یک‌بار هم حساب کنم که تعداد خوزه آرکادیوها بیشتر بود یا آئورلیانوها؟

به‌گفتة آن کولی‌های جهانگرد، قبیلة ملکیادس، به‌خاطر اینکه پای از حد علم بشری فراتر نهاده بود، نشانش از روی زمین محو شده بود.

ص 41

ــ دلم می‌خواهد روند امریکای- لاتینی - خواندنم را همین‌طووور ادامه بدهم تا جایی که پیش می‌رود! مثلاً از خودزندگی‌نامة مارکز شروع کنم یا ناخنکی به داستان‌های کوتاه این خطه بزنم؛ بعدتر، شاید باز هم کتاب‌های دیگر ایزابل را بازخوانی کنم یا سراغ چندتایی بروم که هنوز نخوانده‌ام ...

این‌بار که کتاب را خواندم، خیلی چیزها از آن در ذهنم فرونشسته و مثلاً دیگر به نوشتن آن شجره‌نامه‌ای که خیلی از خوانندگان این کتاب ـو از جمله،‌خودم، قبلاًهاـ دوست داشتند کنار دستشان، موقع خواندن کتاب، رسم کنند احتیاجی ندارم و می توانم اسم بیشتر افراد خانواده یا نصف شخصیت‌ها و شمه‌ای از ماجرایشان را برای خودم بگویم.

ــ صبح، با دیدن نام عباس معروفی در گودریدز، علاقه‌مند شدم کتاب‌هایش را بخوانم؛ نه که نام مستعار ملکیادس را برای خودش انتخاب کرده، حالا که در حال‌وهوای امریکای لاتینم، بیشتر ترغیب می‌شوم.

ــ خنده‌دار اینجاست که خیلی هم نمی‌رسم کتاب بخوانم؛ اما احساس می‌کنم کاغذها و کلمات، مثل گیاهان وحشی حیاط خانة بوئندیا یا تروئبا، مرا در خود فرومی‌برند و به‌زودی ممکن است گم‌شدنی شیرین نصیبم شود.

ــ ته ته دلم دوست دارم یک‌جایی توی خانة بوئندیا خیمه بزنم! یکی از اتاق‌هایش شاید، که به اتاق سابق ملکیادس یا اتاق اورسولا نزدیک باشد.


«ناقوس‌های دود و زرنیخ»

از یک کار مهران مدیری خیلی خوشم آمده؛ سال‌ها پیش، در مصاحبه‌ای، گفته بود از اشعار لورکا خوشش می‌آید. به‌تازگی فیلمی ساخته به نام ساعت پنج عصر که اسم یکی از شعرهای معروف لورکاست (شاید معروف‌ترینش). قسمت جالبش برای من این است که شعر لورکا مرثیه و به‌شدت تلخ است اما فیلم مدیری طنز و البته به‌احتمال زیاد، طنز تلخ هم دارد (فیلم را ندیده‌ام فقط چیزهایی حدودی درمورد داستانش می‌دانم).

زه‌زه

زه‌زه خطاب به خواهر محبوبش:

شیطان بدجنس! موسرخ زشت! تو هرگز زن دانشجوی افسری نمی‌شوی. چقدر هم خوب می‌شود! زن یک سرباز ساده می‌شوی که یک‌شاهی هم در جیبش نداشته باشد تا پوتین‌هایش را واکس بزند. خیلی هم خوب می‌شود!

وقتی دیدم که واقعاً وقتم را تلف می‌کنم، بیزار از زندگی، از آن‌جا رفتم و باز وارد دنیای کوچه شدم.
ص 41

(حتماً دیده خواهرش جواب دری‌وری‌هاش را نداده :))) میمون کوچک دوست‌داشتنی من!)


و به‌زودی، به‌زودی زود، پری معصومیت سوار بر ابری سفید پروازکنان گذشت و برگ‌های درختان و علف‌های بلند جویبار و برگ‌های زوروروکا را به تکان درآورد.

ص 116

ـ این دو کتاب مربوط به زه‌زه را چندبار خوانده‌ام؛ اما کتاب‌های دیگر ژوزه مارو را، با آنکه خیلی خودش و کتاب‌هایش را دوست دارم، فقط یک‌بار.

"هان ای ذوق جنون"!

آنچه به تازگی در ذهنم رسوخ کرده کشف شیوه "شایگانی راه رفتن" است.

* وقتی مرحوم داریوش شایگان در بخشی از خاطراتش از شیوه راه رفتن  و یکی بودن با زمین و پاسخ آن استاد کمان کشی می گوید آدم حتما وسوسه می شود.

شرح خوشی روزها

خیلی خورد خورد و سر حس و علاقه پدینگتون ۲ را می بینم و از همه چیز خوشرنگ و چشم نواز آن خوشم می آید؛ مخصوصا آقا خرسه که به لطایف الحیل، شیشه شویی می کند؛ حتی شده با چرخاندن باسنش!

_ استاد آذرنگ به یقین و مسلما نمونه ایده آلی هستند که خیلی وقت است برای خودم در ذهن دارم. امیدوارم به این تصویر دوست داشتنی نزدیک و نزدیکتر شوم.

خواندن کتاب پرکشش استادان و نااستادانم، به قلم ایشان، را همچنان ادامه میدهم و این بار نه تنها خواب از سرم پراند که سردردم را هم کمرنگ کرد. از استادجان هم بابت معرفی این کتاب عالی تشکر کردم 

_ به لاست آنچنان معتاد شده ام که به سختی چند اپیسود باقی مانده از زنان خانه دار را می بینم! 

اصلاحیه/ خوشحالیه

وااااااااااای! یهویی اول یکی از اپیسودهای فصل 2، اسم کیتزیس و هاروویتز را دیدم!

درست اشتباهی فکر می‌کردم؛ نویسنده‌های لاست و وانس یکی هستند؛ همین دو نفر.

