من حقم است و تقریباً حتم دارم که در زندگی بعدیام آریا استارک خواهم بود.
از بچگی، آریای درونم محسوس و رها و در حال رشد که بود که ناگهان شاه رابرت و ملکه سرسی او را به چشم سانسا دیدند و در قفس بزرگی با چندین جافری، که میآمدند و میرفتند، انداختند. بعد از چند سال، متوجه هیکل کمرنگ تیرهای شدم که در خودش مچاله شده و گوشة قفس نشسته بود. ثیون گریجوی بود که از پارههای ریختهشدة سانسا به گوشهکنار قفس شکل گرفته بود. خودش میترسید اما مصمم بود مرا نجات دهد. در لحظهای که دیگر انگار زمانش بود، هر دو دل به دریا زدیم و از میان میلهها خودمان را بیرون انداختیم. زیر پایمان بلندای مخوفی بود که به تپههای برفی ختم میشد. همان برفهای سوزناک با نرمیشان ما را نجات دادند.
بله در زندگی کنونیام بیشتر سانسا هستم ولی گاهی آریای کمرنگ درونم را در آغوش میگیرم و به داستانهایش از سیریو فورل و خدایان بیچهره گوش میدهم و حسابی غبطه میخورم.
خطر لورفتن داستان سریال
آها! همین بود! برای همین چهرة سمول تارلی میآمد جلو چشمانم. یادم آمد:
سم ماجرای اصلیت جان را زمانی به او گفت که بهشدت از دست دنریس عصبانی بود. حتی اگر قدری عقل و منطقش هم کار میکرد و طبق نظرش، دنی شخص مناسبی برای فرمانروایی نبود و حاکم بهحق محسوب نمیشد و جان باید به حقوق قانونی خود در زمینة تاجوتخت میرسید، باز هم احساساتش غلیان کرده بود. برن وقت مناسبی جلو راهش سبز شد: «منتظر یک دوست بودم» (همین را گفت، نه؟) خود برن هم جزء نقشه بود اصلاً (یا خودش این نقشه را کشیده بود که این موقع سر راه سم قرار بگیرد و تشویقش کند برای گفتن ماجرا).
به این فکر میکردم که، در نبرد میان عقل و احساس، همیشه عقل برحق نیست. مثلاً در همین جریان، اگر سم بر خودش مسلط میشد و کمی فکر میکرد، به احتمال بسیار زیاد، میگذاشت تا ماجرا را زمان دیگری به جان بگوید چون نگران وقت مناسب بود، نگران نتیجة حرفهاش و واکنش جان و هزار چیز دیگر بود. اما در آن شب که احساساتش مهار عقلش را در دست گرفته بود و او را پیش میراند، کار درستی کرد. اصلاً همین احساساتش بودند که به او گفتند چون دنی افراد خانوادة سم را کشته، پس حاکم مناسبی برای هفت اقلیم نیست. برعکس او، جان، وقتهایی بوده که از خون کسانی بگذرد یا برخلاف خواست خودش کسانی را بکشد؛ فقط بهصرف زانونزدن فردی در مقابلش نبوده که دست به شمشیر برده باشد.
سم از دنی عصبانی و ناامید بود؛ پس چغلیاش را به جان کرد و به نظر من، نتیجهگیری احساسیاش خیلی هم درست بود.
سمول تارلی از معدود کسانی بوده که در موقعیتهای پیش رویش بهترین تصمیم را گرفته است. مثلاً در جریان ترککردن سیتادل، همراهی گیلی، حتی آن صحنة دفاع از گیلی و بچه.
خطر لورفتن داستان [سریال]
قشنگترین صحنه برای من ملاقات آریا و جان بود؛ از جهتی بهترینهای خانواده. با این حال، عشق اول و آخر من سانسا و برن محسوب میشوند؛ با این ماجراهایی که پشتسر گذاشتند و تغییراتشان. من از همان اول هم چشمم به ایندو خیلی روشن بود. جان هم، هر اسمی که داشته باشد، عضو مهم خانواده است و شبیهترین فرد به ند؛ در واقع، نسخة تکاملیافته و مطمئنتر ند استارک. حتی در سرداب هم چندبار نیمرخ سنگی ند با نیمرخ جوان و نگران جان همزمان نشان داده شده است. بعله! حلالزاده به کی میرود؟
آخرش هم خیالم راحت شد بابت جیمی.
با اینکه مرگومیر طی این هفت سال زیاد دیدم در این سریال، دلم به مرگ هیچکس دیگری راضی نمیشود؛ حتی هاوند یا بریک دندارین یا چهمیدانم، دخترعموی تحسینبرانگیز سر جورا؛ چه برسد به تیریین یا آریا! خدا نیاورد!
اما، اما از مردن سرسی و کوه و یورن گریجوی و شاه شب و لشکرش خیلی خیلی هم خوشحال میشوم! لطفاً خدایان سریال این را لحاظ کنند.
