همه‌ی خردادهایم

ئه، خرداد شد!

وقتی تاریخ انتشار پست قبلی را دیدم، با اینکه می‌دانستم امروز اول خرداد است، باز هم تعجب کردم!

خرداد یکی از شیرین‌ترین احساس‌ها را برای من به‌همراه دارد: اول از همه، نزدیک‌شدن رهایی از بار نه ماه درس‌خواندن هرساله، که سه سال دبیرستانش واقعاً هنری نکردم در این زمینه و از «نخواندن»هایم بود که رها می‌شدم و تابستان‌های بلاتکلیف و بی‌برنامه‌ای را می‌گذراندم که اهمیتشان در رهایی از طوفان سهمگین اقیانوس سبز و پاگذاشتن به خشکی و حس‌کردن زمین سفت زیر پاهایم بود. همین برایم کافی بود اما،‌ در هر حال، کمبورها را می‌فهمیدم. من هم انسان بودم و فیلی داشتم که در حیاط پشتی بسته بودم و به‌شدت هندی و نوستالژی‌پرور بود. گاهی حتی فکر می‌کردم آیا به‌خشکی‌آمدن اصلاً می‌ارزید به اینکه این سه ماه قشنگ پرارزش را اینطور سپری کنم؟ بله، گفتم که، من هم انسان بودم و شیطان‌هایی زیر گوشم زمزمه می‌کردند. الآن می‌فهمم چه خوب شد فیله را لوس بار نیاوردم،‌حتی به این قیمت.

بگذریم، از خردادهایم می‌گفتم.

آن احساس ملس خردادی طی آن سال‌ها برایم شکل گرفت و معنای کاملی پیدا کرد چون تولد فروزان عزیزم بود و آن سال‌ها ابیات تنهایی گوش می‌دادم و صدای احمدرضا و شعرهای سهراب شیفته‌ام کرده بود و یک‌بار، شعر «ندای آغاز» را در یکی از نامه‌های بلندبالایم برایش، که در پس غبارها ناپیدا شده، نوشتم تا تولدش را تبریک بگویم (در این شعر به‌زیبایی به «شب خرداد» اشاره شده).

همین باعث شده هر سال خرداد برایم ملس باشد و یاد شعر سهراب بیفتم و آن احساس قشنگ رهایی قلقلکم بدهد و... دلخوشی‌ها کم نیست!

باز هم قشنگی‌ها

و خندیدنت
دسته‌ی کبوتران
سپیدی
که‌ به یکباره
پرواز می‌کنند...!

ــ غلامعلی بروسان

پروتوتروف جان این شعر را نوشته بود و بعد هم گفته بود:

«بروسان درمورد طرف می‌گه که خنده‌ش انگار آزاد شدن دسته‌ی کبوتران سپید و اینا بوده، خو معلومه آدم عاشق همچین خنده‌ی لطیفی می‌شه. من خنده‌م آزاد شدنِ دسته‌ی اسب‌های وحشیِ در حال سُم کوفتن و شیهه‌کشیدنه.»

خواستم برایش بنویسم: «این مدل خندیدن که خودت تشبیه کردی هم جذابیت خودش را دارد و قشنگ است!» لینک ناشناس نداشت فعلاً. شاید کائنات این را برساند دستش.


ــ خب، عرض کنم که اول‌صبحی خبر رسید نویسنده‌ی گوگولی‌‌ام در هفتادسالگی از دنیا رفت. فردی شاید به‌گوگولی‌ای ژوزه مائورو جان! کاش دست‌کم بر اثر کرونا نمی‌مرد! لوئیس سپولودای جوجه‌مرغ دریایی! چقدر دل گربه‌ی باشرف بندر می‌گیرد وقتی این خبر را بشنود! تازه، چند ساعت بعدش هم خبر رسید مترجم مهم‌ترین کتاب ایزابل در ایران از دنیا رفته! البته در 79سالگی و نه بر اثر کرونا.دوتا خبر ناراحت‌کننده‌ی مرتبط با ادبیات شیلی! نه، من منتظر سومی نیستم. ولی داشتم به خاوی‌یر باردم فکر می‌کردم. درست است که شیلیایی نیست ولی فرت‌وفرت با کارلوسشان می‌رود قطب جنوب و برای صلح سبز مستند می‌سازند. سپولودا هم درمورد صلح سبز کتاب نوشته!

بی‌خیال!

ــ دیروز موقع یک‌جور تمیزکاری واجب و جلادهنده‌ی روح و جسم، فیلم همه می‌دانند را برای دومین‌بار دیدم. آن منظره‌ی شروع فیلم، نگاه به دشت و انگورستان سرسبز، از پس ناقوس بلند کلیسا! پنه‌لوپه چه لهجه‌ی قشنگی  دارد! انگار با ناز صحبت می‌کند؛ مخصوصاً وقتی اسم کسی را صدا می‌زند، مثلاً دخترش ـ ایرنه.


ارغوان

Related image

حدود شش ماه پیش یا خودم قراری گذاشتم که...

امروز، بعد از چند ماه، زیر سایه‌ی تولد این بزرگوار افتتاحش می‌کنم.


هزار سال پیش

شبی که ابر اخترانِ دور دست
می‌گذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درون من صِدام می‌کند
هزار سال میان جنگل ستاره‌ها پیِ تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت
کزین سرای بی‌کسی
کسی صدات می‌کند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من
به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟


ـ هوشنگ ابتهاج (سایه)

ششم اسفند؛ زادروز شاعر عزیزمان

ملاقات با قهرمان درون

چند روز است به این فکر می‌کنم که ملاقات دوباره با کلاس پرنده‌ی عزیزم برایم خیلی لذت‌بخش و برانگیزاننده بوده و روح خفته‌ی قهرمان‌های سالیان دوردست را در من بیدار کرده؛ انگار مقابل هم ایستادیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و کلی خوش‌وبش کردیم و از احوال این سال‌های هم پرسیدیم. در عین اینکه از هم دور بوده‌ایم، همدیگر را تا حد زیادی می‌فهمیم و می‌شناسیم. می‌توانیم موارد اشتراک بسیاری در هم پیدا کنیم و با هم دوست و همراه بمانیم.

و فکر می‌کنم آیا خواندن دوباره‌ی بعضی از ژول‌ورنیات عزیزم هم چنین تأثیری ممکن است داشته باشد؟ کشف پهنه‌ی دریاها و مقابله با طوفان‌ها...؟

نویسنده‌ای در هاله‌ی مه

1. فکرکن! باد در درختان بید تا حالا هونصدبار ترجمه شده!

2. به‌احتمال بسیار،‌ نویسنده‌ی جدیدی برای خودم کشف کرده‌ام! معرفی می‌کنم:

دَدَدَدَن‌ن‌ن‌ن... کارلوس روئیس ثافون (گاهی ثبت شده: روئیززافون/ زفون/ ثافون/ حتی روییس سافون که البته «روییث ثَفون»درست‌تر به نظر می‌رسد) از خاک زرخیز اسپانیا.

فعلاً جلد اول از سه‌گانه‌ی مه را خوانده‌ام؛ با عنوان شاهزاده‌ی مه و مشتاق شدم دو جلد دیگرش را هم حتماً بخوانم. دو کتاب دیگر هم برای بزرگسال نوشته که واقعاً وسوسه‌انگیزند: سایه‌ی باد و زندانی آسمان. امیدوارم به‌زودی دستم بهشان برسد!

درمورد اولی:

[داستان این رمان در شهر بارسلون اسپانیا اتفاق می‌افتد. نویسنده در این باره نیز می‌گوید: «بارسلون یک دلربایی، راز و حالت رمانتیک در داستان ایجاد می‌کند. چیزهای زیادی این مکان، خیابان‌ها تاریخ و مردمش را بی‌همتا می‌کند. گذشته از این، آنجا زادگاه من است: جایی که من آن را مثل کف دستم می‌شناسم. می‌خواستم از این پس‌زمینه خارق‌العاده، به عنوان یک عنصر اساسی استفاده کنم، خیلی شبیه کارهایی که رمان‌نویس‌های بزرگ قرن نوزدهم، همچون لندنی که دیکنز خلق کرده است یا پاریسی که ویکتور هوگو و بالزاک و غیره خلق کرده‌اند. وقتی رمان سایه باد نوشته شد استقبال گسترده جهانی از آن نظر بسیاری از منتقدان را به این موضوع جلب کرد و همه این‌ها به داستان مهیج آن باز می‌گردد. به شخصیت‌ها، خوشایند بودن زبان و تصویرسازی و تجربه‌ای که از خواندن آن حاصل می‌شود: «هنوز روزی را که پدرم برای نخستین بار مرا به گورستان کتاب‌های فراموش شده برد به یاد دارم. اوایل تابستان ١٩٤٥ بود... ما در خیابان‌های مدفون زیر آسمان خاکستریِ بارسلونا راه می‌رفتیم. پدرم هشدار داد که در مورد چیزی که امروز می‌بینی، نباید به احدی حرفی بزنی، حتی به دوستت... هیچکس.» کتاب سایه باد بیش از یک سال در اسپانیا پرفروش‌ترین کتاب بود و پس از ترجمه به سایر زبان‌ها، به کتابی پرفروش در جهان تبدیل شد.]

و

[گورستان کتاب های فراموش شده در دل شهر قدیمی بارسلونا پنهان شده است،کتابخانه ای با دالان های هزارت و عناوینی فراموش شده و مرموز مردی پسر ده ساله اش را در صبحی سرد به این کتابخانه می آورد.پسر اجازه داد یک کتاب انتخاب کند و او از میان قفسه های غبار گرفته سایه باد اثر خولیان کاراکس،را بر می گزیند.پسر بزرگ میشود و چند نفر به دلایلی مرموز و رعب انگیز به کتاب او به شدت علاقه نشان میدهند و بدین ترتیب رمانی سحر انگیز پدید می آید؛سراسر تعلیق و تامل ترکیبی از سبک صد سال تنهایی گارسیا مارکز جن زدگی‌ای اس.بایت داستان های کوتاه بورخس آنک نام گل اومبرتو اکو،سه گانه نیویورک پل استر و گوژپشت نتردام ویکتورهوگو. اگر این آثار را دوست دارید سایه باد را نیز دوست خواهید داشت]

شاهزاده‌ی مه یک نکته‌ی مهم دارد که گرِهَش هنوز باز نشده (طبیعی است)‌ منتظرم دو جلد بعدی را هم بخوانم و بتوانم کل مجموعه را بسنجم.

آخر آخر دیشب هم خدمت کتاب شصت‌صفحه‌ای هیربل کوچولو رسیدم [1]

[1]. دنیای هیربل، پتر هرتلینگ، ترجمه‌ی گیتا رسولی، انتشارات محراب قلم (کتاب‌های مهتاب) [2].

[2]. مجموعه‌هایی که زیر نظر آقای اقبال‌زاده برای کودک و نوجوان منتشر می‌شوند خیلی خیلی خوب‌اند؛ چند کتاب در نشر قطره به این صورت کار شد که دو کتاب از آلموند را از آن انتشارات خواندم. بعد از آن هم که در محراب قلم این کار را در دست گرفتند و از این مجموعه هم فکر کنم فقط دو کتاب خوانده‌ام؛‌ آن هم از یک نویسنده. چه اتفاق جالبی؛ دوتا دوکتابی از نویسنده‌های مشترک!

در خواب من باران می‌بارد [1]

ـ واقعاً توی این سرما باید کاپشن بپوشم؟! خیلی خنده‌دار و هیجان‌انگیز است!

هه‌هه! باران هم گرفته بود نیم‌ساعت پیش. باید چتر هم بردارم.

ـ گاهی با دیدن کارها و ماجراهای دارما یاد باب اسفنجی می‌افتم! مثلاً ماجرای جعبة سرارآمیز گرِگ (فصل چهارم). از طرفی، به نظرم سریال تا حدی از نقاط اوج و طلایی‌اش فاصله گرفته. دلم می‌خواهد زودتر تمامش کنم ببینم چطور می‌شود.

ـ ویدئوی کوچکی را دانلود کردم چون نوشته بود توکای سیاه در جنگل‌های تالش، که هردو عشق من‌اند، به‌خاطر مینا و دیوید آلموند جان.

[1]. دیشب و عصر چند روز پیش که باران بارید، هر دوبار خواب بودم و بارش باران را ندیدم. فقط صدای دومی را شنیدم و خوابم شیرین شد.

Image result for ‫توکا‬‎

کپک!

تف تف تف!

یعنی دوتا کلیک و تغییر جهت سریع نگاه از منتهاالیه پایین راست به منتهاالیه بالای چپِ کاغذ کم نبود انگار؛ تازگی باید منت‌کشی عددهای پانوشت‌های طولانی را هم بکنم و قلم را هم تغییر بدهم! می‌شود یک کلیک اضافه برای هر عدد و هر صفحه به‌قدر پی‌پی‌کردن عنتر درختی طول می‌کشد!

ایییی توی روووحتتتتت!!!

Image result for ‫تنبل درختی‬‎

ـ داشتم دنبال سریال‌های قدیمی‌تر،‌که مارتین کپل خان نویسنده‌شان بوده،‌می‌گشتم که چشمم افتاد به تصویر خواکین فینیکس. چرا انقدر «پوست بر استخوان کشیده» شده؟ گریم فیلم جدید بود یعنی؟

بعد دلم خواست فیلم‌های جوکر را ببینم (که هنوز ندیده‌ام، بوس بر من!) و بعدش فکر کردم فیلمی با بازی خود فینیکس تضمین‌کننده‌تر است. بعد دلم کارتون خواست و در کسری از ثانیه هم به این نتیجه رسیدم جابه‌جاکردن فلش و ریختن چیز جدیدی روی آن خواب‌آورتر از آن است که به زحمتش بیارزد. ترجیح می‌دهم بروم دم‌ودستگاه را روشن کنم و همان انیمه‌ای که روی فلش است ببینم. بهتر از هرچیزی!

ـ دیگر اینکه مدت‌هااااااست شوکولات نخورده‌ام چون مدت‌هااااااست چایی‌سبزنوشیدن را ترک کرده‌ام و شوکولات بدون آن برایم چندان مزه نمی‌دهد. فکر می‌کنم وقتش شده بروم برای خودم یک شوکولات مشتی بخرم (حتی کوچک) و چند لیوان چایی با آن بخورم. نه، واقعاً من با این حالم پاشوم بروم بیرون؟

امضا: عئوووووووووووووووو!Image result for ‫گرگینه در ماه‬‎

آینة جادویی

تارکوفسکی کلامی از پروست را یادآورشده که در آن نویسنده از آرامشی که حاصل نگارش است یاد کرده و بعد می‌افزاید که خود او نیز با ساختن و به‌پایان‌بردن فیلم آینه چنین آرامشی را احساس کرده است: «خاطرات کودکی که سال‌ها مرا رنج می‌دادند، به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانه‌ای که بیشتر سال‌های کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سال‌ها پیش می‌خواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده، و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم دربارة سال‌های جنگ».
متن: امید بازیافته، بابک احمدی

(از تلگرام)

ـ واقعاً خوشا به سعادت کسانی که ذهنیاتشان به هنر تبدیل می‌شود!

کتاب تپل مپل سبک و ردپای آدم‌های وینترفل

بادی‌گارد و حکومت نظامی و بابیلون برلین.

دیروز، خیلی اتفاقی، جلد دوم داستان‌های ناپل النا فررانته را شکار کردم! دلم می‌خواهد گاهی از این کتاب‌ها بخوانم؛ حتی اگر بابت توضیحات پشت جلدش نباشد که خیلی وسوسه‌برانگیز است اما، در عین حال، آدم را می‌ترساند که نکند، مثل خیلی از پشت‌جلدهای دیگر، حباب رنگارنگی باشد و نه چیزی بیشتر. و به‌خصوص، بابت توصیف‌ها و جمله‌های قشنگی که گاهی توی فصل اول سریال از زبان راوی گفته می‌شود مدام دلم می‌خواست کتاب را بخوانم. البته آن موقع نمی‌دانستم چهار کتاب در کار است.

پ.ن.: ولی نمی‌دانم چرا از انتخاب لنو بدم می‌آید؛ در این مورد، باید شخصیت آنتونیو را بیشتر بشناسم (شاید باید کتاب اول را هم بخوانم، شاید هم لازم نباشد). ولی ابتدای کتاب دوم و منفعل‌بودن لنو در این مورد خیلی ناراحتم کرد! خنگ نباش خب دختر جان!