یار مهربان

کتاب شیرین، جذاب و کِشنده‌ای را این روزها، گاه [1]، می‌خوانم و واقعاً از خواندن هر صفحه‌اش بی‌نهایت لذت می‌برم. بسیار ساده، روان و بی‌هیچ اختصار و اطناب مخلّی نوشته شده و محتوای بسیار مفیدی دارد. حتی فکر می‌کنم اگر آن را سال‌ها قبل‌تر می‌خواندم (شاید حتی بارها) و درموردش فکر می‌کردم، در امر آموختن و یا گاه آموزاندنم خیلی خیلی مؤثر می‌بود.

[خوابگرد درمود کتاب نوشته]

[از وبسایت خوابگرد، چند سطری از کتاب را می‌آورم که خواندنش برای من بسیار هیجان‌انگیز و تأثیرگذار بود. وقتی این صفحه‌ها را می‌خواندم، انگار ماجرای قهرمانی بی‌ادعا و قدرتمند را مطالعه می‌کردم؛ یکی از تصویرهایی که برای خودم می‌پسندم:

نمونه‌ی نثر پرکشش عبدالحسین آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادانم»:

کار کردن در محیطی که احساس کنی دانش و مهارت و تجربه‌ات باید بیش از آن باشد که هست، و مدیر سخت‌گیری هم بالای سرت باشد که مدام به تو نیش و سُقُلمه بزند و عیب‌ها و کاستی‌هایت را پیش رویت بگذارد یا به رُخت بکشد، نه خوشایند است و نه تحمل کردن آن کاری آسان است.

وقتی اولین کارم را همراه با یادداشت گزنده‌ای پس دادند و ناگزیر شدم آن را با هرچه در توانم بود بازنگری و بازنگاری کنم، در حالی که کارکنان قدیمی از کنارم می‌گذشتند و عرق ریختنم را می‌دیدند، به خود گفتم: تو بودی که عجله می‌کردی خدمت وظیفه‌ات هرچه زودتر تمام شود؛ تو بودی که خیال می‌کردی باغ بهشت در انتظار توست! … اما مصمم بودم بر کارها مسلط شوم، و علاقه‌مند بودم یاد بگیرم. به تجربه آموخته بودم که خودآموزی، مؤثرترین راه تغییر است. از تجربه خدمت نظام، قدری صبر و تحمّل هم آموخته بودم که پیش از آن کمبودش را در خودم حس می‌کردم. اطمینان داشتم که شکیبایی، کار، مداومت، هدف‌گذاری، یادداشت‌برداری دقیق، و داشتن برنامه منظم روزانه، و از کف ندادن وقت، سرانجام بر دشواری‌ها چیره می‌شوند…

مدیرم کریم امامی، مرا به کسی سپرد که وظیفه‌ای را به من بیاموزد. کار پیش نمی‌رفت، او بازی می‌کرد، و مسیرهای نادرست نشان می‌داد، یا بخشی از راه را نشان می‌داد و بخشی را نه… چند ماه گذشت و او شگرد کار را به من نیاموخت… تصمیم گرفتم که دیگر نزد او نروم، بلکه بروم سراغ کتاب‌های فرنگی و سعی کنم شگرد کار را به جای آموختن از معلم بخیل، از کتابِ بخشنده بی‌حسد بیاموزم؛ تصمیمی به ظاهر ساده، اما در عمل همراه با پیامدهای متفاوت، گاه دشوار، و در مجموع بسیار مؤثر و الهام‌بخش…

چند ماهی گذشت. صبحی برفی بود و پشت میزم مشغول نوشتن بودم. برقی زد. سرم را بلند کردم، فلاش دوم و سوم دوربین. کریم امامی بود. عکاسی و ظهور عکس در لابراتوار کوچک خانه‌اش، از سرگرمی‌های او بود. آرام و با طمأنینه نزدیک آمد، و روی صندلی لهستانی قهوه‌ای رنگ کنار میزم برای نخستین بار نشست؛ نشانه تازه‌ای از مناسباتی تازه بود…

او به‌تدریج با من سختگیرتر، اما مهربان‌تر شد. محبت‌های تازه‌اش را نسبت به خودم، که هیچ گاه به زبان نمی‌آمد، از نگاه‌هایش و از پس عینکش حس می‌کردم. رفتارش که دوستانه می‌شد، دست می‌برد و موهای بلند اندکی ژولیده‌اش را پس می‌زد و قدری آن‌ها را نوازش می‌کرد. آن مونوازی هم نشانه دیگری از ابراز محبت بود. تیز، خوش‌حافظه، و باهوش بود. انگشتش را درست می‌گذاشت روی عیب‌ها و نقص‌ها. می‌چزاند، جزغاله می‌کرد، اما می‌آموزاند، و در عین حال بال و پر می‌داد. باید یاد می‌گرفتی از او بیاموزی…]

خوشحالم که این کتاب را می‌خوانم.


[1]. این کتاب را هم، به‌دلیل کم‌حجم‌بودنش، برای توی راهم برداشتم و هر دوبار، طی مسیر، خواب را از چشمانم گرفت و بی‌ادعا، به‌شدت جذبم کرد. آن‌قدر که حتی دیروز نزدیک بود ایستگاه مترو را رد کنم! مطلب بالینی‌ام هم بخشی از ویژه‌نامة بخارا (ویژة دکتر داریوش شایگان) است شامل زندگینامة خودنوشت دکتر شایگان که آن هم بسیار جذاب و شیرین و تأثیرگذار است. مشخص شده که زندگی‌نامه های خودنوشت نقطه‌ضعف من‌اند. چون با خواندن اینکه استاد آذرنگ هم در حال تهیة چنین کتابی درمورد خودشان‌اند بسیار خوشحال شدم.


استادان و نااستادانم، نوشتة‌عبدالحسین آذرنگ، انتشارات جهان کتاب

جادوی این «حال‌وهوا»

دلم می‌خواهد به‌جای وبلاگ، یا در کنار آن، روزانه‌هایم را در دفتر یادداشتی بنویسم؛ مثل خیلی قبل‌ترهایم؛ شاید هم مثل شاهرخ مسکوب که اینترنت و وبلاگی نداشت.

