لینک دانلود فیلم آلمودوواریِ باندراس و پنهلوپه جان را که دیدم، از خوشحالی صدای تارزان درآوردم!
اسم آن با رمان گرین فرق دارد و طبعاً داستان هم. دلم خواست آن کتاب را دوباره و با دقت بیشتری بخوانم.
من #خیالباف در تاریکترین شب زندگی، برایتان واژه ردیف میکنم (یک عدد نقطة محکم)!
از کانال: antelectory
ـ عاشق توصیفش از زنها شدم، و بخشی از توصیفش درمورد مردها.
واااااااااای واااااااااااااااااااااااااااای!!!!!!!!!!!!
خنگهای بامزة من!
دارما بدون لباس تو خیابان میدود و خوشحال از گرفتن مجسمة اردک، جیغ میکشد!
بعد هم در کلانتری والدین گرگ را میبینند:
کیتی: خدایا منو بکش!
گرگ: اول منو بکش!
دارما مجسمه را به کیتی میدهد: «آه، ناخدا! ناخدای من!»
فصل اول، اپیسود 22
اولاً که کورتنی کاکس و چشمهاش! چشمهاش!
ـ وای! بچگیهاش هم حتی خوشششکل بوده!
ـ ولی اتفاقی بدون آرایش هم دیدمش. اصلاً جذابیت اولیه را برایم نداشت! حیف! در هر حال، از چشمهایش خوشم میآید خیلی
دوم، امروز فهمیدم قرار بود او نقش ریچل را بازی کند و جنیفر انیستون نقش مانیکا را. خدایا! خوب شد یکی از فرشتگانت محکم زد پس کلة آن که باید!
بدتر اینکه حتی قرار بود هنرپیشة نقش سوزان مایر (زنان خانهدار) نقش مانیکا را بازی کند!! با آن صدای ریقونهاش، چطور میتواسنت شخصیت مانیکا را دربیاورد آخر؟ چهشان شده بود یعنی با این انتخابها؟!
به هر حال، خدا را شکر!
خب، حالا برویم بقیة ویدئو را ببینیم. گرگی، دمت را جمع کن! نزدیک بود پایم برود رویش.
چهارشنبه
مکان: وسایل نقلیة عمومی در رفتوبرگشت؛ زمان: از صبح تا عصر.
چندتا از آهنگهای شاد و قرشـبدة امید حاجیلی را پیدا کردم و با دو آهنگ از همایون شجریان و یک آهنگ از شهاب تیام و یکی هم از رضا یزدانی، ریختم توی mp3 جان و با هم راه افتادیم و ... عجب ملغمهای! ولی خیلی خوش گذشت.
بیشتر از همه «واویلا» را دوست داشتم و هم توی ذهنم در مسیر و هم غروب بعد از باشگاه، توی خانه، با آن قر دادم. در خیالم، از آن دامنهای خوشرنگ قرمز-مشکی یا گلگلی چیندار کلوش بالای زانو داشتم و خیلی بهم خوش گذشت.
امروز
با توجه به دقایقی پیش، انگار اژدهای درونم دارد رقاصی و همراهی با آهنگهای خوشکل قردار را از سر میگیرد. سالها بود که این چیزها فقط به تصویرهای ذهنیام محدود شده بود.
پرنده دارد از قفس بیرون میآید، میچرخد و قدمی میزند. با اینکه هربار به قفس بازمیگردد، میتوانم امیدوار باشم بهزودی روی شاخههای درخت رها در نسیم آشیانه بسازد.
از صبح به فکر دامنهای پیلیدار گلگلی خوشکل افتادهام.
خیلی خیلی خوشحالم که سانسای عزیزم، یکی از شخصیتهای محبوبم در دنیای نغمه، مرا روسفید کرده! همانطور که فکر میکردم و راستش ته دلم آرزو داشتم، سانسا تأثیر اساسی در خاندان استارک دارد. دوستداشتنیترین و مجربترین بانوی وستروس و حتی شاید هم اسوس. فقط الآن که موقعیت حساسی است، طبق معمولِ سرشت این موقعیتها، آن چند ابله دوروبرش درمورد حرفهای او چندان فکر نمیکنند. از تیریین و وریس در عجبم که چرا، آخر چرا این استراتژی حمله به ذهن خودشان خطور نکرد و چرا وقتی سانسا به آن اشاره کرد، درموردش نظر مثبت ندادند؟ یعنی آنقدر از ملکة دیوانه میترسند؟ حالا تیریین حسابش جداست ولی وریس، وریس دیگر چرا؟ وریس همیشه عالی است و در صحنههایی مثل تنهایی ملکه در تالار بزرگ و شلوغ وینترفل و بعد هم درمورد وارث اصلی تخت آهنین، خیلی خوب واکنش نشان داد اما اینجای کار را کم آورد! امیدوارم تا آخر سریال زنده بماند.
و خب، نوش جان سرسی! وقتی همینطوری جمع میکنید میروید، انگار قرار است یکقلـدوقل بازی کنید، همین میشود دیگر!
و اینکه چندان از میساندی خوشم نمیآمد.
[1]. یاد دایرولفِ سانسا اقتادم که اسمش لیدی بود!
هفتة پیش کمی سردرگم بودم که برای استراحتهای کوتاه 10- 20 دقیقهای طی روزهام چه چیزی داشته باشم. حمله کردم به پوشة فصل اول HIMYM و البته جذابیت خودش را داشت ولی خیلی هم چنگی به دل نزد. دوـ سه اپیسود از دکتر هاوس را هم امتحان کردم و بسیار لذت بردم ولی چون انگار توهم خودبیمارپنداری دارم، ادامهاش ندادم. مخصوصاً آن مورد فشارخون بالا فکر کنم ترسم را قلقلک داد. میگذارمش برای بعدها.
دیروز، یکدفعه چشمم به پوشة دارما و گرِگ افتاد و با خوشحالی رفتم سراغش! یکی از بهترین انتخابها! البته زیرنویس فارسی ندارد ولی عالی است.
عجیب است که از هر گلی خوشم میآید و نیت میکنم نگهداریاش را تمرین کنم سمی از آب درمیآید!
حتی این روندههای زیباروی جذاب که توی سریال لاست فکوفامیلهایش فراوان بودند؛ همین پوتوس را میگویم (امروز تازه فهمیدم این پوتوس پوتوس که میگویند همین ایشان است. انگلیسیاش هم میشود Devil's ivy که جذابیت آن را برای من تشدید میکند).
اصلاً گل و گلدانبازی شور و استعداد خاصی میخواهد که در من هنوز جرقه نزده است. چرا؛ اگر کسی باشد برایم رسیدگیشان کند مخلص سرسبزیشان هم هستم.
پی. اس.: هشت روز پیش، همینجور که شنگول و منگول و کمی حبة انگور بودم، خودم را به دو کاکتوس کوچولو مهمان کردم. نمیدانم مهمانیمان چقدر طول میکشد. نقداً که طفلکیها با من راه میآیند. هیچ هم تحویل محویلشان نمیگیرم و هنوز هم بهشان آب ندادهام! ولی خب، عشق به برگهای کوچک سالامانکا و انگشتهای تپلی سانتورینی در دلم میجوشد و امیدم این است که بهشان منتقل شود.
پیراهنی دارم با زمینة سورمهای و گلهای بزرگ یاسیـ بنفشـ صورتی که بهشدت، بهمعنای واقعی و غیرواقعی کلمه، عاشقش هستم.فکر میکنم سه سال پیش بود؛ بله، سه سال پیش آن را، به وقت عروسی یکی از دختران زیبای فامیل، دوختم و خیلی سرسری و با فراغ بال و «هرچه پیش آید خوش آید» آمادهاش کردم و سعی کردم هیچ خودم را با خانمهای خوشسلیقهتر برقبرقزنان و طلایی/ نقرهایپوشان مجلس مقایسه نکنم. البته که رنگ لباسم تک بود و مدلش هم، با نهایت سادگی، راحت و یگانه بود. این را هم بگویم که چنین لباسی باب سلیقة خودم است و خیلیها ممکن است بپسندندش اما نه برای مهمانی شب یا جشن عروسی. ولی من با آن خوش بودم و از اینکه در جای خوبی پوشیده بودمش و بالاخره پارچة محبوبم دوخته شد لذت میبردم.
