جوانی برومند

وای که بیست سال پیش عجب سال عزیزی بود! چه سال عزیزی بود!

سالی که با کتاب ناشناختة موسی (هاوارد فاست) و رودخانة پیدرای پائولو شروع شد و میانه‌اش لورکا  بود و شکستن آن سد عظیم و چیزهای خوبی که مدت‌ها ادامه داشتند.

در آستانة تابستان

آره،‌آره، آره!

دوباره فصل و حال‌وهوای چنگ‌زدن به ادبیات و دنیای وهم‌آلود امریکای لاتین برای من رسیده و من دلم همة شخصیت‌های اوا لونا و صد سال تنهایی را می‌خواهد. دلم عمارت گوشه‌ای ارباب تروئبا را می‌خواهد با همة کنج‌ها و گیاهان وحشی‌اش که، تا سر برمی‌گردانی، از قد تو هم بالاتر می‌روند و جنگلی موهوم می‌سازند. دلم می‌خواهد تا آن سر دنیا بروم و دست بکشم به آن چند مشت خاک که ایزابل با خودش از شیلی برد؛ کسی چه می‌داند؟ شاید جادوی من هم باطل شد و جادوی جدیدی مرا دربر گرفت!

ـــ جادونوشت: بعضی از آدم‌ها می‌دانند با جادوهایی که آن‌ها را دربر گرفته چه کنند؛ مثلاً ایزابل آلنده یا منیرو روانی‌پور (امروز به «کولی‌ها» و «ملکیادس کولی» و «کولی کنار آتش» و «کولی آن سوی آب‌ها» فکر می‌کردم. اما یکی هم مثل من گاهی آن‌قدر در جهات نامطلوب دست‌وپا می‌زند که جادویش مجبور است، مثل تارهای عنکبوت، مهارش کند تا تلاش عبث نکند. بعد خود این کمک جادویی می‌شود بند دست‌وپا!

باید، در هاگوارتز، چند واحد درسی تربیت ذهنی برای کنارآمدن با جادوهای شخصی بگذارند.

Image result for hogwarts classes

ایزابل نازنینم

پروست و جویس اگر امروز زنده بودند نمی‌توانستند ناشر پیدا کنند

گردنبندش و نارنجیِ چشمگیر اغواگر کتش!

mi querida, Isabel Allende

چگونه جنتلمن انگلیسی گوگولی تبدیل به قاتلی سنگدل شد

بعد از دیدن فیلم Lies we tell، به تعارض در زمینة فرهنگ و گسست از سنت‌ها و جای‌گیری در جامعة جدید و .. این‌طور حرف‌ها رسیدم و البته خیلی زود برای خودم نتیجه‌گیری هم کردم.

کلاً از دید من، آن چیزی که مثلاً جومپا لاهیری در کتاب‌هایش می‌چپاند توی ذهن شخصیت‌هاش و صفحات زیادی از کتاب می‌شود دغدغه‌شان و حتی بخشی از گره‌های داستان هم حول آن‌ها می‌چرخد باید در بستر مناسب و به شکلی مناسب پرورش پیدا کند. همة این‌ها باید از قانون تقریباً مطلوب و جامعی تبعیت کنند؛ حالا می‌خواهد آدمی در وطن خودش زندگی کند و احساس غریبگی نکند و سنت‌های گوگولی‌اش را هم داشته باشد، یا پا شود برود آن‌طرف دنیا و مسائل خودش را در مهاجرت داشته باشد. قانون برای من فراتر از سنت و احساسات است. ارزش این مورد دوم را به هیچ وجه نمی‌خواهم کم کنم. اما بخشی از چیزهایی که در این مورد دوم وجود دارد بیخود و دست‌وپاگیر و فلان و بهمان است. جامعة آرمانی در نظر من آن است که از همة سنت‌ها، خوب‌ها و مفید فایده‌هاش و تأمل‌برانگیزهاش گلچین و حفظ و پرورش داده شوند؛‌ آن هم در سایة قانون و عقلانیت.

بله، اگر این کلونی پاکستانی ساکن انگلستان کمی خوف از قانون پیشه می‌کرد و برای خودش مافیابازی و پدرسالاربازی راه نمی‌انداخت، توی روز روشن نمی‌آمدند چاقو بزنند به دختر مردم، آن هم توی ایستگاه قطار و جلو چشم همه. همین هم باعث شد آن آقای متنفر از خشونت، که در خانة خودش جلو مهاجمان درنیامد، خلافکار بشود و آخر عمری نامة اعمالش را سیاه کند!

بله بله. من هم اعتقاد ندارم همة اینگیلیسی‌ها خوب و قانون‌مدار و بی‌گناه‌اند و فقط این پاکستانی‌ها (و لابد مهاجران دیگر جهان‌سومی) هستند که سرشان درد می‌کند برای گندزدن به جامعه. فقط سعی کردم از زاویة داستان به این مسئله نگاه کنم.