نام جاذبه‌ندار

Image result for funny in farsiImage result for funny in farsi

Image result for funny in farsi

طرح جلد این کتاب‌ها و البته خود خانم نویسنده چقدر بانمک و گوگولی‌اند!

این کتاب از همان‌هایی بود که دقیقاً دو هفتة پیش، توی کتاب‌خانه شکارش کردم. من جلد دوم را دیدم و فکر کردم همان عطر سنبل، عطر کاج است که در ترجمه نامش این‌قدر متفاوت شده. راستش نمی‌دانستم یا یادم نبود که فیروزه دوما دو جلد کتاب نوشته است. خلاصه، خیلی خوشحال و خندان شروع به خواندنش کردم و تازه همین دیشب، در صفحه‌های پایانی‌اش فهمیدم این جلد دوم است (حالا جلد اول یا دوم؛ خیلی فرقی نمی‌کند در ترتیب خواندن). در کنار این کتاب، چهار کتاب دیگر هم گرفتم که خب، به‌سنت حسنه، بعد از دو هفته باید تمدیدشان کنم چون تازه دوتا و نصفی‌شان را خوانده‌ام.

و اما این کتاب: طنز تقریباً قوی و از آن نوع که مورد پسند من بود و روانی (باز هم نسبی) در پرداختن به موضوع‌ها، گسسته‌نشدن رشتة کلام در تعریف خاطرات، و یکی از مهم‌ترین‌ها، پرت‌نشدن به بیراهة زیاده‌گویی از ویژگی‌های خیلی خوب کتاب بود. اما نام کتاب در ترجمه چندان چنگی به دلم نزد و قلم چاپ کتاب و بعضی ویژگی‌های ظاهری آن چندان مطلوب نبود. به‌علاوه،بعضی جاها به نظرم می‌رسید نویسنده شبیه استندآپ کمدین‌ها یک جایی ایستاده و حرف می‌زند.

از آن تردیدهای همیشگی بی‌جواب

نمی دانم
ممنون باشم
یا شاکی
از کسی که به من
لم دادن نیاموخت.

ــ عباس کیارستمی



در یکی از بهترین حالت‌ها، آدم می‌شود کیارستمی.

در حالتی دیگر هم، گاهی لم می دهد و تردید می‌کند، لم می‌دهد و تردید می‌کند، لم می‌ده...

و حیف است اگر از لم‌دادنش لذت نبرد!

تردید خوب است اما اگر تبدیل به چرخه‌ای بشود که مأموریتش کوفت‌کردن لم‌دادن باشد؛ مفت هم نمی‌ارزد.

باز هم از آن موارد اتفاقی

امروز حدود دوسوم از کتاب راز موتورسیکلت من (رولد دال) را خواندم. رولد دال است و انتظارها بر جذابیت کتاب و داستان استوار است. این کتاب، از دید من، هم بامزه و جذاب است و هم نه. کتاب لاغر کوچکی که در یک نشست تمام می‌شود پر است از نام پرندگان (طبعاً آن‌ها که در دوران کودکی نویسنده پیش چشمش بوده‌اند) و اطلاعاتی درمورد آن‌ها. این اطلاعات را می‌شود خیلی مفصل‌تر و همراه با تصویر پرندگان مزبور در اینترنت یا کتاب‌های علمی پیدا کرد. انگار علاقة دال به توصیف آن‌ها،‌ که یادآور هیجان خوش دوران کودکی‌اش است، بر قدرت نویسندگی او چربیده و بسیاری از سطرهایی که می‌توانست با مطالب جالب‌تر، مانند ماجرای موتورسیکلت و بلوط و ... پر شود، تبدیل شده به نثری معمولی و دربردارندة اطلاعات. حتی آن‌جا که درمورد موش کور توی حیاط صحبت می‌کند، یکهو نثر به سمت اطلاعات‌دادن پیش می‌رود. ولی آنچه در این مورد می‌گوید مطلب بامزه‌ای است و از طرف دیگر هم، آن را با ماجرای جالبی می‌بندد به همین دلیل ضعف به شمار نمی‌آید.