چندبار دیگر از آن در مهمانیهای خیلی خودمانیتر استفاده کردم و انگار تازه جایگاه واقعی خودش را یافته است. الآن که داشتم تا میکردمش تا بگذارمش توی کشو، دلم خواست با کلمات و در سطرها ماندگارترش کنم.
یکی از مراسم خداحافظیام با سریالی طولانی، بعد از تمامکردنش، دیدن چند اپیسود اول آن است. از دوـسه روز پیش هم به سرم زد HIMYM را هم مرور کوچکی بکنم.
وااای که چقدر لیلی با موهای کوتاهش جذااااب و دوستداشتنی بود! و چقدر خوشهیکل!
عاشق موهاش شدم رفت!
یادم است که بیش از ده سال پیش هم این مدل مو را دوست داشتم. ولی یادم نیست چرا به صرافت نیفتاده بودم این مدلی موهایم را کوتاه کنم.
یعنی بروم موهایم را کوتاه کنم؟ بروم کوتاهشان کنم؟
ـ تنها دلیل اقدامنکردنم گرمشدن هواست و اینکه بستن این مدل سخت است.
شاید برای پاییز گزینة خوبی باشد.
خب از موضوع اصلی دور نشویم: کلاً لیلی هم نقشش خیلی خوب است هم هنرپیشهاش خیییلی خوب بازی میکند این نقش را.
اولینبار که با نام فیبی روبهرو شدم هنگام خواندن ناتور دشت بود. فکر میکردم یکجور مخفف بچهگانه یا شوخطبعانه برای یک اسم باشد، نه اسم کامل؛ یا حتی لقب یا اسم بامزة ساختگی. فیبی بهیادماندنی دیگر هم شخصیت سریال فرندز بوده است.
وااای! کلاً یاد فیبی و بعد هم سریال افتادم!
آن صحنهاش که فیبی پشت تلفن داشت ریچل را ترغیب میکرد از هواپیما پیاده شود و نرود ... کجا؟ یادم نیست. فقط یادم است فیبی لازم میدید ریچ نرود. آخرش هم گفت فالانجی هواپیما از کار افتاده و پرواز با آن خطرناک است (فالانجی فامیلی ساختگی فیبی بود که گاهی از آن استفاده میکرد). ریچل هم که خنگ؛ یکهو داد زد: «فالانجی هواپیما خراب شده، ما سقوط میکنیم، ما میمیریم» و هواپیما را ریخت به هم.
یکی از صحنههای دوستداشتنی دیگر سریال هم به ویار فیبی به گوشت قرمز برمیگردد و اینکه جویی با او قرار گذاشت بهجایش گوشت نخورد. بعد هم که فیبی از آن شرایط خلاص شد، جویی با اشتها و هامهام و مامانمامانگفتن گوشت میخورد! یعنی لازم است یک چندباری ور دل جویی بنشینم و غذا بخورم. آن بااشتهاخوردنش باید خیلی باعث چسبش غذا به آدم بشود. حتی یکجای دیگر، آن خوراکی مسخره را که ریچل، از ترکیب ناخواستة یک وعده غذای گوشتی و یک دسر شیرین، درست کرده بود تا آخر خورد!!
روی میزم بهشت کوچکی است با جرقههای سرشار از شادی و امید و همراه با تالابهای بازیگوش بینظمی در گوشه و کنار که باید حتماً مرتبشان کنم.
یادم باشد تقویم کوچکی هم برای خودم بخرم؛ از آن آکاردئونیهایی که تصاویر دوستداشتنی یگانه دارند
طراحی و اجرا: ملیحه حقگو (ورهام گرفیک)
1. مدتی است دیگر اپیسودهای HIMYM برایم جدید شدهاند. فکر کنم بعد از آن دیگر پیش نیامد که آن سالها، از شبکة مرحوم فارسیوان، بقیهاش را ببینم. فقط زوئی را یادم هست و شوهر کاپتانش که، بعد از مدتی وقفه، یکـ دوبار دیدم.
باید بگویم خیییییییلی سریال خوبی است! بعضی اپیسودهاش عالیاند؛ مثلاً [نفرین بلیتز] که خورخه گارسیا (بازیگر بدشانس لاست) هم در آن بازی میکرد و اتفاقاً اینجا هم بدشانسی آورد و دوبار به لاست هم اشاره کرد؛ یکبار مستقیم، یکبار هم با گفتن شمارة بدشانسی! خیییلی بامزه بود!
جالب این بود که بدشانسها ناخودآگاه یکجوری میگفتند: Oh, Man! که خیلی خوشم آمد و سعی کردم یادم بماند و در مواردی بهکار ببرمش؛ البته بدون انتظار بدشانسی!
انتقال روح بدشانسی بلیتز
2. خودم هم شگفتزده شدهام که بهنظرم بارنی بهتر و بامزهتر از بقیة شخصیتهاست. دارم فکر میکنم اگر مامانم بفهمد چه میگوید! یاد درکو ملفوی بهخیر: اگه بابام بدونه!
انقدددددددددددر خوشم اومد ازش که دلم خواست از دو زاویه تصویر قشنگش رو ذخیره کنم:
و این، این خدایگان:
ای وای دلم، وای دلم، وااای دلممم:
تأکید-نوشت: از مدل لباسپوشیدن در عکسی که طوسی- مشکی است خییییلی خوشم میآید
یکی از سرخوشیهام جستن عکس آدمهای خاص دنیا و زندگیام است. امروز داشتم عکس خانم دکترمان (استاد جانِ سالهای پیش) را میجستم که یکهو فهمیدم چرا من انقدررر خانم س را دوست دارم! یکی از دلایلش شباهت ظاهری اندک و بیشتر پنهانی و طرز حرفزدن او با استاد جان است.
باید اعتراف کنم چندان شبیه به هم نیستند از همة این جهات که گفتم ولی «چیزی» در خانم س هست که پنهانی مرا یاد استاد جان میاندازد.
دلم میخواهد با شنل نامرئی بروم دانشگاه عزیزم و همة استادهام را ببینم! شاید هم حکمت این است که نتوانم بروم چون ممکن است انقدر دلم برایشان مچاله شود که نتوانم بهراحتی برگردم.
دیروز دوتا کتاب کودک را برایمان خواندند و چقدر لذتبخش بود!
شکوه حاجی نصرالله
این خانم دوستداشتنی نازنین خوشصدا، با لحن مصمم و جذاب، برایمان کتاب خواندند و من عاشق نیپ، موش مترو، و خنزرپنزرهاش و الهامبخشش شدم.
دیروز، بعد از مدتها، با نگاه پرانرژی و بهمعنای واقعی نافذی روبهرو شدم و دلم میخواهد خانم حاجی نصرالله را درسته قورت بدهم!
کتاب دوم هم این بود
که داستان عجیبی داشت ولی نظر و اشارات نسبی خانم حاجی نصرالله خیلی راهگشا بود. امروز صبح هم در گودریدز، نظر یکی از خوانندگان را دیدم که خیلی شبیه اشارات قبلی بود و باید اعتراف کنم به چنین توانایی برداشتی غبطه خوردم.
هزچه تلاش میکنم، تماشای فیلم ساکن طبقة وسط برایم ممکن نیست. اگر در دوران دبیرستان آن را میدیدم، مطمئناً کلی مشعوف میشدم و تحسینش میکردم. پس از فهرست «دیدنیها»یم میگذارمش کنار.
اپیسود اول Marvelous mrs Maisel معرکه بود؛ مخصوصاً بعد از ماجرای چمدان و مست کردن میریام. هنرپیشة نقش میریام عالی است! خوشکل و خوش صدا و بانمک. از آن خانم توی بار هم خیلی خوشم آمد. حتماً بقیهاش را هم میبینم. ته ذهنم اینطور مانده که پرکلاغی آن را بهم معرفی کرده؛ اگر اینطور است که خیلی تانکیو دوست جان!