یک گُله جا، بر عرشه‌ی اولیس. انگار می‌کنیم نهنگی عظیم کشته‌ایم و داریم قسمتش می‌کنیم؛ درست با همان بوها و چربی‌ها و...

آخ که چقدددر دلم برای این‌جا تنگ شده بود!

امسال چقدددددر کم نوشتم برای خودم. نوشته‌هایم را کجا جا دادم پس؟ در کدام کشوی مغزم حرف‌هایم را نزدم؟ امیدوارم مواد اولیه‌ی ساخت کلمات در آن کشوها نگندد و به چیز بهتری تبدیل شود.


ـ خوب خوب! توی این یک ماهه [1] که وسط گردوخاک گچ و سیمان و آجر و بوی رنگ و تینر و فلان و بهمان با مخلفات اضافه نشسته‌ام، تمرکز و آرامش کافی برای «کار» نداشتم و طبعاً «اصل کاری» کمی عقب افتاده است. ولی روح خودم را چند کتاب و سریال‌دیدن و این‌ها جلا دادم.

شلدون (بیگ‌بنگ) می‌بینم و الآن اواخر فصل چهارمم؛

سایه و استخوان را بی‌وقفه دیدم. فعلاً همان فصل اول موجود است؛

اپل و رین قشنگم را اتفاقی در کتاب‌فروشی دیدم و دوـ سه‌روزه خواندم؛

ته کلاس،‌ ردیف آخر،... آخی به بردلی و کلارا! قلب قلب، بوووس؛

وای وای! کیت دی‌کمیلو! فیل آقای شعبده‌باز را هم دوروزه خواندم. چه خیال‌انگیز بود!

نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم بیشتر از این‌ها باید باشد ولی واقعاً نبوده! فکر کنم خیلی توی ذهنم بهشان پناه برده بودم تا بتوانم جان به‌در ببرم و بابت ریخت‌وپاش و خاک و سرما قاطی نکنم.

 [1]. به‌به به مغزم! یک ماه نبوده و طبق یادداشت‌هایم، 15 روز است تازه! معلوم است دوبرابرش (نمی‌خواهم بگویم تحت فشار بوده‌ام) بر من گذشته (آها، همین بهتر است).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد