم. خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خوابهایم تغییراتی کردهاند. بهشدت ازشان راضی ام! خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آنجا به...
-
دلتنگی
یکشنبه 18 دی 1401 10:45
بعداً کامل میشود
-
امروز ساعت 11 قطار هاگوارتز حرکت داشت و من واقعاً خواب بودم!
پنجشنبه 10 شهریور 1401 14:48
نمیدانم چطور شده که خیلی راحت باورم میشود مدتهاست اینجا چیزی ننوشتم. نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به اینجاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد. برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو . روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی...
-
روزگاری که قرمز جذابم هنوز در نطفه بود
جمعه 19 فروردین 1401 16:05
از قبل عید تا یکیـ دو روز پیش که اپیسودهای پایانی سریال سالهای دور از خانه ( اُشین ) پخش میشد [1]، چندتای اندک را دیدم. دیروز هم با دیدن اولین اپیسود سریال گرگها ، به این نتیجه رسیدم آهنگ تیتراژ این دو سریال، در آن سالهای دور سرد، برایم حکم موسیقی تیتراژ Game of Thrones این سالها را داشتهاند؛ همانقدر حماسی،...
-
زولبیای من! میخوابم تا خواب اسپانیایم را ببینم.
چهارشنبه 17 فروردین 1401 13:37
انقققققققدر هوا قشنگ است و منظره زیباست و عرشهی اولیس مطبوع خوخو شده و انقدر کار دارم و در آنها غرق شدهام که دلم نمیآید بخوابم. و انقققدر ملنگم و خواب شیرین توی سرم جولان میدهد که واقعاً حیف است نخوابم! پس درود بر خواب!
-
در بین مشقهای شبانه و روزانه
جمعه 13 اسفند 1400 15:39
دیروز رفتم هم رب آلوچه جنگلی گرفتم و هم رب تمر هندی. دهانمان مچاله شد حتی با فکرکردن بهش! اما اولین قاشق را که گذاشتم در دهان، احساس کردم این زنیککهی قشنگِ دلزنده تویشان شکر ریخته! راستش مامانم هم گفت شیرین است؛ یکجور تا حدی مصنوعی. اما بعدش با هم به این نتیجه رسیدیم که شاید از آن آلوهای خیلی رسیده و ترکیده که ظاهر...
-
همهی «اوه اوه»ها!
سهشنبه 3 اسفند 1400 09:15
از هفتهی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچهی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم. اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته، تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو...
-
گل روی بهمن
دوشنبه 25 بهمن 1400 13:07
رفتم سر کشوی پارچههام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربونصدقهشون رفتم و قشنننگ یک جون به جونهام اضافه شد! اما یک چیزی: یکیشون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینهی آبی جذابی داره با گلهای درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیهش بدم و بعدش رفتم از همون...
-
خداوند خوابهایم را به راه راست هدایت کند
دوشنبه 13 دی 1400 07:38
یکی از اولین چیزهایی که امروز صبح بهش فکر کردم این بود که وقتی آخرشب فیلم بازگشت هری پاتریها بعد بیست سال را نگاه کردم [1] و با دیدن صحنههایی، نزدیک بود اشکم دربیاید، چرا باید خواب ببینم یکی، بهدلیل اینکه گفتهام فلان مورد را در متنش اصلاح کند، با نیت انتقامگیری، سر گذاشته به دنبالم و از آن طرف هم باید به خانم...
-
حماقت خوشیمن
دوشنبه 6 دی 1400 07:40
اولش فکر کردم: چرا مثل احمقها «یک عالمه کتاب» در چالش گودریدزم ثبت کردم که حالا مجبور شوم کتابهای تصویری 30- 40 صفحهای بخوانم؟! الآن بهم وحی شد که احمقانه نبوده؛ دستکم نتیجهاش. چون باعث شد چندتا از آن خوبها را بخوانم که در حالت عادی ممکن بود به این زودیها برایشان وقت نگذارم. علیالحساب، دلم میخواهد چالشم و...
-
کشف جدید
دوشنبه 15 آذر 1400 09:04
دیروز حوالی ظهر که از ابرشهر برگشته بودم، وقتی با انارهای جادویی و نارنگیها سعی میکردم زودتر به خانه برسم، حال غریبی بهم دست داد؛ انگار دوست داشتم، با تمامی وجود، ذرهذرهی محله را ببلعم و در آغوش بگیرم و هیچوقت از آن جدا نشوم. ـ خود محله مهم نیست، آن احساس تعلق به «جایی از آن خود» همیشه برایم مهم است؛ حالا...
-
زمین و روان
یکشنبه 7 آذر 1400 23:33
یکی از راههای جالب و کمی هیجانانگیز کردن کارم این است که متن را (اغلب متن اصلی و غیرفارسی که یکپارچه است) با تقسیماتی مثل نصف، یکسوم، یکچهارم، سهچهارم، دو و سه و چهارپنجم مشخص میکنم و هربار به یکی از این مرزها رسیدم، کلی خوشحال میشوم و... الآن هم یکپنجم این متن را پشتسر گذاشتهام و با توجه به زمانبندی، خوب...