بران هم که راه افتاد دنبال دستور ملکه. امیدوارم چشمش که به جیمی و تیریین میافتد فیلش یاد هندوستان بکند و در کنار آنها بایستد. دیگر جمع خوبان جمعتر میشود!
آقا، آقا، آقا! ما هرچه امیلیا کلارک را کمکم داریم دوستدار میشویم، از نقشایفاکردنش در سریال ناراضیتر میشویم! نگاه و چشمهای هنرپیشة سانسا برای مادراژدهابودن خیلی مناسبتر است.
ولی یک چیز اصلی بود که میخواستم بنویسم و دوستش هم داشتم. همان را یادم رفته!
عزیز دلم سانسا!
تو وینترفل برفی نشسته، این پتایر ورپریده هم زیر گوشش هی وزوز میکنه، اون وقت از درودیوار خواهر برادر می ریزه و سانسا با قلبی سوزان بغلشون می کنه.
عاشقشم من!
در پی چالش «ببوس، بکش، ازدواج کن» که سوفی و مِیزی پاسخ دادند، دلم خواست فکر کنم گزینههای من چه خواهند بود.
برای بوسیدن تقریباً کارم راحت بود: جیمی لنیستر (اگر پسر بودم، شاید سانسا یا حتی دنریس. اما اگر پسری با همین روحیات فعلیام بودم، بیشتر گیلی).
برای کشتن کمی کارم سخت شد و بیشتر گزینهها قبلاً رو در نقاب خاک کشیده بودند و ... اما از انتخاب مِیزی خیلی خوشم آمد و بنابراین: شاه شب.
برای ازدواج قضیه مشکل و پیچیده شد: در نهایت، فکر میکنم اگر لرد وریس مشکلی نداشت بهترین گزینه بود!
از بین سلاحهای داستان، من خنجر آن پتایر گوربهگورشدة جزجگرزده را انتخاب میکنم چون از فولاد والریایی و استخوان اژدها و ابسدین ساخته شده (کاملاً ضد وایتواکر و ارتش مردگان است) و هم اینکه کوچک است و استفاده از آن برای من احتمالاً راحتتر باشد.
ولی اژدها آلودگی صوتی فرااااوانی ایجاد میکند!
لابد آلودگیهای دیگرش هم به همین ترتیب است؛ ولی باید خواص مطلوبی هم داشته باشد.
کلاً دامبلدور حق داشت درمورد اژدهایان مطالعات ویژه کرده بود.
من اگر بودم، کارشناسی ارشدم را در زمینة اژدهایان میگرفتم.
وای، یکی از بهترین تصویرهای موجود که میتونست واقعی بشه همین کنارهمبودن وریس و تیریینه؛ مخصوصاً وقتی با هم خلوت میکنن. آخ که چقد دلم میخواد منم تو اون لحظات پیششون بودم!
مشخص نبود، ولی ته دلم حدس میزدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آندفعه آنقدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیشبینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.
«وینترفل بهیاد میآورد!»
بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که بهخصوص در فصل دوم به خرج میداد بیشتر یاد استارکها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمیدانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب اینجاست که از روی کتاب جایزهبردهای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.
از جلو آینه رد می شدم. طبق معمول, دیدم موهایم بد حالت شده. یکهو فهمیدم چرا از این بدحالت شدنشان به شدت بدم می آید؛ چون شبیه موهای این زنیکۀ دورنی, آلاریا سند, شده بودند!
_ طی این یکسال, آن قدر به این مدل موی فانتزی فکر می کردم و سه جا رفتم برای کوتاه کردن موهایم و حدود 6بار رویشان مانور داده شد, دیگر به مدل اما واتسونی و مشابهش نرسید. دارم به همین مدل منتها کمی بلندتر فکر می کنم؛ تا حالا روی سر دو نفر آنقدر خوش فرم بوده اند که دلم را شکار کنند؛ البته خوش فرم با سشوار, نه اینطور بی هیچی که من طفلک ها را به حال خودشان ول می کنم.
_ کلاً اعتقاد دارم مو نباید همه ش سشوار و ... بخورد. مو اگر مو باشد، خودش باید بلد باشد خوب فرم بگیرد و بایستد. بخواهم تشبیه کنم، موهایم شبیه ملوان هایی یاغی هستند که زیر دست کاپتان هوک کار می کنند و او هم خسته نمی شود مدام این فرمول گودفرم خودش را به جانشان نق می زند.
برسد بهدست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛
این گوسالهبازیها چیست؟؟
از بیچهرهها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!
یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتلفینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمیتواند.
خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دستکم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!
پینوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پینوشت فنفیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح میدهم!
پینوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایتواکر اولیه که در شبکههای اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.
راستی این برن نمیخواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارکها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوانهایش در سرداب بتابد!
1. فکر میکنم کمی بیشتر در مسیر برنامهریزیبهترداشتن قرار گرفتهام. میتوانم همچنان به آن توصیة «گاهیاوقات رهاکردن خود در میان مولکولهای زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یکدست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.