«چه سود؟» / سودا

من زندگی‌ام را به باد نداده بودم چون هنوز شروعش نکرده بودم ولی می‌دانستم که نوعی اهمال سمج، که پیش از به‌دنیاآمدن من وجود داشته است، یک سنّت طولانی شکست و انحطاط و گسست‌هایی خانمان برانداز مانند سایه دنبالم می‌کنند و من وارث مشروع آنم. ولی علی‌رغم این «رهایی منفی«، باید سرنوشتم را به‌طریقی به ثمر می‌رساندم، باید طلسم این قضاوقدر را می‌شکستم، باید به سرچشمة این گسست آغازین پی می‌بردم زیرا می‌دانستم که من محصول این حوادثم. می‌دانستم آن شکافی که به من شکل می‌داد نحوة بودن من در دنیا را تعیین می‌کرد.

داریوش شایگان، بخارا، ش 124

چندساعتی است که از تلویزیون  برنامه هایی پخش می شود درمورد پول و سرمایه و جمله ها و واژه‌هایی از این دست، هرازگاه، به گوشم می‌رسد: «در استونی، از بچگی، به کدنویسی عادت داده می‌شوند»، «چیزی با این مضمون که ورود به بازی سرمایه پایان ندارد و هر مرحله مقدمة مرحلة محتومی دیگر است»، «وال استریت»، «سقوط سرمایه» ، «رکود»، ....

من که مدهوش چند ص از زندگینامة خودنوشت منتشرنشدة دکتر شایگان عزیز در ویژه‌نامة بخارایم و قلم جذاب ایشان مرا به دنیایی می‌برد شبیه آنچه با کلمه‌های بی‌پروا و واقعیت عریانی که مارکز و ایزابل خلق می‌کنند؛ چیزی که در دلش تشبیه‌ها و اشاره‌ها مثل ماهیان زنده و پرتب‌وتاب در پی هوای تازه به هرسو می‌پرند و انگار هنگام خواندنش تن به آبی روان سپرده‌ام که نبض دارد، آهنگ خوش بین رباعی‌های خیام با صدای شاملو جان، در گوشم می‌پیچد؛ مثل موجی که می‌آید به ساحل و به دریا بازمی‌گردد و می‌خواهد مرا به دنیای شیرین خواب ببرد.

با اشارة دکتر شایگان در نوشته اش، خیام در ذهنم احضار شد و شروع کرد به خواندن:

 از آمدن و رفتن ما،

آمدن و رفتن ما

آمدن و رفتن

...

اما در دنیای واقعی هم موسیقی شیرین و ملایم سارگلین (بی کلام- با اجرای رستمیان) دست در دست موج آرامش‌بخش بالا گذاشت.

دلم می‌خواهد جایی مطبوع بخوابم و یکی برایم، آرام، ادامة این متن را بخواند ...

دلم میخواهد زیر آسمان باز پرستاره و در محیط امن به‌دور از همه‌چیزی بودم، با کسی که حرف‌هایی از جنس دوری ستاره ها و لایتناهی‌بودن شگفتی های دنیا می‌زد.

شاید نصفش تقصیر جذابیت شخصیت جان لاک لاست باشد!

طلا در مس

یک مدت خوراک جدید نداشتم (موزیک برای توی راه گوش‌دادن) و پناه می‌بردم به سنتی‌ها یا بی‌کلام و چند خط مطالعه. اما پریشب دیگر مصمم شدم 7-8 آهنگ جدید پیدا کنم. چندتا از ترانه‌های حجت اشرف‌زاده؛ که فکر می‌کردم از مهدخت بیشتر خوشم بیاید ولی فرداش دیدم عاشق برف آمد شدم. ترانة جدید گوگوش و شماعی‌زاده جان، اینجا چراغی روشنه از داریوش جانم (آهنگ جادویی من)، به قصه گوش کن فرامرز جان اصلانی که به‌راحتی سمتش نمی‌روم اما اگر گوش کنم حسابی مرا در خود غرق می‌کند، .. و نصفه شب عجیب اصراری داشتم یکی از آهنگ‌های قدیمی ابرو رو پیدا کنم (تو لطف خدایی، نور چشمانمی) و چقدر هم سخت پیدا شد! آخرین آهنگی بود که حتی از برداشتنش هم منصرف شده بودم ولی وقتی پیدایش کردم همان نیمة شب 10 بار یا شاید هم بیشتر آن را گوش دادم. من در زمینة موسیقی روشنفکر و ... نیستم فقط ریتم و زیر و بم موزیک و طرز خواندن خواننده اگر مرا جادو کند حتی ممکن است به معنای شعر هم کاری نداشته باشم! نمونه‌اش یکی از همین بالایی‌هاست: در ترانة مشترک گوگوش و شماعی‌زاده، آن دو خط که شماعی‌زاده می‌خواند،‌شعرش را دوست ندارم ولی طرز خواندنش تارهای قلبم را می‌لرزاند!

کتاب بالینی و توراهی این روزهایم هم اثر شاهرخ جان مسکوب است: در حال‌وهوای جوانی. هر چند خط که ازش بخوانم راضی هستم و ارزش خواندن و فکرکردن درموردش را دارد. قبل از خواندنش، فکر می‌کردم با روزنوشت‌های فردی فرهیخته و بااحساس روبه‌رو می‌شوم که چون به‌شدت کنجکاو (و بیشتر فضول) بودم درمورد درونیاتش و شاید بعضی دیدگاه‌های خصوصی‌اش بیشتر بدانم، با خوادنش دلم خنک می‌شود و ... اما حالا می‌بینم علاوه بر این‌ها، که تا توانسته سخاوتمندانه در اختیار خواننده و منِ فضول گذاشته، آن دید انتقادی و ژرف‌بین و نتیجه‌گیر عالی مسکوب چقدر خوب و آموزنده است! خدایا، مسکوبم کن! چقدر ما و دنیا به این آدم‌ها و نگاه‌ها احتیاج دارد! هی می‌خوانم و هی گوشه‌های کتاب را تا می‌زنم. حتی اگر بعضی از قول‌هایش را نقل نکنم در گودریدز، دلم می‌خواهد آن تاهای کوچک بماند در گوشه‌های کتاب و بعدها باز هم حتماً این کتاب را بخوانم.

«شاگرد می‌تواند به استاد برسد اما ...»

نمی‌توانم برای زمانی دراز در پریشانی به‌سر برم. همیشه همین‌طور بوده است. باید راهی، هرچند دردناک، پیدا کنم. اگر هم ناخواسته در گردابی افتادم کوشیده‌ام تا غرق نشوم.

در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب، ص 115


از دیروز، با حرکت‌های پراکنده، کتابخانه‌(های)م را مرتب می‌کنم (بیشتر کتابخانة‌ جادویی مد نظرم بود ولی، برای مرتب‌کردن آن، باید به آن‌های دیگر هم دست ببرم). برای طبقة بالایی‌اش، کتاب‌های پائولو کوئلیو و کریستین بوبن را در نظر گرفته‌ام.

نمی‌توانم پائولو کوئلیو را از زندگی‌ام و نوشته‌هایش را از بین کتاب‌هایم حذف کنم. حتی همچون خاطره‌ای خوش هم نمی‌توانم از جلو دیدم دورش کنم. خیلی از چیزهای مهمی که امروز دارم، چه پایه‌ها و پله‌ها، چه ریشه‌ها و حتی سرشاخه‌های جدید، از نوشته‌های او در زندگی‌ام می‌آیند. درست است که اگر امروز کیمیاگر یا کارهای دیگرش را بخوانم، مثل بیست سال پیش به‌ناگهان نوری در قلب و ذهنم روشن نمی‌شود اما گرمای آن را همان‌جا احساس می‌کنم ـحتی همان دفعة اول هم، نوری که روشن شد حاصل مجموعه‌ای از نگرش‌ها و تلاش‌های قبلی و گفته‌های پائولو بود نه اینکه خودش به‌تنهایی بخواهد معجزه کند. همان هنگام هم انگار داشتم معجونی عمل می‌آوردم که مادة کلیدی‌اش کیمیاگر بود. امروز هم که آن را در دستانم دارم، به‌خودی خود، برایم کاری نمی‌کند اما درخشش جادویی‌اش را همچنان دارد.

خوبیش این بوده که گویا از مادة درست، در زمان و جایگاه درست، استفاده کرده‌ام.

Related image


آقای پدینگتون

آقای فلانی، با آن سبیلش و حالت نگاهش،عینهو باباهای قدیمی است؛ مهربان و مسئولیت‌پذیر و باجدیت (فقط خیلی لاغر است). این را وقتی از نزدیک دیدمش روشن‌تر تشخیص دادم.

همیشه برایم عجیب و جالب است که هنوز افرادی با چنین چهره‌هایی وجود دارند. آخر این روزها، هرکی هر شکلی که باشد، حداقل آرایش مو یا بعضی چیزهای عرضی که به ظاهرش می‌افزاید باعث فاصله گرفتنش از ته‌چهره و اصل بی‌آلایشش می‌شود. ولی آقای فلانی اینطور نیست گویا. مدل مویش هم شبیه قدیمی‌هاست. لباس پوشیدنش هم مرا یاد سال‌های دور گذشته می‌اندازد بیشتر. اهل فرهنگ و جدی‌خوان هم هست و حوادثی را هم از سر گذرانده.

اولش می‌خواستم مستقیم به او اشاره کنم اما دیشب، اتفاقی،‌متوجه شدم شخص دیگری همین را مستقیم به او گفته. بعد یادم آمد خودم این «گفته» را قبلاً خواندم و بعدتر فکر کردم نکند گفتة آن شخص در من تأثیر گذاشته تا چنین برداشتی از چهرة آقای فلانی داشته باشم! این شد که دماغم سوخت و در واقع، به خودم شک کردم و از طرفی، دیگر حق «اولی» برای خودم قائل نبودم در برقراری این شباهت.

این شد که چون خیلی دلم می‌خواست ماجرا یادم بماند، ثبتش کردم ولی به‌صورت دیگری.

به‌کام است!

اولاً من برای زندگی‌کردن دنبال دلیل نمی‌گردم. زندگی می‌کنم برای زندگی‌کردن. راه دیگری نه‌تنها نیست بلکه فکر اینکه ممکن است باشد هم هرگز به‌سرم نزده است.

ثانیاً من از توی زندان یاد گرفتم که از چیزهای ناچیز زندگی لذت ببرم.

هر آدمی برای من مثل یک باغ دربسته است. همین گفتگو امکان می‌دهد که روزنی در دیوار این باغ باز بشود. آن‌وقت من در حال کشف و مشاهده هستم. از خوب و بد، هرچه ببینم، برایم دیدنی است. [1]

در حال‌وهوای جوانی، ص 9-8

دیروز، تقریباً همان اوایل سفر شیرینم، تصمیم گرفتم برگشتنی در خیابان انقلاب پیاده‌روی کنم.

قصد داشتم به‌پاس این همت بلندی که دو هفتة اخیر به‌خرج دادم و ـ‌هنوز هم البته باید بلندایش را حفظ کنم؛ دست‌کم تا آخر هفته‌ـ برای خودم جایزه بگیرم. پاداشی که در نظر داشتم خیلی شیرین و البته گرانقدر است ولی چون حدود شش ماه بوده که خواهانش بوده‌ام، درنگ نکردم و از تنها بساطی، که آن‌ها را موجود داشت، کتاب‌ها را گرفتم؛ در حال و هوای جوانی و روزها در راه مسکوب جان!