Image result for lies we tell

از نکته‌های خوب فیلم، حضور این دو بازیگر بود؛ یکی‌شان خانمی به‌غایت خوشکل، که مغزم در طول فیلم مدام داشت بررسی می‌‌کرد کجا دیده‌اش و بعدش یادش افتاد یکی از ملکه‌های مصری و خواهر/ همسر توت‌انخ‌آمون بوده (مینی‌سریال Tut) و دیگری هم [گبریل برن]، که با فیلم [اسب رؤیا] (همچین چیزی دوبله کرده بودندش) شناختمش. از دوتا پسرهاش توی آن فیلم خیلی خوشم می‌آمد.

از صحنه‌های خیلی خوب فیلم، این‌ها بودند:

Image result for lies we tell

Image result for lies we tell

شبح تابستانی

1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یک‌طوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر به‌خاطر لی‌لی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچه‌پرروبودن را به من القا می‌کند؛‌چیزی مثل جنیفر لارنس.

2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشه‌های دیگری بازی می‌کردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمی‌کردم چه خبر است یا پا می‌شدم راه می‌رفتم. گفته بودم که نمی‌توانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیت‌پردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجه‌برانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانواده‌اش را جزئی‌تر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.

هنرپیشة‌ اصلی این فیلم خیلی خوشکل‌تر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکل‌تر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی می‌شود!

Image result for Christopher Convery


اردیبهشت به‌وقتِ کازانتزاکیس

بخارای مبارک را با شب کازانتزاکیس آغاز کردم [1] اما نمی‌دانم چرا آن موزیک زیبای آرام، که روی تصاویر نیکوس کازانتزاکیس پخش می‌شد، سبب شد احساس دل‌گرفتگی بکنم! شاید یادآوری یک‌باره و بی‌هوای آن روزها برایم سخت شده؛ روزهای بیم و امید که آغشته به قلم جذاب این نویسنده و چیزهای دیگر بود. عجیب که آن روزها به‌شدت احساس آرامش می‌کردم. خب، دنیایم خیلی کوچک بود و من سلطان بلامنازع آن قلمرو محدودبودم. برایم حکم باغچه‌ای را داشت که بسیاری از گوشه‌هایش را سبز کرده بودم و بذرها یک‌به‌یک به بار می نشستند. اما طعم‌ها بسیار محدود بودند و میوه‌ها بسیار کوچک. خوبی انکارناشدنی آن روزها این بود که اشتهای سیری‌ناپذیری داشتم و هر چیزی مرا برمی‌انگیخت برای «خواستن». فرض کن همین موسیقی دل‌انگیز! مطمئنم اگر آن روزها می‌شنیدمش، با تمامی وجود سر در پی یافتنش می‌گذاشتم و با اینکه احتمال دست‌خالی‌ماندنم زیاد بود، در گوشه‌ای از ذهنم یا دفتری، برگه‌ای، حس‌وحال یا خاطره‌ای مربوط به آن را یادداشت می کردم تا بعدها که بتوانم بالاخره بیابمش.

شاید هم دلم برای سطربه‌سطر نوشته‌های کازانتزاکیس تنگ شده است. شاید برعکس، به آن روزهام حسودی‌ام می‌شود!

Image result for kreta heraklion 

[1]. با تشکر از حضور خوب پرکلاغی.

غول و یاغی و پیشگوی جذاب

1. کتاب کنسرو غول خیلی خیلی بانمک و خواندنی است!

شخصیت توکا و مادرش، تا اینجا که خوانده‌ام، خیلی خوب توصیف شده و نویسندة مرموز آن دفترچة داستانی هم کنجکاوی آدم را تحریک می‌کند. سرعت روایت داستان و انتخاب کلمات باعث شده دلم بخواهد بیشتر از یک‌بار کتاب را بخوانم. حتی آن بخشی که داستان در داستان شده و توکا دارد ماجرای زندگی نویسندة مرموز را می‌خواند هم جذابیت خودش را دارد و تا حالا که دلم نخواسته کاش زودتر تمام شود تا وارد زندگی خود توکا بشوم. در این بخش،‌بیشتر از همه ماجرای دنباآمدن راوی دوم در میان کتاب‌ها خیلی جذاب بود.

معرفی شخصیت‌ها کوتاه و بانمک است؛ از پیرزن به‌دور از آداب فرصت‌طلبی که از توکا پول گرفت، تا بروکلی و کباب و زن و مرد پیر صاحب کتاب‌ فروشی.

2. بالاخره فیلم یاغی دشت را تا آخرش دیدم و دیگر داشت از دست سلینجر حرصم درمی‌آمد که بزرگواری کرد و تصمیم مهمی در زندگی‌اش گرفت. روحت شاد، مرد! تأثیری فارغ از نویسندگی و ... در من گذاشت؛ چیزی که به مدیتیشن‌ها و آرامش‌جستن‌هایش مربوط می‌شد.

3. هاااای! چند روز پیش، 50 صفحه از کتاب عاشقانه‌های یونس در شکم ماهی را خواندم و شیفته‌اش شدم. گذاشته‌امش برای لحظات مناسبی که خواندنش بیشتر در من نشست کند.

4. سریال Cloak and dagger هم از آن دوست داشتنی‌های خاص است که فانتزی و خط داستانی و پرداخت شخصیت‌هایش تقریباً به‌جا و در سطح خودش مقبول است. از ایدة دو شخصیت در کنار هم، که در فال‌های شانتل  و سرنوشت گذشتة نیواورلئان هم جلوه دارند، خیلی خوشم می‌آید. اپیسود ششم را خیلی دوست دارم چون به‌موقع و طی جریان داستانی خیلی خوبی، مقدمة اتفاقات بعدی را چید. هم‌زمانی پیشگویی و توضیحات  شانتل با اتفاق‌هایی که برای تای و تَندی می‌افتاد خوب بود. از نقش شانتل و هنرپیشه‌اش خیلی خوشم می‌آید؛ بدم نمی‌آید جای ا باشم و این سبک زندگی را داشته باشم. انگار خیلی با من جور است!

درس امروز

در حالی که از دست فرستندة دیمنتورهای امروز شاکی بودم و توی ذهنم مدام سعی می‌کردم در این زمینه مسئولیتی قبول نکنم (به موضوع مطرح‌شده فکر نکنم و هی راهکار ندهم و خودم را مثلاً به آب‌وآتش نزنم و بعد از مدت‌ها، یک‌بار هم بگویم: خب به من چه!)، یادم آمد که با کفش‌های او راه بروم [1].

البته فقط احساس پوشیدن کفش‌ها را دارم و هنوز هم نمی‌توانم راه‌حل درستی بدهم. بله، کفش‌ها زشت و آزارنده و نامتناسب‌اند؛ کلاً به‌سختی می‌شود با آن‌ها راه رفت ولی من چه کمکی می‌توانم به صاحب اصلی کفش‌ها بکنم؟ فعلاً هیچ. چون نه حاضر است کفش‌ها را دربیاورد و نه بپذیردشان. فقط دوست دارد توی ذهنش مدام آن‌ها را به گوشه‌ای پرت کند و بعد هم از پابرهنگی پریشان شود و ...

تنها هنرم فقط این است که بفهمم پوشیدن این کفش‌ها به‌صلاح نیست و باید برایشان کاری کرد. بفهمم این کفش‌ها آزارنده‌اند و باعث خستگی و تاول و عقب‌ماندن در مسیر می‌شوند. اینکه از فرستندة دیمنتورها دوری نکنم و شکلات بیشتری بخورم و به چیزهای خوب و خنده‌دار و شادی‌آفرین بیشتری فکر کنم تا انرژی‌ام تحلیل نرود.

گرچه با خوابی که سرصبحی دیده بودم و خودم در موقعیت شکننده‌ای قرار گرفته بودم،‌ دیگر این یکی نورعلی‌نور بود و فحش‌لازم! پاسخ یک «پس من چه» ذهنی را به خودم بدهکارم و دلم حمایت قوی بیرونی می‌خواهد.

[1]. درمورد انرژی آدم‌ها، مخصوصاً دوست‌داشتنی‌ها، اشتباه نمی‌کنم. همین دیروز عصر خانم آشتیانی عزیز گفتند کتاب با کفش‌های دیگران راه برو کتاب سوگلی‌شان است.

خورشیدک‌های شادی‌آفرین هفته

1. از کائنات متشکرم که از دوشنبة پیش تا دیروز مرا با کراماتش به عرش اعلی رساند و دریچه‌های زیبای بیشتری به کنج بهشتی یگانه‌ام باز کرد (جلسة چهارم و پنجم/ آخر کلاس خانم حاجی نصرالله عزیز).

2. صبح سه‌شنبة هفتة پیش، لامپ بزرگی توی سرم روشن شد و قلبم را از خوشی به آتش کشید! خبر این بود که مترجم محبوبم، خانم عبیدی آشتیانی، در غرفة نشر افق در نمایشگاه حضور خواهد داشت و منی که تا آن روز نمایشگاه امسال را نرفته بودم، دیگر از خدا چه می‌خواستم؟ باید شال و کلاه می‌کردم و خودم را می‌رساندم و هم گشتی در غرفه‌های دیگر می‌زدم و هم می‌رفتم برای تحقق یک رؤیای دیگر. اما انرژی کافی را نداشتم؛ مریض بودم و دست عقل چراغ بزرگ توی سرسرایش را خاموش کرد، زد روی شانه‌ام و برایم آرزوی اقبال بلند کرد: حالا وقت‌های دیگر؛ مثلاً نمایشگاه سال بعد... چه می‌دانم، از همین حرف‌ها. در این زمینه، سندباد مجربی هستم و حرف عقل را گوش کردم اما خب، نمی‌شد ناراحت نبود.

