صحرا

خب خب خب،

کتاب بالینم را عوض کردم.

برج قشنگم را دیشب تمام کردم و خیالم راحت شد.

جلد دوم یاغی شن‌ها را گذاشتم کنار بستر تا از امشب باز هم با امانی جذاب همراه بشوم.

انشاءالله!

با اینکه از برنامه‌ها عقبم و کمی استرس بیخود هم وارد خون و روحم کردم، از همه‌چیز راضی‌ام.

کم‌کاری نبوده، برنامه‌ریزی کمی مورد داشت. دیروز هم قرار بود یک اتفاق دیگر بیفتد تا باز دو هفته‌ی دیگرم را خراب کند اما مسئولیت جدید را نپذیرفتم و به‌خیر گذشت.

ولی سرعت کتاب‌خواندنم طوری شده که جزئیات خیلی کمی یادم می‌ماند!

و اینکه باز هم بوی داستان‌های امریکای لاتین به سرم زده! مارکز و آلنده و... و چقدر هم دلم برای تکراری‌ها تنگ شده!

«عمری دگر بباید»؟

شاید هم بُعدی دگر بباید!

فستان رقص لاتینی للنساء ، ملابس رقص رومبا ، فستان سالسا اللاتینی ، ظهر عاری  ، أسود|latin dance costumes|dress latinlatin dance dress women - AliExpress

Tacones delgados de punta abierta de pierna con cordón | Mode de Mujer |  SHEIN España

«سعدی، چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو!

ای بی‌بصر، من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را»

دت آکوارد مومنت که خیلی کار دارم و هی نوشتنم می‌آید!

کتاب قشنگم را چند شبی است که شروع کرده‌ام و... چه بگویم؟ واقعاً قشنگ است!

مشخصات، قیمت و خرید کتاب پسری در برج اثر پالی هو ین | دیجی‌کالا

ممنون از نویسنده‌ی گوگولی که [آن یکی کتابش] هم خیلی خوب و قشنگ و عمیق بود و مترجم خوب و انتشارات خوب باسلیقه و کاغذهای سبک و... . واقعاً حیف این دنیا نیست با این همه امکانات دوست‌داشتنی که به صورت‌های گوناگون گند بزنند بهش؟!

به حدی رسیده‌ام که حتی فهرست‌کردن کارهای نکرده‌ام (همان‌هایی که باید خیلی به‌زودی انجامشان بدهم) هم هیجان‌انگیز است! ردیف‌کردن کتاب‌هایی که باید برگه‌شان آماده شود؛ آن هم به‌ترتیبی که نه سیخ بسوزد نه کباب!

همه‌ی مدادهای دنیا را بدهید من بتراشم :)

خیییییلی وقت بود مدادی نتراشیده بودم.

همین الآن، شش مداد خوشکل خاص منحصربه‌فردم را تیز کردم، با مدادتراش سیاه دوقلوی قشنگم:

مداد کفشدوزکی، وایکینگی، جنگل حیوانات، جغدی، صورتی با سر مینیون، و مداد گاوی گوگولی‌ام که بدنه‌اش دیگر خیلی کمرنگ شده.


مداد مشکی ماین-مدل کیدز - فروشگاه ملک

[از سمت راست: چهارمی،‌ششمی و نهمی]

خرید و قیمت مداد مشکی موتیو فابرکاستل | ترب

اولی و آخری! :) خدا پدر اینترنت را بیامرزد!

چقدر دلم برای خرچ‌خرچ جذاب این کار تنگ شده بود! چقدر مدادتراش خوب و مداد خوب جذاب است!

اصلاً اصلاً هم دلم مدادتراش رومیزی، حتی آن عروسکی‌های خوشکل خوش‌رنگ اغواگر، را نمی‌خواهد که سر مداد را، موقع تراشیدن، با خساست پنهان می‌کنند و لذت دیدن چرخش تراشه‌ها و نوک گرافیتی مداد را از آدم می‌گیرند.

فقط حیف که باعجله تراشیدمشان، آن هم شش مداد را! می‌شد از تراشیدنشان کلی لذت برد.

خوشباختیِ لاناتی! :)

با تشکر از خرداد قشنگم!

قبل اینکه شال‌وکلاه کنم و دراین وضعیتِ «درخانه بمانید، ددرنیایید!» الکی بزنم بیرون، وسواسم را مهار کردم. اولش یک سر به 30بوک جان زدم و سه‌تا کتاب لازم را سفارش دادم. طبعاً جلددوم مجموعه‌ی نازنینم هم درمیانشان هست؛ امانی عزیزم، به‌زودی ادامه‌ی ماجراهایت را خواهم خواند! دیدم زمان دریافت از 30بوک برای یکی از کتاب‌ها زیاد است. آن یکی را حذف کردم که جور دیگری تهیه کنم (مثلاً از قایق کاغذی، با پیک). بعدش همین‌طوری الکی کد تخفیف را زدم و دیدم نوشته «فعال است ولی باید بالای 100 تومان خرید کنید». گفتم « چه بخرم؟» یاد تافی افتادم که اینکه از کروسان کتابی ندارم و به هر حال یک کتاب باید از این نویسنده داشته باشم و قطعش قشنگ است و ترجمه‌ی عالی دارد و... تافی را که اضافه کردم، کد عمل کرد و یک تخفیف دلچسب با ارسال رایگان گرفتم.

وسط‌ومسط این خرید (قبل از سفارش تافی)، دیدم شش کلاغ با ترجمه‌ی بهتری (دست‌کم از دید من،‌مطمئن‌تر) چاپ شده! درمورد تعداد جلدها و اینکه کدام جلد را باید اول بخوانم مردد بودم. داشتم می‌گشتم که یکهو دیدم «ئه! فیدیبو داره این رو که!» و چه خوشبختی‌ای! برای همین، آن را وانهادم به فیدیبو و سفارش 30بوک را نهایی کردم.

بعدترش، برای ابراز احترام به وسواس، رفتم سراغ اینستاگرام و با سؤال از مترجم محترم، فهمیدم همه‌چیز در همین دو جلد است و... فعلاً فقط جلد اول را فیدیبو دارد که خریدمش. منطقاً بعد از مدتی ج 2 را هم می‌گذارد دیگر! تا ببینیم چه می‌شود!

بیشتر خواب‌های قشنگم را دم صبح می‌بینم!

خیلی خیلی عجیب بود! فکر می‌کنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سال‌های قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفت‌پادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیده‌ام، آن را هم نشناختم.

زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایره‌ای بود. مثلاً وریس و راب  و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانه‌ی همه‌کاره‌شدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمی‌توانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس می‌کردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد می‌گویند سانسا در خطر است... نه،‌بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خنده‌دار اینکه سوفی اسم هنریشه‌ی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید می‌کند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!

آریا و برندون هم کلاً نبودند!

تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمی‌دانم چه کسانی (شاید خانواده‌ی دنیای واقعی‌ام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی می‌شد.

قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب می‌خواندم و باید مراقبش می‌بودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آن‌قدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوه‌ای و بعضی رنگ‌های بی‌جان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.

بوها در راه است!

کلاً بوهای خیلی خوبی می‌آید!

دیشب با عطر برنج پخته شروع شد و رفت سمت پلوی زعفرانی و بعد هم انگار خدنگ کوچکی با مرغ سرخ‌شده در فضا پرتاب شد و زود هم محو شد. رفتم زعفران مبسوطی خیس دادم برای پلوی خودمان. خورش کرفس هم روی اجاق دلبری می‌کرد با بوی قشنگش.

نیم‌ساعت پیش هم چنان بوی گل می‌آمد (از آن گل‌های کوچک وحشی خوش‌رنگ، شبیه آن گل نارنجی‌ـ قرمز مامان‌بزرگی) که هوس کردم بروم منبعش را کشف کنم ولی ناگهان با بوی کیک داغ خانگی بریده شد! این یکی را کجای دلم بگذارم؟

باز کتاب!

صبح را با خبری هیجان‌انگیز آغاز کردیم و اینکه جلد دوم اخگری در خاکستر منتشر شده.

این من را یاد واقعیت هیجان‌انگیز دیگری انداخت؛ اینکه جلد دوم یاغی شن‌ها هم چند ماهی است که منتشر شده و من هی حمله می‌کنم بخرمش ولی سمت عاقل‌ترم می‌گوید دست نگه‌دارم شاید نسخه‌ی دیجیتالشان آمد و باید دو جلدش را بخرم چون جلد اول واقعاً جذاب بود و باز هم یادم می‌اندازد وقتی هفته‌ی پیش داشتم دوتا از کتاب‌خانه‌ها را تمیز می‌کردم، زیرلب چه‌ها به خودم می‌گفتم و چه قول‌ها که به خودم نداده‌ام.

ـ حالا تازه باید چشم روی آن‌همه کتاب ناخوانده‌ی کاغذی و اکترونیکی هم ببندیم و این‌ها را بگوییم! بله سندباد خان!

اما من می‌دانم تو در اولین فرصت اقدام خواهی کرد و قهرمانان دوست‌داشتنی‌ات را خیلی دور از خودت نگه نمی‌داری.

شوالیه‌ی ناموجود

می‌دانستم ژاک پاپیه دوستان خودش را پیدا می‌کند؛ حتی اگر در جاهایی پذیرفته نشده باشد.

خرید کتاب اعترافات یک دوست خیالی - کتاب هدهد

برای همین، پارسال فقط کمی ناراحت شدم و سعی کردم به زه‌زه فکر کنم که چطور دوستان خاص خودش را پیدا کرد.

... و این کتاب هم نشان نقره‌ای لاک‌پشت پرنده‌ی امسال را برد‍‍!

خواب عجایب

صبح زود، خواب آلیس را دیدم. من این سر شیب و در سرازیری ایستاده بودم، که شاید ورودی خانه‌ام بود و در بلندی کم‌شیب، آلیس و فرد دیگری (شاید نسخه‌ی متعادل و آرام کلاهدوز) داشتند ایوان یا ورودی فراخ خانه‌شان را تمیز می‌کردند. کار حتی به زیروروکردن خاک زمین هم کشید! کلاً خرابه‌ی زیبایی بود که قرار بود خانه‌شان باشد. چیزی شبیه کلبه‌ای چوبی ولی کمترین چوب در آن به‌کار رفته بود. از همان دور، در آستانه‌ی خودم،‌بطری نوشیدنی را برایشان بالا بردم و سرسری دستی تکان دادند و بعد شروع کردند به حرف زدن با همدیگر و ادامه‌ی کار، که ظاهراً خیلی کار داشتند. من اما دو بطری در دستانم داشتم؛ یکی آب بود به‌گمانم (یادم نیست) و دیگری لیموناد. لیموناد را برایشان بالا بردم!

وقتی همه‌جا خلوت بود، از شیب بالا رفتم چون آن خانه واقعاً عجیب و شگفت‌انگیز بود. دوست داشتم ببینمش، از نزدیک. از دور خیلی سبز بود؛ انگار همه‌جایش از بسِ رهاشدگی خزه بسته باشد. از نزدیک اما بیشتر خاک‌گرفته بود و شاخه‌های درخت حتی از میانش رشد کرده بودند. و پر از شیشه بود؛ پنجره‌ها و درهای شیشه‌ای بزرگ. جالب‌ترین چیز دو چرخ‌فلک مینیاتوری فلزی نقره‌ای در دو طرف ایوان بود که قدشان کمی از کمرم بالاتر بود؛ هریک پنج اسب زیبای خوش‌تراش باریک داشت شبیه آهوهای چوب‌تراشیده‌ی محبوبم؛ پاهای بلند و بدنی چنان باریک که انگار دوبعدی باشند تا سه‌بعدی. از همان پایین هم پیدا بودند و فکر کنم بیشتر برای دیدن آن‌ها بالا رفته بودم. شیب هم، با اینکه ملایم بود، نمی‌دانم چرا بالارفتنش سخت می‌نمود. خواب است دیگر!

بعدش هم کتابخانه‌ای بزرگ بود و کتاب امانت‌گرفتن (چیزی شبیه قرار کتابی فردا شاید) و بعد هم مغزم زهرش را ریخت؛ در صحنه‌ای از خوابم، داشتم فردی خاطی را با دمپایی پلاستیکی می‌زدم و دمپایی در دستانم آن‌قدر نرم شده بود که بیشتر شبیه کش پهنی بود و باید سعی می‌کردم حسابی دردش بیاید تا سعی نکند جلویم را بگیرد!

روباه کاغذی

در روزی فلان و بهمان، گل سر محبوبش را به موهایش می‌زند؛ به خودش و خدا سلام می‌کند؛ پنجره را که باز می‌کند بوی دود ماشین‌های بزرگ می‌آید ولی منظره‌ی دوردست‌ها همچنان هست، حتی درختان خشک زمستان‌دیده‌ی پشت بلوک‌های دراز مهاجم (خوب است که بالاخره برشان می‌دارند) و چه گل‌ها و رویش‌هایی ممکن است همه‌جا باشند!

پشت میزش که می‌نشیند، به همه‌ی چیزهای قشنگ دوروبرش نگاهی می‌کند؛ تک‌شاخ نقاشی‌شده‌ی چشم‌درشت، آهویی که نماد اسنیپ است، تریستان که نماد امروز در سالی دور و پرامید است، دلقک خاموش و خندان، روباهه، پاک‌کن‌ها، اوریگامی‌ها، حتی سانچوی وارفته در آفتاب و سایه...

و بوس به همه‌چیز!

پارسال برای خودش یک بستنی اختصاصی خریده بود و با اینکه از طعم یکی‌شان راضی نبود (و همان‌جا به خودش قول داد دیگر از آن شعبه بستنی نخرد)، پیاده‌روی خوبی داشت و بستنی بهش حسابی مزه کرد. از دیروز داشت فکر می‌کرد که امروز کجا برود و چه بستنی‌ای را به خودش هدیه بدهد. یاد خوشمزه‌ها افتاد که امتحانشان کرده بود، بعد یاد آن جدیده افتاد که هنوز امتحانش نکرده و البته همه‌اش قروفر است ولی یک‌بار که ضرری ندارد! مسئله زمان است. ولی یک کار خاص، یک چیز خاص،... باید خودش از راه برسد امروز!

یاد ادوارد و سفر باورنکردنی‌اش افتاد؛ پارسال. چقدر برایش اشک ریخته بود! یادش آمد آن روز انگار یک حمله داشت و با تعریف داستان ادوارد خودش را زده بود به آن راه تا تحت تأثیر قرار نگیرد. و امسال چقدر رهاتر است از حمله‌ها. و کتاب‌های بیشتری خوانده و بهتر می‌نویسد. جالب اینکه از دیشب کتاب دیگری از همان نویسنده دارد می‌خواند. دختری دوست‌داشتنی که او هم در سفر است.

ژاک پاپیه هم همیشه در ذهنش هست؛ مثل زه‌زه، و خوخو و اولیس.

شاید امروز وقت مناسبی برای روباه نارنجی باشد که کنار سه اژدهای کاغذی قرار بگیرد.

کلاغ‌های سفید

آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع می‌شود که در صحنه‌های خیلی دهشتناکی ادامه می‌یابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامش‌خاطر پس از حوادثی تلخ را القا می‌کند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشه‌هایت به‌بار نشسته باشند.

The Winds of Winter | Game of Thrones Wiki | Fandom

و البته استثنائاً با این نقشه‌های ملکه‌ی چندش‌آور بی‌نهایت موافق بودم و هربار تماشایش می‌کنم، جگرم حال می‌آید!

چهره‌ی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم  دوست دارم ولی به‌هیچ‌وجه لایق ذره‌ای قدرت نیست و اصلاً نمی‌داند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بی‌خردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.

این اپیسود مختص ملکه‌هاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوست‌داشتنی عاقل، سانسا که در پس‌زمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر می‌گذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکه‌ی ننه‌ی افعی‌ها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتاب‌خانه‌ی سیتادل مانده.

از دید من، صحنه‌ای که سمول تارلی پا به کتاب‌خانه می‌گذارد (و آن‌قدر هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها می‌کند) به‌اندازه‌ی آن صحنه‌ای که بال‌های اژدها پشت‌سر دنی میکس شده بودند دارای عظمت است.

The Citadel library, Game of Thrones Season 6 The Winds of Winter … |  Citadel game of thrones, The winds of winter, Watchers on the wall

من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایده‌آلم آریاست، به‌احتمال خیلی زیاد یکی مثل سم می‌شدم و خیلی هم به آن افتخار می‌کنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همه‌ی اعضای این خانواده با هم!).

Game of Thrones 6x10 Jon Snow, Sansa, Milasandre Scene Season 6 Episode 10  - Vidéo Dailymotion

Game of Thrones' Season 6: 10 Questions Raised By Episode 4 - Goliath


زمستان آمده!

حبیبی یا نور العین

[سریال جدید]

فکر کنم بابت بازی‌کردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدت‌ها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!

معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال می‌توانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریف‌فرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.

نخ‌های رنگی زندگی من

بیشتر از هر چیزی، از دست‌هایم سپاسگزارم و انگار بهشان وابسته‌ام. حتی ترس ازدست‌دادنشان را ندارم چون کلی خاطره‌ی خوب با هم داریم؛ از آفرینش‌ها و کمک‌ها و تحمل‌کردن‌هایمان، کنارزدن سنگ‌ها و موانع سر راه و...فکرکردن به اینکه آخروعاقبت این رابطه‌ی عاشقانه‌مان به کجاها می‌رسد برایم بسیار هیجان‌انگیز است؛ نمی‌دانم چه سرزمین‌های هنری و واژگانی و ... را قرار است باز هم کنار همدیگر فتح کنیم و چه سخت و آسان‌هایی را از سر بگذرانیم.

ـ چندین متر نخ خریده‌ام دیروز؛ نخ‌های رنگی!

Nunca te has preguntado por qué las venas se marcan en tus manos ...


ایتالیایی اصیل

ـ حدود یک هفته‌ی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود!

یکی از جذاب‌ترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظره‌ی آسمانی پشت سرش را، چشم‌بسته، برای پسرش شرح می‌داد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و حیاط وسییییعش و آن دریاچه‌ی کنارش هم دیگر خودِ خود بهشت!

فیلم، با همه‌ی عاطفی‌بودن و قدری اشک‌انگیزبودنش، در دسته‌ی کمدی قرار گرفته و الحق که از پس همه‌چیز نسبتاً خوب برآمده. جمعه هم دوباره دیدمش و امروز صبح هم دقایقی از آن را؛ تا اینکه فهمیدم نسخه‌ی احمقانه‌سانسورشده‌ی آن است! ای تو روح کج‌سلیقه‌تان که نمی‌دانید کجا را چطور ببرید!

ـ مدیچی‌های قشنگم هم رو به اتمام‌اند. با این وضعیت کرونا، مشخص نیست کدام سریال‌ها معلق‌اند و کدام‌ها تمام شده‌اند و .. مثلاً فقط یک اپیسود از فصل سوم لی‌لا و لنو گویا ساخته شده!

گزارش لامایی کوچک در پیچ‌های ماچوپیچو

ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیاده‌روی‌های اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم می‌ریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بی‌توجهی متناوب، خودش به راه می‌آید.

کتاب نمی‌خوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو می‌بافم.

سریال جدیدی که کوچولوکوچولو می‌بینم  Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگ‌بنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جسته‌گریخته و خیلی پخش‌وپلا سرجایشان‌اند و حالم را خوب می‌کنند.

«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسنده‌ی جدید دوست‌داشتنی‌ام خواندم که خیلی کم‌حجم و گوگولی است به نام مردی که بطری‌های اقیانوس را باز می‌کرد.

کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].

[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.

هوا؛ حال‌وهوا

دقت کردم، بین ماه‌های سال و هر فصل، آن دومی‌ها ـمیانی‌ها‌ـ را بیشتر دوست دارم؛ برایم خاص‌اند.چرا؟ نمی‌دانم. دلیل منطقی ندارد. شاید به‌دلیل مسائل عاطفی یا شاید هم چون قله‌ی هر فصل است در نظر من، ... .

ــ البته در شمال، کل بهار لحظه‌به‌لحظه تارهای قلبم را می‌نوازد؛ دقیقاً تا همان دمی که دمِ گرمای تابستان با چشم‌های پرتقالی‌اش می‌رسد.آن‌وقت انگار ورق برمی‌گردد و پرت می‌شوم در رخوتی مرطوب و چسبناک و ماکوندووار.

ــ البته‌ی دوم: این وضعیت جذاب در «ب» دوم برایم پیش آمد. یکهو دیدم ئه! عجب بهار برایم فرق دارد و انگار آن همه‌ی کسانی که در زیبایی‌اش و همه‌ی خوبی‌هایش قرن‌ها کلامی گفته بودند حق داشتند و اصلاً هم کلیشه‌ای نشده و ... در یک بهار، انگار دوباره متولد شده بودم.

«اگر از احوالات این‌جانب...»

بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزه‌گونی در هوا جاری بود و می‌شود عنوان «بارش شانس و خوش‌وقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچه‌ها البته! احتمالاً در یکی از زندگی‌هایم کارخانه‌ی پارچه‌بافی دارم و بعضی شب‌ها مرا، مست و لایعقل، از بین توپ‌ها و عدل‌های به‌هم‌ریخته‌ی پارچه جمع می‌کنند و کسی هم صدایش را درنمی‌آورد چون خوبیت ندارد نقطه‌ضعف‌های رئیس برملا شود!

خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همه‌شان را می‌خواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیاده‌خواهی‌ام فروکش کند. از طرفی، مدل‌هایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچه‌های مطلوبم خیلی راحت جور درنمی‌آمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دست‌کم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!

خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر می‌کنم این‌طوری یک‌جوری است!

با صدای مرغان دریایی

این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، می‌شود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آن‌ها داستانی یافت.

عشق و رنگ

Related image

رنگ گوشته‌ی آلوی شکافته، آن بخش قرمزـ بنفش نزدیک به پوست که در زرد انبه‌ای آن پخش و با آن ترکیب می‌شود، از محبوب‌های من است.

ــ در کل، از رنگ‌های ترکیبی خیلی خوشم می‌آید؛ مثلاً قرمز مورد علاقه‌ام آن بخش عمیق قرمزی است که در مرز ترکیب با مشکی قرار می‌گیرد و کمی چرک می‌شود. مثل بافت پارچه‌های تافته که تلألوهای متنوعی دارند. برای همین، در انتخاب یک رنگ ساده و تنها معمولاً دچار مشکل می‌شوم.