چون کتاب را تمام نکرده‌ام، بهتر است چیز بیشتری درموردش ننویسم. مثلاً اشاره نکنم که آیا موتورسیکلت دیگر قرار نیست در کتاب ظاهر شود؟ نام کتاب کمی دهن‌پرکن و گول‌زننده نبوده آقای دال؟

خب،‌ شاید با تمام‌شدن کتاب باید بیایم و از آقای دال عذرخواهی کنم چون زود قضاوت کرده‌ام.

ولی از حق نگذریم، همین چند صفحه توصیف طبیعت دوران کودکی‌اش واقعاً برایم جذاب بود؛ مخصوصاً سپری‌کردن دو تعطیلات؛ یکی آن تعطیلات تابستانی که در جزیره‌ای سپری می‌شد و در زمان مد، موج دریا به یکی از دیواره‌های کلبه می‌خورد. دیگر آن تعطیلاتی که آقای دال، اولین‌بار، به‌تنهایی و بدون خانواده‌اش رفت.

انسان خردمند

گفتگوی کوتاه با یووال هراری چقدر خوب بود!

مخصوصاً آن‌جا که می‌گفت باید فرزندانمان را طوری تربیت کنیم که انعطاف‌پذیری را «یاد بگیرند»، نه اینکه تأکید بر مثلاً ریاضی باشد؛ بتوانند قدرت بازبینی  خودشان و تغییرهای لازم را، هر چند سال، داشته باشند (نقل به مضمون؛ اگر دوباره ببینمش و لازم شد، این جمله‌ها را اصلاح می‌کنم).

فکر می‌کنم خود من تا حدی این قدرت را داشته باشم. راستش شرایط بهترین معلم من در این مورد بوده است؛ حضور/ نبودِ بعضی از آدم‌ها در جاهایی از زندگی‌ام که نباید. چنین وضعیتی، وقتی ابتدا با آن مواجه می‌شویم، عجیب و دور از پذیرش است؛ اعتراض را برمی‌انگیزد و عقل و منطق روزمره حکم می‌کند بیشتر به تغییر آن یا تغییر موقعیت خودمان فکر کنیم. اما گاهی پای پذیرش به میان می‌آید؛ چه گریزی از آن نباشد و چه ترجیح ما باشد. در این مورد آخر، اگر مدتی پشت‌سرهم شرایط مشابهی تکرار شود، ممکن است عادت کنیم به پذیرش؛ بدون تفکر. پذیرش برایمان شیوه‌ای عادتی شود. اگر در این عادت غرق شویم خوب نیست و گاهی خطرناک هم می‌شود. اما اگر هربار هوشیار باشیم و بهانه‌های الکی برای خودمان نیاوریم، همیشه در تغییر را به رویمان باز بگذاریم و جرئت پاپیش‌گذاشتن در این مسیر را داشته باشیم؛ خیلی بهتر است.

«حیلت رها کن عاشقا» [1]

چند سال پیش، شایع شده بود قرار است هالیوود فیلمی درمورد زندگی مولانا جانمان بسازد و دی‌کاپریو هم در آن نقش داشته باشد؛ حالا یادم نیست نقش خود مولانا را بازی کند یا شمس را نقش مولانا را.

دقیقاً یادم نیست واکنش‌ها به این خبر چه بود ولی پیش خودم فکر می‌کردم هالیوود، با درصد زیادی، به این سوژه گند خواهد زد و حتی حضور لئو هم نمی‌تواند آن را پیش چشم ما شیرین کند. الآن فکر می‌کنم اگر قرار است چنین پروژه‌ای عملی شود؛ بهتر است از نویسندگان و هنرمندان ایرانی هم، به‌طور جدی، راهنمایی و یاری گرفته شود.

اما به دی‌کاپریو در این نقش فکر می‌کردم؛ اول اینکه به نظر من لئو بیشتر به شمس می‌آید. بعد هم اینکه هالیوود حق دارد از بازیگرهای جذابش برای پروژه‌های پرسروصدا و جهانی و ... حالا هرچه، استفاده کند. اگر خود ما هم چنین پروژه‌هایی داشته باشیم؛ دوست داریم بهترین و جذاب‌ترین هنرپیشه‌ها در آن‌ها بازی کنند. بعدش فکر کردم اگر قرار بود من هنرپیشه‌ها را انتخاب کنم؛ نقش شمس را می‌دادم به فرخ نعمتی. مطمئنم خیلی خوب می‌شد! برای مولانا هنوز کسی به ذهنم خطور نکرده.