3. بله باید بگویم امسال از آن سال‌هایی شد که بی قصد و غرض قبلی نرفتم نمایشگاه کتاب. ولی اگر فیدیبو و این دوـ سه کتاب‌خانة خوب دردسترسم را روی هم بگذارم، از نماییشگاه‌رفتن بهتر است.

4. این شماره هم مستقل است و هم در ادامة شمارة 2. دیروز که آخرین جلسة کلاس محبوبم بود، از اقبال بلندم، درست صندلی کنار دست خود خانم حاجی نصرالله نازنین نصیبم شد! آخ که انگار در بهشت بودم! همان دقایق ابتدایی، پرهیب تیره‌پوش بلندبالایی جلو در کلاس ایستاد و واااااااای! خانم آشتیانی بود! برای خانم مدرس ما، که داشت بخشی از کتابی را می‌خواند، دستی تکان دادو بعد فکر کنم چشمش به من افتاد که لب‌هایم مثل دلقک‌ها تا بناگوش کش آمده بود و چشم‌هایم لابد زیاده‌ازحد گشاد شده بودند و به او نگاه می‌کردند. امیدوارم از من نترسیده باشد! دقایقی بعد، در پی حدسی که زدم، همچنان که یک چشمم به سالن بود و دودل بودم که بروم بیرون یا نه، به دوستم در طبقة بالا پیامک دادم: خانم آشتیانی اومدن پیش شما؟ می‌مونن تا آخرش که من بیام ببینمشون؟ و دوستم: آره اینجان. می‌مونن تا آخر. و من تا آخر کلاس، دقایقی به خودم می‌آمدم و سعی می‌کردم جلو هیجانم را بگیرم و از آخرین جلسه با مدرس محبوبم بهره ببرم.

وقتی کلاس خودمان تمام شد و کارهای لازم را انجام دادم،‌با عجله رفتم بالا. تعداد اندکی داشتند جمع می‌شدند تا عکس بگیرند. عکاس با مهربانی گفت: بیا وایستا عکس بگیر و جایی برای رودربایستی باقی نگذاشت. از آنجا که آخرین فرد توی ردیف خود خانم آشتیانی بودند، من کنار ایشان ایستادم. کلی هم تشکر و  ابراز ارادت کردم بهشان و درمورد کتاب‌ها و ... چقدر به من لطف داشتند و بعد هم، که دوستم برای برداشتن کیفش برگشته بود و من توی پاگرد طبقة هم‌کف منتظرش بودم، همای سعادت لطفش را تمام کرد و باز هم ایشان را دیدم و خداحافظی گرررمی کردیم و بعله! ایشان مرا مسح کردند [1]! دست چپشان را بر دست راستم گذاشتند و متواضعانه ابراز لطف کردند!

بله مشخص است که من ظرف ذوقم زود پر می شود و هرچند فکر نکنم مرا آدم پُزویی نشان بدهد، برای خودم خیلی خیر و برکت دارد چون خیلی سریع خوشحال می‌شوم و از چیزهای کوچک مطلوبم هم انرژی می‌گیرم و ... البته این مورد برای من از موارد کوچک حساب نمی‌شود؛ چون چندین سال است که به آن فکر می‌کنم. آدم‌ها برای من خیلی مهم‌اند چون آدم‌های زندگی‌ام خیلی اندک بوده‌اند و در نهایت اینکه عاشق نوع بشرم و بالقوه به این آفریده‌ها و توانایی‌ها و خوبی‌هایشان ارادت دارم.


[1]. اولین‌بار که به علاقة آدم‌ها به لمس‌شدن از سوی افراد مشهور و کاریزماتیک فکر کردم، حدود بیست سال پیش بود. میان صفحات واژه‌نامة آکسفورد، عکسی از بیل کلینتون بود و افراد مشتاقی که دستاشن را به سویش دراز کرده بودند تا بتوانند، حتی شده سرانگشتی، با او دست بدهند. طبق تحلیل آن زمانم، به این نتیجه رسیدم که این یک نوع انرژی‌گرفتن است و واقعاً چنین چیزی وجود دارد. حال طرف هرکه می‌خواهد باشد. از چنین جریان انرژی‌هایی خوشم می‌آید چون لزوماً منفعل نیستند و سلیقه‌ای‌اند و حس خوشایندی ایجاد می‌کنند. برای همین، حتی نگاه خاص از سوی آدم‌های دوست‌داشتنی برایم محترم است و برایش تفسیر و تعریف دارم. حتی دوست دارم خودم هم آدمی باشم که در مقیاس محدود یا گسترده بتوانم چنین تأثیرهای خوبی داشته باشم.