بعدش هم خدا را شکر کردم که خریدمشان چون بساطی‌های دیگر ـ‌و حتی دست‌دوم‌فروشی محبوبم هم‌ـ این دو کتاب را نداشتند. چون از صبح چیزی غیر از لقمه‌های شرِکی صبحانه‌ام نخورده بودم، به ترکیب آب‌انبه و آب‌آناناس پناه بردم و پشت میزی در اتاقک نیمه‌تاریک طبقة دوم روبه‌روی مترو، در پس‌کوچه، چند جرعه‌ای از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب را نوشیدم.

این‌جور وقت‌ها فرغون و تریلی و .. هم نمی‌توانند شادی‌هایی که از نیش بازم می‌ریزد جمع کنند!

شده‌اند کتاب‌های ثابت پای تختم تا حداقل یک دور بخوانمشان؛ حالا یا بکوب و یا بین مطالعة‌کتابهایی دیگر.

با تشکر ویژه از آقای کامشاد نازنین که حق دوستی را، هم در قبال دوست یگانه‌شان و هم در قبال ما خوانندگان، به‌کمال ادا کرده‌اند.

پ‌ن 1: خیلی خوشحالم که، به‌هرحال، امکان انتشار بخش‌های دیگری از روزنوشت‌های مرحوم مسکوب هست؛ هر روزی که باشد، از نبودش بهتر است.

[1]. چه احساس شباهت زیبایی به من دست می‌دهد! من هم در زندان‌هایی بوده‌ام و  خدا را شکر همیشه تکه‌ای از آسمان آبی بوده که توجه مرا، از پس حصار و میله‌ها، به خود جلب کند؛ حتی پس از سیاحت مبسوط و ناخواستة لجن‌های پایین پایم.

«دلخوشی‌ها کم نیست»!

پ‌ن 2: منتها این واکنش دربرابر زندان به روحیات پیشین آدم برمی‌گردد. در عکس‌هایی که از دورة نوجوانی و جوانی جناب مسکوب دیده‌ام (روزهای پیش از زندان)، آن لبخند سرخوش و فاغ‌بال و چشم‌های به‌هیچ‌گیرندة هرچیزی که خوشی لحظة ثبت تصویر را زائل می‌کند حاصل نیرویی موجود و شکل‌گرفته پیش از تجربة زندان بوده؛ والّا این امکان بوده حتی دورة زندان از او انسان بدبین و شاکی و شکننده‌ای می‌ساخته که به‌اجبار روزگار را سر کند.

همیشه جوهری در آدمیزاد هست که باعث می‌شود در بهشت و جهنم تقریباً یکسان رفتار کند.

پ‌ن 3: با یادی از بحث چند روز پیشمان دربارة همین چیزها؛ رهاکردن گذشته یا ماندن در آن؛ توان آدمی در این حیطه و ...


کتاب‌های 97

نیمة تاریک وجود و کنستانسیا را با خودم از سال پیش به سال جدید آوردم. در اواخر تعطیلات هم  سفر در خواب مسکوب جان را تفننی دست گرفتم و چون تعداد صفحاتش کم است تقریباً در انتهای آن هستم. به این نتیجه رسیدم این نوع نثر و محتوا در دستة بخشی از دوست‌داشتنی‌های من برای کتاب‌خواندن قرار می‌گیرند؛ نثری منسجم و یکه با جریان «منطقی» سیال ذهن که دقیقاً‌ مثل اسب آزموده و راه‌بلدی سوار (نویسنده/ خواننده) را با‌غریزه در دشت‌های بزرگ با خود می‌برد.

نیمة تاریک تأمل می‌طلبد و حتی تکرار. مرا قدری دقیق‌تر و موشکاف‌تر کرده. به چیزهایی رسیده‌ام مثل: کاش زودتر می‌دانستم و کاش به این مواردی که خودم می‌دانستم، بدون تردید و با اطمینان بیشتری توجه می‌کردم.

کنستانسیا مرا به این نتیجه رسانده که فوئنتس در خلق شخصیت‌هایی که زمان و مکان نمی‌شناسند و انگار در خواب سفر می‌کنند ایده‌آل من است. اما شیرینی روایت مارکز و آلنده را ندارد.

کتاب دیگری که دیروز شروع کردم و خواندنش برایم بسیار هیجان‌انگیز است خیره به خورشید از اروین یالوم است (با ترجمة مهدی غبرایی نازنین). هنوز موتورش خیلی گرم نشده و منتظرم ببینم جاهای هیجان‌انگیزش کجاست. آیا مرا به جایی می‌رساند که باید، یا بهتر است بیش از یک‌بار بخوانمش یا ... 

بهمن تمام شد، فوریه هم رو به پایان است

از آن وقتهایی شده که حسابی هوس نوشتن دارم ولی طی چند ساعت چت کردن و نظر دادن درمورد بعضی چیزها و آپ کردن گودریدز، حس نوشتن رفته؛ هوس همچنان باقی است.

«سندباد خوب سندبادی است که کتابهایش را بخواند؛ نه خیلی دیر، و نگذارد تو کتابخانه خاک بحورند و کمرنگ بشوند».. در راستای سندبادخوب بودن، دوتا کتاب لاغر 100و خرده ای صفحه ای ام را خواندم. البته هنر نکردم! چون از آن کتابهای قدیمی ام نبودند. هفتۀ قبل تازه خریدمشان: کافکا و عروسک مسافر با ترجمۀ رامین مولایی که متن فارسی زیبا و روان و خواندنی ای دارد. دومی، خرده خاطرات ژوزه ساراماگو با ترجمۀ اسدخان امرایی است که این هم متن زیبایی دارد. کتاب در متروی این هفته هم صبحانه در تیفانی  از ترومن کاپوتی*بوده که از نیمه رد شده و خیلی دوستش دارم. از همان اول هم دوست داشتم فیلمش را ببینم. دوستم بابت گربه اش پیشنهادش کرده بود (که خب احتمالاً نقش پررنگی ندارد) ولی خودم بابت داستان جالبش و مهمتر از آن، آدری خوشکلم دوست دارم زودتر فیلم را ببینم. شاید طبق معمول همیشۀ اتوکردنها، بگذارمش برای یک رمان اینچنینی. فیلم قبلی هم که چندروز پیش موقع اتوکشی دیدم، 360 بود؛ نوشته و ساختۀ سام قریبیان. هنرپیشه های خیلی خوبی داشت. از روایت، بعضی زوایای دوربین، گفتارهای کم و تقریباً به اندازۀ فیلم، نوع صحبت کردن شخصیتها و .. به نسبت خوشم آمد. فقط آنجا که پلیس با بچه اش پای تلفن حرف زد و گفت منم دلم تنگ شده و ...کلاً آن بخش به نظرم ضروری نبود. منتظر بودم یک ربط خاصی به داستان داشته باشد یا باعث یک چرخش ناگهانی و .. بشود که نشد. با اینکه آن قطرۀ اشک خیلی تأثیرگذار بود، نپسندیدمش.


* ترجمۀ بهمن دارالشفایی؛ نشر ماهی.


دشوار است اما ... حتماً به امتحانش می‌ارزد!

«آیا قلبی را که عشق می ورزد
ولی رام نمی شود،
و می سوزد
اما هرگز نرم نمی شود

می پذیری؟»

جبران خلیل جبران


این شعر خیلی شاهرخ مسکو‌ب‌وار سروده شده!

ــ کتاب دیگری از دیوید سداریس می‌خوانم (بیا با جغدها دربارة دیابت تحقیق کنیم) و هم قهقهه می‌زنم و هم می‌گویم: عجب! چه شبیه! چه درست! و گاه غمگین می‌شوم و در ذهنم راهکاری برای آن شرایط توصیف‌شده فراهم می‌کنم. یکی از واجبات این است که پدرمادرها کتاب‌های سداریس را بخوانند و درمورد مطالبش فکر کنند. حتی شاید هم پیش از فرزنددارشدن. خبب؟؟

ــ کتاب مهر پنجم هم به‌نظرم جالب آمد. در صفحات ابتدایش هستم. بیشتر جالب‌بودنش توصیفاتی درمورد محتوای آن است و برداشت نام آن از کتاب مقدس. تا ببینیم چطور پیش می‌رود!

ــ هنوز دلم نیامده جلد دوم کتاب حدیث نفس را بخوانم. کمی جرئت می‌خواهم. انگار قرار است با تمام‌شدنش با کسانی خداحافظی کنم که نمی‌خواهم.

ــ فکر می‌کنم در یکی از کرانه‌های دنیا، دریای ژرفی داریم به اسم شاهرخ مسکوب که منِ شنانابلد،  بی‌هوا، با موج‌هایش پیش رفتم و این روزها غرقش شدم. دریای مهربان و بزرگی که می‌خواهد کمکم کند از خودم و «موج‌ها»ی خودش به‌سلامت بیرون بروم.


روزگار سپری‌شدة شیرین

1. از آن زمان‌هایی است که در حد شوالیه‌های جدی و مصمم کار دارم!

ـ تازه خوب شد از اواخر آبان عقلم را آوردم وسط تا هی نروم از توی وانت هندوانه بردارم!

2. من اگر جای سازندگان سریال دسپرت هاوس فلانز بودم، یک جاهایی از هنرپیشة مری‌آلیس استفاده می‌کردم؛ اینکه همینطوری سرش را بیندازد پایین و توی محله قدم بزند یا بخشی از چهره‌اش با آن لبخند زیبا پیدا باشد؛ همین‌جوری! برای سرکارگذاشتن بیننده‌ها!

3. امروز، توی راه، 20 صفحه‌ای از کتاب در اقلیم حضور (یادنامة مرحوم مسکوب جان) را خواندم. هعی! واقعاً باورم می‌شود که جناب شایگان، با آن همه یال‌وکوپال اندیشگی‌اش، می فرماید: «مسکوب یک اقلیم حضور است؛ همین‌جا هم حاضر است». بله، به من ثابت شد که ایشان روح قوی و فروتن و حماسی‌ای دارند و به شوالیه‌های نوپا و کوچک هم گوشة چشمی دارند.

4. یک کتاب لاغر جالب‌ناک تلخ هم می‌خوانم به اسم منگی (از: ژوئل اگلوف) که روی جلدش تصویر فرش (یا رومیزی. که خب من اولش فکر کردم کاغذ دیواری است) با لکة شبیه چایی و یک سوسک قهوه‌ای نقش بسته. کلی هم تعریف و امتیاز درموردش خواندم در گودریدز.

«شاهرخ بیشتر به قهرمانان حماسی شاهنامه شباهت داشت. به یک اعتبار، رفتار و کردارش را می‌توان گفت حماسی بود. ولی آنچه بیشتر از هرچیز شاهرخ را برای دوستانش دلپذیر می‌کرد و همه را مجذوب و شیفتة خود، هاله حضوری بود که از تمام وجودش می تراوید. شاهرخ حضوری بسیار نافذ داشت و من هر وقت یاد او می افتم و دوستانش را می بینم متوجه می شوم که چقدر همه تحت تأثیر سجایای اخلاقی او بوده ایم. شاهرخ در واقع یک اقلیم حضور بود. هروقت یاد او می افتم، بی درنگ جمله ای کوتاه انگلیسی به ذهنم خطور می کند که شکسپیردرنمایشنامة هنری پنجم، در جایی آورده است : "A little touch of Henry in the night" ؛ یعنی «شمه‌ای از حضور هنری در شب» و این موضوع به جنگ صدساله انگلیس و فرانسه اشاره دارد، قوای انگلیس وارد شده اند و تمام شهسواران فرانسوی در مقابل قوای مهاجم تجمع کرده اند. هم تعدادشان بیشتر است و هم سلاح هایشان مهلک تر. انگلیسی ها احساس ضعف می کنند و معلوم نیست که در این کارزار پیروز شوند. هنری پادشاه انگلیس شبانه خیمه به خیمه راه می افتاد و با تک تک سربازها حرف می زد و آنها را دلداری می دهد و حضور این پادشاه دلسوز در فضای شب تاریک موج می زند.و اینجاست که شکسپیر می‌گوید تک‌تک سربازان شمه‌ای از حضورش را درشب احساس می کردند. شاهرخ این‌چنین موجودی است. شاهرخ هم حضورش در این جلسه موج می زند و ما آنرا با تمام وجود هم اکنون در اینجا احساس می کنیم»

دکتر داریوش شایگان


«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این باشد/ که در افسون گل سرخ شناور ...»