یا می‌توانستم پروژه را در اسپانیا کلید بزنم و فضایی کاملاً متفاوت و فقط با برداشت از این داستان خلق کنم و نقش مولانا را به آنتونیو باندراس و شمس را هم به خاوی‌یر باردم بدهم! بیشتر لوکیشن‌ها هم اندلس و گرانادا و مباحثات این دو هم زیر سایة درختان زیتون باشد. حتی گاهی باندراس ابیاتی از مولانا را به زبان فارسی بخواند!

ـ دیروز فیلمی با بازی باندراس دیدم که، از لحاظ فضا و لوکیشن،‌نقطة عطفی در زندگی‌ام محسوب می‌شود.

ـ به نظرم، «بلخی» خیلی شیرین‌تر و اصیل‌تر از «رومی» است برای مولانا و حق مطلب را بهتر و عمیق‌تر ادا می‌کند.

[1]. دارم پشت‌سرهم این آواز از دولتمند خلف جان گوش می‌دهم!

موراکامی، از راه دور

هاهاها! این هم شاهد از شرق دور:

You open a fridge and can make a nice- actually even a pretty smart- meal with the leftovers. All that's left is an apple, an onion, cheese and eggs, but you

don't complain. You make do with what you have. As you age you learn even to be happy with what you have. That's one of the  few good points of growing older

از کتاب از دو که حرف می‌زنم،... به‌نقل از یک کانالی.

این هم توضیح صاحاب‌کانال:
«یک‌جای کتاب از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم، موراکامی داره راجع به این صحبت می‌کنه که ماهیچه‌هاش خیلی سخت گرم می‌شن، باید بیست دقیقه گرم کنه که بتونه بدوه و با وجود اینکه سال‌هاست می‌دوه، ماهیچه‌هاش همچنان سازگار نشدن و موراکامی قلقشون رو یاد گرفته و ازشون استفاده می‌کنه که هر روز بدوه.
بعد در انتهای پاراگراف [آن سطرهای بالا را] می‌نویسه»



تو کجا بودی آن روزها؟

«شینسوکه یوشی‌تکه یک تمرین ذهنی و فلسفی برای کودکان دارد، اگر همین لباس که روزانه یک بار حداقل تعویضش می‌کنی دیگر از تنت جدا نشود «تو» چه می‌شوی؟ آن را به‌مثابة یک گرفتاری و مسئلة قابل حل می‌بینی یا با آن دست به گریبان می‌شوی؟ حلش می‌کنی یا حذفش؟ تنهایی یا با کمک گرفتن از دیگران؟
این تمرین فلسفی زیسته به کودکان می‌آموزد که باید «آماده» بود و پذیرا اما در گرفتاری‌ها «متوقف» نشد. اگر کلنجارهای فردی به نتیجه‌ای نرساندت باید «کمک» بگیری. قرار نیست «رنج»‌ها تمام شوند اما تو می‌توانی برای هر گرفتاری‌ات هزاران «قصه» تصور کنی و حتی لذت کشف را همراه حل آن‌ها تجربه کنی.
چقدر دنیا به شینسوکه یوشی‌تکه ها نیاز دارد. ادبیات کودکان جهان به نویسندگانی که از ساده‌ترین اتفاقات و کلمات می‌توانند غنی‌ترین مفاهیم و معانی را در ذهن کودکان جاری سازند و بینش‌سازی کنند بسیار نیاز دارد.»

جالب‌ـاینجاست‌ـنوشت: چیزی که این روزها بهش فکر می‌کردم و پاسخش را پیدا کردم؛ پاراگراف دوم نوشتة بالا! از آن چیزها که یکهویی جلو آدم سبز می‌شوند!

با خودم فکر می‌کردم، به‌قول آن بزرگ، مثل حافظ دنبال «آب»ام اما «آتش» نصیبم می‌شود. چرا؟ این‌طور وقت‌ها، تصمیم می‌گیرم کمی مولانابودن تمرین کنم و دنال «آتش» بروم، شاید بخت یاری کند و به آبی بیکرانی برسم. ولی باز هم اما و اگر می‌آورم. این چند روزه فهمیدم مسئله همین کناره‌گیری من است؛ دل به آتش نزدن. و به این نتیجه رسیدم واقعاً تمام نمی‌شوند. هربار به قلعة‌ نامرئی عزیزم پناه می‌برم، شنلم را به میخ می‌آویزم و می‌گویم «آخیش! تنهایی!»، هوهوی بادهای عجیبی توی جنگل پشتی می‌خواهند ثابت کنند اشتباه می‌کنم و دور تسلسل ادامه دارد.

باید یوشی‌تکه‌ای در کودکی من هم می‌بود تا ذهنم را آماده کند و سبب شود سیستم دفاعی الکی برای خودم خلق نکنم که ناخودآگاهم این همه سال گرفتارش باشد.


«ماه از کورة آهنگری به‌در آمد»

خیلی سریع، و تا یادم نرفته، یادآور می‌شوم که مجلة دوست‌داشتنی گلستانه، دقیقاً بیست سال پیش، مرا با لورکا آشنا کرد. آنچه در آن ویژه‌نامه درمورد لورکا آمده بود چنان پروپیمان بود و برای من خیال‌انگیز می‌نمود که با ولع بلعیدمشان و، در شب لورکا، انگار بیشتر مطالب را از پیش می‌دانستم و از پس سال‌ها، ذهنم همه را یک‌به‌یک فرامی‌خواند و مرور می‌کرد.

Image result for ‫مجله گلستانه‬‎

هیئت دوست‌داشتنی مجلة محبوبم

وقتی به خانه برگشتم، مجله‌ام را جستم و لابه‌لای یادگاران شیرین دیگر یافتمش. گذر زمان اندکی پیرش کرده ولی همچنان با چشمکی دلفریب یادآور می‌شود که همیشه دوست داشته‌ام مشتی از خاک غرناطه را در چنگ بفشارم و در هوای زیتون‌زاران نفس بکشم.

پنج‌شنبة عزیز، به نامِ کولی اسپانیایی

عصر پنج‌شنبه، وقتی آن سخنان دلنشین در باب لورکا را شنیدم، مطمئن شدم که باید می‌رفتم.

من، که هر شعری مرا به خود نمی‌خواند، اگر در شب لورکا حضور نمی‌یافتم، برای خودم بسی جای تعجب و ناباوری و شاید همراه با سایه‌ای از نگرانی داشت!

Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

ترغیب شدم آن سه نمایشنامه‌اش را حتتتماً بخوانم.


Image result for ‫فدریکو گارسیا لورکا‬‎

معمولاً وقتی چهرة لورکا را در عکس‌های سالیان پایانی زندگی‌اش می‌بینم، با خودم می‌گویم: «این چهره، برای 36 سال سن، کمی مسن نیست؟»

خوش‌آیند-نوشت: وقتی استاد قطب‌الدین صادقی صحبت می‌کرد، بخش بزرگی از ذهنم به این مشغول بود که شنیدن سخنان فردی دارای اشراف بر موضوع، اگر همراه با تسلط بر فن بیان و دارای مایة چشمگیری از هنر باشد، چقدر شیرین و روح‌افزا و مؤثر است. کاش این هنرمندان ما بیشتر شوند!

در برابر باد

کفش‌هایم را دیروز عصر شستم و صبح که بیدار شدم هنوز نیمه‌خیس بودند. برای عصر لازمشان دارم. پنجرة طلایی‌ام را گشودم و خواباندمشان در مسیر باد ملایم، لای پنجره. خیلی خوب خشک شده‌اند و مطمئنم بعدازظهر همراهان خوبی برایم خواهند بود.

دلو-نوشت: ترکیب عناصر باد و آب را خیلی دوست دارم. یاد خطی از شعری می‌افتم («من بادم، ...») و ذهنم بلافاصله میرود سمت سهراب و بعد هم مولانا. ولی نمی‌دانم شعر چیست و شاعرش کیست!

و چققققدر این تصویر زیباست!