آستریدمان

فیلم را هم پیدا کردم و آماده شد برای دانلود. خیالم آسوده شد!

Becoming Astrid

تکان دهنده!

در گودریدز، توجهم به کتابی جلب شد که برخی خوانندگان اظهارنظرهای چشمگیری درمورد آن داشته‌اند؛ مثلاً:

«فرزانه طاهری در مقدمۀ کتاب تعریف می‌کنه که گلشیری بعد از شنیدن داستان‌های سلطان‌زاده می‌گفت: نمی‌دانی که چه مضامینی در داستان‌هایش دارد، مو بر اندام آدم راست می‌شود، بیخ گوش ما چه‌ها گذشته و ما بی‌خبریم

گلشیری عزیز خوشش آمده! پس باید بخوانمش.



Image result for ‫محمد آصف سلطان زاده‬‎

برسد به دست نویسندة بلاگرفته!

جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوست‌داشتنی!

آخر این چه وضع کتاب‌نوشتن است؟ چطور نمی‌دانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را می‌خواند و عاشق شیوة روایتتان می‌شود؛ هم قاه‌قاه می‌خندد و هم قلبش قدری مچاله می‌شود؟

واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یک‌بار بخوانم و بارها روی جمله‌هایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آن‌ها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتاب‌هایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگی‌هایتان بی‌نصیب نمانم.

Image result for jack gantos


سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرت‌های قطع‌شده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار می‌کنی؟» ... بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها می‌گشتم. می‌خواهم ماشین بخرم». ذرت‌ها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعش‌کش باشی». ص 58

توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واق‌واق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32

گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف می‌کند که خواننده فکر می‌کند متن  خاصی را می‌خواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادی‌اش این‌قدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هم‌اسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خون‌دماغ می‌شود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دسته‌گل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟

هنوز ابتدای کارم و نمی‌دانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایه‌شان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر می‌رسد که فتنه‌هایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونی‌بودن همة لباس‌های جک، به‌دلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمک‌هایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخره‌ای ختم می‌شود و فراری‌دادن آهو از تیررس پدرش،‌چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آن‌قدر جذاب نقل شده که واقعاً به‌سختی کتاب را کنار می‌گذارم.


ناکجاستان

این عکس‌هااااا.........

غیر از اینکه مرا به نوع خاص و مطلوبی از جنون می‌رسانند، به‌شدت مرا یاد فضای داستان‌های مارکز می‌اندازند. حالا مثلاً‌ایزابل آلنده یا یوسا نه؛ خود خود مارکز. دقیقاً نمی‌دانم چرا؛ ولی این رنگ آفتابی گاه پرتقالی و این پهنای نور که با اطمینان در تصویر گسترده شده و این سنگفرش‌ها و آبی آسمان، که گویا از اول خلقت این‌چنین آرام و بی‌دغدغه بوده و پایانی هم ندارد، در ذهن من با مارکز گره خورده است.

رنگی که از خواندن آثار ایزابل در ذهنم مانده سبز تیرة گیاهان در آن موج می‌زند و کمی خاکستری و قهوه‌ای پررنگ هم در گوشه‌وکنار تصاویر همیشه به چشم می‌خورند. فرقی هم ندارد خیابان وسط شهری باشد یا طبیعت. اما یادآوری آثار یوسا بیشتر خاکستری سیمانی و کرم و قهوه‌ای خاک‌ـ‌بیابان‌ـ‌گرفته را برایم زنده می‌کند؛ به‌علاوة سبز تیره و غریبة‌گیاهان ناشناختة زبر.

شاید بابت این یادآوری مارکزی، ذهنم هنوزتحت تأثیر خواندن اولین صفحه‌های گزارش یک مرگ باشد وگرنه، صد سال تنهایی یک‌صدمش چنین رنگی ندارد؛ اگر هم داشته باشد، بافت محیط با این تصویرها خیلی تفاوت دارد و عشق در زمان وبا هم تصویری خیلی آمازونی و مرطوب دارد. هممم... البته کمی فکرکردن به کتاب آخر ممکن است قدری این تصاویر را زنده کند!

دارد پیچیده می‌شود! بهتر است رهایش کنم!

ـ عکس‌ها از کانال چتمارس

یاغی دشت

نامة سلینجر از میدان جنگ، برای ویت

در حالی به نورماندی یورش بردیم که شش فصل از کتاب را روی دوشم حمل می‌کردم؛ و دروغ است اگر نگویم که، در شرایط سخت، این هولدن بود که به من تسلی می‌داد.