مهدی خانبابا تهرانی از دوران معاشرت و دوستی خود با مسکوب خاطراتی دارد که کمتر جایی نقل و منتشر شده است:

«با مسکوب در سلول هیچ وسیله ای برای وقت گذرانی و سرگرمی در اختیار نداشتیم، برای همین روی پتوی سربازی با نخ، صفحه تخته نرد درست کرده بودیم، و با مهره و طاس هایی که از جنس خمیر نان بودند، از بام تا شام با هم تخته نرد بازی می کردیم، و مدام برای هم رجز می خواندیم و سر برد و باخت جر می زدیم.

چندی نگذشت که یکی دیگر از فعالان حزبی را هم به اسم مهندس فرقانی به سلول ما آوردند که مدتی سه نفری با هم بودیم. ما در همان سلول محقر ساعتها با هم قدم می زدیم تا پاهامان حرکتی داشته باشد. به یاد دارم که مسکوب شعری را زیر لب زمزمه می کرد که این طور شروع می شد:

تنها پر سیاوش است که همواره می دمد
خون سیاوش است که جوشان و تازه است...

بعدها از مسکوب شنیدم که او این شعر را به یاد دوستش مرتضی کیوان که به همراه افسران اعدام شده بود، می خوانده است. مسکوب با کیوان دوستی نزدیک داشت و بعدها کتابی هم درباره او تألیف کرد. این "هم خانگی" کوتاه مدت تأثیری وصف ناپذیر بر زندگی من باقی گذاشت که هرگز فراموشش نمی کنم. آن زمان من جوانی ۲۱ ساله بودم و او حدود ۳۰ سال داشت و در همان موقع هم انسانی فرهیخته و باکمال بود. مسکوب در سراسر زندگی برای من الگویی شایسته و والا باقی ماند.

مسکوب تنها متفکری ژرف نگر نبود، بلکه در اخلاق و فضایل انسانی هم به راستی نمونه بود. این را در برخوردهای سیاسی او به خوبی می توان دید. برای من نقل کرده بود که سرهنگ زیبایی که بازجوی پرونده او بود، به او پیشنهاد کرده بود که اظهار پشیمانی کند تا مورد عفو قرار گیرد. اما مسکوب به او گفته بود حاضر نیست برای آزادی و رفاه شخصی، از حیثیت و آبروی خود مایه بگذارد. از سوی دیگر با اینکه بعدها به راه و اندیشه دیگری رفته بود، اما هرگز از یاران پیشین خود بد نگفت و حاضر نشد آنها را برنجاند. شاهرخ شش سالی در زندان بود. در این مدت آسیب بسیاری به او رسید: چیزهای بسیاری را از دست داد و خانواده او از هم پاشید.

پس از آزادی از زندان از ایران خارج شدم و تا مدتها از مسکوب خبری نداشتم، تا اینکه در سال ۱۹۶۵ در خانه حسن قاضی در پاریس او را دوباره دیدم. از دیدن او پس از آنهمه سال، از شادی و شعف سراز پا نمی شناختم.من از چین به فرانسه رفته بودم و همچنان به عقاید چپ افراطی پای بند بودم. آشکار بود که او با افق های فکری بازتری آشنا شده است. ما با هم درگیر بحث هم شدیم. چون من همچنان به هنر خلقی و طبقاتی اعتقاد داشتم، و او به این دیدگاه رسیده بود که هیچ چیز جز احساسات مستقل درونی نمی تواند و نباید مبنای آفرینش هنری باشد. هنرمند تنها در برابر خود، وجدان و احساسات خود مسئولیت دارد. او از دید تعصب آمیز و جزم آلود "تعهد هنری" فاصله گرفته بود و ادبیات حزبی را چیزی جز تبلیغ ایدئولوژیک نمی دانست، که با ادبیات واقعی فاصله بسیار دارد.»

شاهرخ مسکوب را تنها در پهنه نویسندگی ایران نمی توان دید. او روشنفکری بیدار دل و یگانه بود که بینش عمیقش، بین او و روزمرگی شکاف و جدایی می انداخت و همواره او را از هر چه باب روز، از جمله بازار سیاست دورتر می کرد. سبک و سیاقش در نوشتن و سنجشگری خردورزانه اش در هر چیز، سطح کارش را از کلاس های رایج روشنفکری ایران فراتر می برد و او را به سلسله کسانی می پیوست که در تاریخ ایران بویژه در عرصه روشنفکری ایران معاصر چند تنی بیشتر از آنان ظهور نکرده اند.


در دو چیز ممارست می ورزید: زبان و تفکر، و این امتیاز او بر بیشتر روشنفکران همزمانش بود، و ادبیات مرکبی بود که او زبان و افکار خود را بر آن سوار می کرد تا هنر و حرفهای خود را با مخاطبانش در میان نهد. در تاریخ، هرچند به تاریخ معاصر توجه داشت، اما تا پیش از تاریخ رفته بود، جایی که از اساطیر سر در می آورد.

کارش چه در ترجمه و چه در تالیف به اساطیر می رسید و از اساطیر آغاز می شد. پرداختن به اساطیر از سر تفنن و هوس نبود، وجوهی از زندگی انسان معاصر را در آن می یافت و به بیانش می پرداخت. حماسه عرصه ای بود که امکاناتش حد نداشت و در آن آرزوهای آدم را برآورده می دید. آرزوهایی که در زندگی اجتماعی برآورده نمی شد. رویکردش به شاهنامه اما از نوع برخورد اهل "فضل و ادب" نبود. چیزهای دیگری در آن می جست و می یافت. "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" و "سوگ سیاوش" گواه این جستجو و یافتن است.

