دوستجان، پرکلاغی جان، اسمقشنگ جان؛
تو بهترین و خواندنیترین نامهای را برایم نوشتهای که در کل عمرم دریافت کردهام.
امروز دوباره خواندمش؛ بعد از چند سال. متنش از یادم رفته بود و یکی از معدود فراموشیهای جذابی بود که سراغم آمده چون با خواندن دوبارهاش و کشف تکتک کلمات محبتآمیز و صمیمانهای که در آن ثبت شده انگار بارها و بارها چنین نامهای را دریافت کرده باشم، از آن بینهایت لذت بردم. کلیتش همیشه در خاطرم بود و همین دلم را قرص میکرد. هر بار وسوسه میشدم دوباره بخوانمش، انگار قرار بود طلسمش بشکند و دلم نمیآمد بازش کنم. فقط سر میچرخاندم سمت قفسهی کتابها و نگاهش میکردم. امروز اما وقتش بود. روحم کمی بزرگ شد و شاید کمکم کند از این حال خراب خلاص شوم.
پاکت قشنگ پر از جوجههای زردش را گذاشتم توی قفسهای که خاصتر از قبلی است؛ همان که تصویر رقصندهی اسپانیایی (اسمش را گذاشتهام آئورورا) و سه اژدهای اریگامی را، بهنیت سه اژدهای سریال محبوبم و به رنگهای خودشان (سبز و قرمز و سیاه)، در آن گذاشتهام؛ روی کتاب خاص فونکه که اسمم را از آن انتخاب کردهام، همان اسمی که تو هم در نامهات نوشتهای.
ارادتمند،
سـنـدبـاد