ـ من هم هنوز زنده‌ام و سعی دارم هولدن‌طورِ درونم را بهتر بشناسم و به شیوه‌ای که بایسته است درموردش بنویسم (نوشتن در ذهن، روایت و بازروایتش برای خودم، ... هر کاری که به شناخت بهتر و بیشترش بینجامد).

ـ کوین اسپیسی و غبغبش! نقشش را به نظرم خیلی خوب بازی کرده در این فیلم؛ البته هنوز بیشتر از نصف فیلم را ندیده‌ام.

ـ چقدر نقش آدم‌هایی مثل ویت و آن دیگری که، در فیلم نابغه، نقشش را کالین فرث بازی می‌کرد مهم و جذاب و لازم و ستودنی است! این معلم‌ها، سرویراستارها، ... این صاحبان چشمان و سرانگشتان نافذ و سوزاننده که با سرسختی و گاه بی‌رحمی در قلب و ذهن استعدادهای گیج و ملنگ رسوخ می‌کنند و پیامبروار، آن‌ها را در مسیر درستشان قرار می‌دهند. یکی از آرزوهایم بودن در چنین جایگاهی است.

7887 [1]

کلی کار عالی دارم؛ برنامه‌ریزی رنگی‌رنگی هم کرده‌ام و دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام هم دارد خوشکل‌تر و جذاب‌تر می‌شود. سعی می‌کنم، در کنار خودکارهای رنگی،‌از کاغذهای رنگی بیشتری استفاده کنم.

کارهایم انجام‌دادن تکلیف کارگاهمان است برای میانة هفته که تا دیروز غروب از وجود آن بی‌اطلاع بودم. چرا؟ چون جلسة اول دورة جدید (هفتة پیش) تشریف نبردم سر کلاس. حالا باید فایل صدای مدرس را به‌دقت گوش کنم و ... گویا ماجرا بر سر ده کتاب است! فهرست کتاب‌هایم را همین الآن نوشتم و کنار گذاشتم؛ به شیرینی قند و عسل بهشتی! سعی کردم از نویسندگان محبوبم حتماً مواردی در آن بگنجانم و حواسم بود کتاب‌هایی را انتخاب کنم که جزئیات بیشتری از آن‌ها در یادم مانده و بتوانم بهتر به آن‌ها بپردازم.

غیر از این، باید روی چند صفحه از متنی کار کنم که فارسی نسبتاً سختی دارد؛ بعضی جمله‌ها خیلی طولانی و افسارگسیخته‌اند و باید حسابی مرتب شوند. بعد از آن چند صفحه هم، باید فایل قبلی را به پایان برسانم تا زودتر در مسیر رسیدن به خانة بخت قرار بگیرد.

ـ خیلی وقت است که از تگ‌های محبوبم استفاده نکرده‌ام؛ مثلاً فانوس دریایی!

[1]. چه عدد بامزه‌ای! آمار بازدیدکننده‌های اینجا بود، تا امروز.

امیدوارم نتیجه خیلی هیجان‌انگیز باشد!

از تلگرام خوابگرد:

«نتفلیکس با خریدِ امتیازِ اقتباس از رمان «صد سال تنهایی» قصد دارد یک سریالِ تلویزیونی بر اساسِ آن تولید کند. این سریال به زبانِ اسپانیایی خواهد بود. تا به حال ۵۰ میلیون نسخه از این رمان در جهان به فروش رفته و به ۴۶ زبان ترجمه شده است.
رودریگو گارسیا، پسرِ گابریل گارسیا مارکز، و گونزالز گارسیا بارکا تهیه‌کنندگان اجراییِ سریال خواهند بود و بیشترِ صحنه‌ها در کلمبیا فیلمبرداری خواهد شد. رودریگو گفته: پدرِ ما حاضر نشد حقِ ساختِ فیلم بر اساسِ #صد_سال_تنهایی را واگذار کند چون اعتقاد داشت با محدودیتِ زمانیِ یک فیلمِ سینمایی نمی‌تواند ساخته شود و تولیدِ آن به زبانی جز اسپانیایی عادلانه نیست. با این حال، خیلی از مارکزدوستان حدس می‌زنند این سریال، به هر ترتیب، اقتباسِ موفقی نخواهد بود.»

یک اینکه خوب شد عقل کردند و سراغ فیلم نرفتند و به نظر مرحوم احترام گذاشتند. دو اینکه، هرچه باشد، هیجان خودش را دارد و می‌شود امیدوار بود، بعد از این همه اقتباس‌بازی،  نور امیدی در آن پدیدار شود. از طرفی، ورِ اسناب ذهنم می‌گوید کاش همچنان کسی جرئت نمی‌کرد گرد این کار بگردد. کاش دست‌کم مجموعة عوامل، تا جا دارد، عالی باشند؛ هنرپیشه‌ها، لوکیشن، موسیقی، جزئیات، ... حتی چیزی از آب دربیاید که با گات پهلو بزند در نوع خودش!