تحلیل او از اساطیر، از افسانه ها و داستانها از سطحی که تا آن روز در ایران بود و شاید از آنچه تا امروز هم هست، فراتر می رفت. از جهان مدرن سر در می آورد و نگاه خواننده را از عمق گذشته های دوردست باز می آورد و به جهان امروز می افکند. نخست "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" را نوشت که به قول او دیگر جنگ خوب و بد نبود. "درد کار رستم و اسفندیار در بزرگی و پاکی آنهاست و به خلاف آن اندیشه کهن ایرانی، در این افسانه از جنگ اهورا و اهریمن نشانی نیست، این جنگ نیکان است ..." سپس به "سوگ سیاوش" رسید که داستان شهادت بود از آن نوع که مسکوب در می یافت. آنگاه نوبت "در کوی دوست" بود که حافظ بود. عرفان و سیر وسلوک ایرانی. چیزی که نزد او از عالم حماسه جدا نبود، یا مانعة الجمع نبود، شاید ادامه اش بود.

در این همه جز آنکه به علائق ادبی خود می پرداخت، به امر مهم‌تری نیز توجه داشت: تاریخ و زبان. " دو وجه امتیاز بارز ملت ما با ملت های دیگر"، چیزی که بعدها نگاه فلسفی او را بر می انگیخت و به " ملیت و زبان" می رسید. تا بود این سیر ادامه داشت.

در تفکر به راه تجدد می رفت. مفاسد تمدن را می شناخت و با این همه می دانست این تمدنی است که دنیا را تسخیر کرده و یگانه راه مقابله با آن، پناه بردن به خود آن است نه پناهنده شدن به سنت. ناگزیر باید ابزار تمدن را شناخت، به آن نزدیک شد، آن را به دست گرفت و با آن کنار آمد.

زبان بی مانندی که او داشت تا مدتها الگوی فارسی نویسان خواهد ماند. نثر دلاویزی که هرگاه لازم می آمد همچون صحنه های جنگ رستم و اسفندیار به طنطنه می افتاد و هر گاه به سیر و سلوک عرفانی می رسید از آرامشی بی حد برخوردار می شد. خودش می گفت که این او نیست که زبان آثارش را انتخاب می کند. این اثر است که زبان خود را "پیدا" می کند. " می گویم پیدا ... برای اینکه من زبان را انتخاب نکردم. اساساً مطلب یا فکر است که زبان خودش را پیدا می کند و به کار می گیرد. نویسنده تکلیف زبان را روشن نمی کند بلکه زبان است که تکلیف نویسنده را روشن می کند. هر فکری زبان خودش را دارد و یا وقتی که زبانی بیاید فکرش هم باهاش هست.

زبان او در آثارش از ابتدا در اوج بوده است. نثر "مقدمه ای بر رستم و اسفندیار" شاهد گویای اوج نثر او در همان آغاز راه است. " در سنت مزدیسنا نیز زرتشت اسفندیار را در آبی مقدس می شوید تا رویین تن شود و او به هنگام فرو رفتن در آب چشمهایش را می بندد. از نیرنگ روزگار در اینجا ترسی غریزی و خطاکار به یاری مرگ می شتابد. آب به چشمها نمی رسد و زخم پذیر می مانند. ترس از جایی فرا می رسد که درست در همان جا باید نابود شود. ترسیدن از آبی که شستشو در آن مایه رویین تنی است! در اینجا ترس برادر مرگ است و مرگ همزاد ناگزیر عالم وجود. حتی پیکان تیر که دست افزار اوست خود از مرگ نمی رهد. اگر هزار در را به روی مرگ ببندی درست از روزنی که نمی پنداری، به درون آمده است زیرا از هیچ جایی نمی آید تا خدایی راه را بر او بگیرد، در آدمی حضور دارد و از همانگاه که زندگی آغاز شد به همه جا رسیده است که نفس زیستن خود به سوی نیستی رفتن است."

و اینک خود او رفته است. " کیست که از ژرفنای خاموش مردگان در امان باشد؟"


منبع: http://www.vcn.bc.ca/oshihan/Pages/Messkoob.htm

«دلبر که جان فرسود از او»

دقیقاً به همین شکل:

«کام دلم نگشود از او»

و در کنارش:

«نومید نتوان بود از او

باشد که دلداری کند»

و هرچه از دستش برآید، می‌کند گویا!

و در همان ابتدای راه هم حتی می‌بینم که:

«دلبر که جان بالید از او»!

این دیگر آخر سخاوت و بزرگواری است!

ـ می‌شود بعضی کتاب‌ها را، با پرداخت مبلغی به مؤسسة خیریه (هرچه باشد) و ارسال فیش آن برایشان، تهیه کرد. این هم از الطاف دلبر که دلشان نیامد در خماری بمانم و کنجکاوی‌ام بی‌سرانجام بماند.

روی آن تصویر، نوای نی است همان «سلام‌علیکم» معروف!

«یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی‌ نفهمی نم‌نمی می‌بارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاج‌ها گرفته تا زرد طلایی درخت‌هایی که نمی‌شناختم. درخت‌ها بر تپه و ماهور ایستاده‌اند و تا چشم کار می‌کند از دل خاک بیرون آمده‌اند. ریشه در زمین و سر به آسمان بی‌خورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست. اصلاً من از جنگل و دشت و صحرای این مملکت خیلی خوشم می‌آید. انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس می‌کند و حتّا می‌بیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.»
در حال‌وهوای جوانی، شاهرخ مسکوب


در جایی از فیلم مادر، صبح خاصی است و جلال‌الدین (امین تارخ) که تازه پلک باز کرده، با لبخندی، می‌گوید: سلام امروز!

از بین زمان‌های هر روز، صبح‌ها را بیشتر دوست دارم چون فرصت دوباره‌اند و هنوز هیچ خطایی در آن‌ها سر نزده. برای همین، وقتی یاد گفتة بالا می‌افتم، می‌گویم: سلام صبح!