بله، دیروز چیز خاصی از آسمان نبارید جز قدری گرما... و خوب، بله؛ باید عرض کنم ذرات معجزهگونی در هوا جاری بود و میشود عنوان «بارش شانس و خوشوقتی» را به آن اطلاق کرد. به هر صورت، طبق قرارمان، رفتیم چشم بازار را دربیاوریم که چشم خودم در بازار درآمد! از آن همه بافت و رنگ و قشنگی در دنیای پارچهها البته! احتمالاً در یکی از زندگیهایم کارخانهی پارچهبافی دارم و بعضی شبها مرا، مست و لایعقل، از بین توپها و عدلهای بههمریختهی پارچه جمع میکنند و کسی هم صدایش را درنمیآورد چون خوبیت ندارد نقطهضعفهای رئیس برملا شود!
خرید کردیم ولی من نتوانستم برای خودم چیزی انتخاب کنم؛ همهشان را میخواستم و خودم را تنبیه کردم تا زیادهخواهیام فروکش کند. از طرفی، مدلهایی که در نظر داشتم در ذهنم با پارچههای مطلوبم خیلی راحت جور درنمیآمدند و بعد از چند ساعت، فهمیدم چکار کنم بهتر است. هنوز هم درمورد رنگ شک دارم! دستکم باید دو یا سه رنگشان را بگیرم تا شکّم برطرف شود!
خداوندا! خودت شک و آز و ولع مرا برطرف کن! فکر میکنم اینطوری یکجوری است!