سفر تف در جهان

داخل آب توالت تف کردم و دوباره سیفون را کشیدم و تفم را به داخل جهان فرستادم. تف در جهان باقی نمی‌ماند. بخشی از آن به اقیانوس آرام یا رودخانة نیل راه پیدا می‌کند. بخشی از آن از موجوداتی که در آینده به وجود می‌آیند سر درمی‌آورد. و این روند تا ابد، تا انتهای زمان، ادامه دارد.

فعالیت خارج از برنامه:
برو دستشویی. بعد از اینکه کارت تمام شد سیفون را بکش. به این فکر کن که ادرارت کجا می‌رود و به چه چیزی تبدیل می‌شود.

اسم من میناست و ...، دیوید آلموند، ترجمة مریم رفیعی، ص 153


خیلی خیلی برایم جالب بود که چطور آلموند، مردی مسن، می‌تواند این‌همه بامزه و واقعی و جدی تصورات ذهنی دختری نوجوان را بنویسد و مرا یاد اوایل نوجوانی خودم بیندازد!

آرزوهای کتابی و فیلمی

از وقتی آن کتاب دوست‌داشتنی زویا پیرزاد را خوانده‌ام، مدام دلم چنین داستان‌هایی را می‌خواهد. دقیقاً همین‌طوری، و نه حتی شبیه دیگر آثار خود زویا پیرزاد. خیلی به‌زور و به‌سختی رفتم سراغ آن کتاب کت‌وکلفت فانتزی نیمه‌کاره‌مانده. یعنی آن‌چنان توی آن فضای نازنین گیر کرده‌ام که فانتزی هم صدایم نمی‌کند!

توی داستان‌های قشنگ و لطیف یک‌روز مانده به عید پاک هم خانه‌ها و فضاهای مکانی و انسانی محبوب و مطلوب من موج می‌زند.

باید برای خودم هم توی روستاهای اسپانیا خانه بخرم، هم توی تهران قدیم و شمال جدید (گیلان). بهتر از همه این است که فضا تهران قدیم باشد و جادة شمال هم خلوت  و امکانات دنیای جدید هم موجود باشد!


گوش‌ماهی‌های عزیز

«بعدازظهرِ روزی که قرار بود فردایش برای همیشه به تهران برویم با مادرم به ساحل رفتیم. کیسة بزرگی همراهم بود. پر از گوش‌ماهی‌ها و سنگ‌هایی که سال‌ها جمع کرده بودم.

روز قبل، پدرم دادوفریاد راه انداخته بود: یک کامیون جدا باید بگیرم فقط برای بردن آشغال‌های تو. بریز دور! ... روی تنة درختی نشستم و کیسه را خالی کردم. به کپه‌ای که کنارم درست شد نگاه کردم، بعد به مادرم که داشت دور می‌شد، بعد دوباره به کپة روی ماسه‌ها. سنگ‌ها را یکی‌یکی برداشتم. یادم بود هر کدام را کی و کجا پیدا کرده‌ام. مثلاً سنگ گردی را که شبیه پوزة خوک بود؛ روزی که پدر  به‌زور مرا برد شکار گراز». ص 298

توصیف این بخش را خیلی دوست دارم؛ درمورد مادر و ادموند و آنجا که از تفاوت قدشان می‌گوید، بیشتر:

«جوهر سبز را اولین‌بار مادرم برایم خرید... وقتی که پرسیدم چرا سبز؟ خندید و شانه بالا انداخت: نمی‌دانم، شاید چون با سیاه و آبی فرق داره.

پدرم پوزخند زد: با سیاه و آبی فرق داره! خانم دوست دارند همه‌چیزشان با بقیة آدم‌ها فرق داشته باشه!

مادرم چند لحظه نگاهش کرد بعد سرش را چرخاند طرف من. مدت‌ها بود برای نگاه‌کردن به من سرش را بالا می‌گرفت و من که می‌خواستم ببوسمش خم می‌شدم. گفت: چیزی بنویس، ببین دوست داری؟

گوشة روزنامه نوشتم: جوهر سبز با همة جوهرها فرق دارد. من آدم‌ها و چیزهایی را که با همه فرق دارند دوست دارم.

مادرم خندید. پدرم چند لحظه به ما نگاه کرد، روزنامه را از روی میز چنگ زد و از اتاق بیرون رفت». ص 297

آخخخخخخخخ! نفسسسسسسسسس! دلم از این خانه‌ها با این حال‌وهوا خواست:

صبح‌های زود بهترین وقت روزم بود. خانه ساکت بود و از حیاط صدای جیک‌جیک یک‌نفس گنجشک‌ها می‌امد که لابه‌لای شاخ‌وبرگ درخت‌های نارنج جولان می‌دادند. از اتاقم بیرون می‌آدم، در اتاق مادرم را آرام باز می‌کردم و سرک می‌کشیدم. خواب که بود دوست داشتم نگاهش کنم. ... عصر می‌1رسیدم: دیشب خواب چی می‌دیدی؟ ... خواب‌هایش را برایم تعریف می‌کرد. تقریباً همیشه توی دشت بزرگی می‌دوید یا بالای جنگل پرواز می‌کرد.»

بخش بالایی را که خواندم، فکر می‌کردم درمورد دوران جوانی ادموند است و مادرش با آن‌ها زندگی می‌کند و ادموند صبح‌های زود قلم‌به‌دست می‌شود و می‌نویسد. خانة تهرانشان را مجسم کردم. در حالی که درخت‌های نارنج گواهی می‌دهند شمال است و دوران کودکی ادموند. اولین کلمة جملة بعد هم تأیید می‌کند این را:

«بزرگ‌تر که شدم، فکر کردم حتماً خواب‌های بد هم می‌دیده. خواب‌های بد را هیچ‌وقت برایم تعریف نمی‌کرد». ص 298

ای جان، ای جان! نقطة قرمز:

«روی یکی از بنفشه‌ها چیز قرمزی می‌بینم. خم می‌شوم. ... پینه‌دوز روی گلبرگ سفید بنفشه تاب می‌خورد.

چشم‌هایم را می‌بندم. باز می‌کنم می‌گویم: جعبه‌ای چند؟

تمام بعدازظهر من و هوشنگ در باغچة خانه گل بنفشه می‌کاریم» . ص 311

پینه‌دوز باعث می‌شود ادموند بعد سال‌ها بنفشه بخرد برای باغچة حیاطش.


خیلی خیلی خوب بود؛ عالی بود! از خواندن این سه داستان بی‌نهایت لذت بردم و از دیگر آثار نویسنده بیشتر دوستشان دارم. کتاب محبوب من از پیرزاد همین است. خیلی خوب داستان ادموند را از کودکی تا پیری گفت و در انتها هم خیلی لطیف و قشنگ به گذشته ارجاع‌هایی داشت و دایرة زندگی‌اش را، همچنان که جریان دارد،‌ بست؛ زیبایی‌های اکنونش را به زیبایی‌ها و خاطرات گذشته پیوند داد.

آلِنوش عجیب است؛ دختر ادموند و مارتا، یاغی و دوست‌داشتنی. مرا یاد جاستین، دختر مگی، در کتاب پرندة خارزار می‌اندازد.

جالب است که مارتا محبوب همه است؛ آدم‌هایی با شخصیت‌هایی متفاوت، از ته دل، دوستش دارند.؛ مادربزرگ و عمه، مادر ادموند، دانیک.

طاهره، کاش در پایان کتاب اشاره‌ای به طاهره هم می‌شد. دلم برایش تنگ شد!

دلم می‌خواهد، اگر مرد بودم، «ادموند» می‌شدم.

ــ یک‌روز مانده به عید پاک (از مجموعة سه کتاب)؛ زویا پیرزاد، نشر مرکز.

«آنان که خاک را ...»

هیچ‌کار نمی‌کنم ، خستگی کارهای نکرده را درمی‌کنم، شده‌ام کارشناس برجستة اتلاف وقت.

شاهرخ مسکوب


چهل‌وخورده‌ای سال پیش فرموده‌اند؛ شاید هم پنجاه سال پیش. آن‌وقت من از کمی بعد از بچگی این‌طوری با خودم تا می‌کرده‌ام و خودم را قضاوت و سرزنش می‌کرده‌ام. هنوز هم ترکش‌هاش با من مانده.

ولی این که ایشان فرموده‌اند نتیجه‌اش می‌شود دستاوردهایی که تبدیلشان می‌کند به یگانه جستارنویس تخصصی فرهنگ و زبان ما؛ آن‌وقت من فقط یاد گرفته‌ام سرزنش و سختگیری بی‌مورد را تا بتوانم از خودم دور کنم تا مرا در هم مچاله نکند و نشوم کسی مثل مکس (انیمیشن مری و مکس) که توی ذهنش برود روی آن چارپایة مخصوصش و هی تکان‌تکان بخورد و هراس بیفکند به دل و ذهنش.

خب البته در سطرهای بالا قدری اغراق کرده‌ام!

من موجود بااستعداد و توانمندی هستم که گاهی از این شاخه به آن شاخه می‌پرم و فقط روی یک موضوع تمرکز ندارم. همیشه دلم یک وانت هندوانه می‌خواهد؛ به جای اینکه همان یک هندوانه را با دقت و حوصله بردارم ببرم سرجایش.

از این‌ها که بگذریم، خود همان جملة نقل‌شده برایم مهم بود و اینکه بلافاصله خودم را مقایسه کردم و گفتم: ئه، مثل من!