2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام میشود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم بهمحض تمامشدنش!
آنقدر از صدا و حرفزدن شان بین و نشاندادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهمشکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلمهایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیدهام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرونوسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی میکند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کردهام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم میخواهد مینیسریال Extremely Dangerous را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمیگردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسمهای او در این سریال یکی از اسمهای من بود: اسپانیایی!
3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش میروم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش میدهم و رسماً به فصلهای پایانی رسیدهام و باید به فکر دانلود کتابهای بعدی باشم.
4. سه سال پیش، سال تولد بچهها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچةنو بهدنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیهام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچهها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.
5. این لاک سبزآبی را که امروز زدهام به ناخنهایم، یکسالونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزهای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک میشود و کیفیتش افت کرده، بهنظرم یکی از بهترین رنگها را برای لاکبودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.
[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روانشناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانالهای تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ایول سندباد! همان کاری که خودت انجام دادهای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجداندرد نمیگیری، بابت لزوم و مزایایش است!».
[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبهام و هنوز به مرحلهای نرسیدهام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان بهنظرم بهدور از منطق باشد.
حال آریا وقتی روی سطح شیبدار برفپوش وسط آن فضای آشنا نشسته بود (من اگر بودم، چشمم که به پرچم میافتاد، نشان دایرولف را میبوسیدم).
حال سانسا؛ وقتی طوری دو خواهر همدیگر را در آغوش گرفتند که تا آن زمان در عمرشان اینطور هم را بغل نگرفته بودند؛ آن هم در سرداب، مقابل تندیسی که شبیه صاحبش نبود ( اگر من بودم، جای سانسا از آریا میپرسیدم: من هم توی لیستت هستم؟).
حال برن، وقتی خنجر را به آریا داد (کلاً برن چون همهچیز را میداند، بیشتر حالهایش کرکوپری ندارد. فقط نمیدانم درمورد لیتلفینگر و آن خنجر چه چیزی در سر دارد).
حال جان، وقتی ملکه با او درمورد غرور حرف زد و وقتی بعد خودش با اژدهایش رفت (ای خااک تو سرت دنریس! اژدهای قرمز خوشکل مرا به فنا دادی که!)
حال ویریس، ...
حال تیریون، وقتی بالای تپه ایستاده بود؛ دلش یکجا و عقلش جای دیگر بود.
هیمائیل [1]، وقتی دستهایم را بعد از بیست دقیقه ظرفشستن خشک میکردم، هیمهیمکنان گفت: میتوانستی بهجای حرفزدن با خودت یک فصل دیگر از کتاب دوم را گوش بدهی، نعع؟
[1]. هیمائیل موجودی با ذات فرشته اما خردهشیشههای ابلیسی مجسم است که از آن سالهای دور آغاز وجداندرد گرفتنم با من همراه بوده. کار شریفش آن است که درافشانیکردنش با هیمهیم پنهان و آشکاری همراه است؛ در راستای عذابوجدان دادن به من.و یکی از هنرهای پاندای کونگفوکار درونم هم این است که به هیمهیمها و سرتکاندادنهایش وُقعی ننهد!
فکر کنم نگفته بودم که این گسترة رنگهای بلاگاسکای خیلی ناخوشکل است. از این لحاظ، واقعاً دست پرژنبلاگ مریزاد!
نمیدانم چرا مدتی است فکر میکنم مارتین کپل نتوانسته شخصیت دنریس تارگرین را خیلی خوب و تقریباً کامل دربیاورد!
جای برخی جزئیات درمورد دنریس در داستان خالی است انگار.
درست است من فقط دو کتاب را کامل خواندهام، اما بهنسبت هم که در نظر بگیریم، چیزهایی کم است؛ محو و بیرنگ است. حتی کمرنگ هم نه. اگر کمرنگ بود میگفتم قرار است بعداً روشنتر شود یا اصلاً روشن نشود، خودمان برای خودمان ببافیمش و کاملش کنیم. ولی اژدها جانم میگوید مارتین نتوانسته خودش دنریس را بهدرستی کشف کند و باهاش کنار بیاید تا بتواند ارائهاش کند.
چطور توی همین دو کتاب (حالا چون بقیه را نخواندهام، در نظر نمیگیرمشان) تیریون و حتی ند با آن حضور اندکش، یا آریای فسقلی و برن عجیب غریب شخصیتها طوری مطرح شدهاند که می توانم پوست و گوشتشان را لمس کنم. ولی دنریس همیشه مثل مشتی مه و غبار است. هرچقدر مارتین از او میگوید کافی نیست انگار از گذر اشتباهی رد شده و با گردن خیلی کج میبیندش و خودش هم مطمئن نیست ولی با زیرکی نمیخواهد این بیاطمینانی را به خواننده منتقل کند.
شاید هم بهکل من اشتباه میکنم.
ولی دنریس دنریس نشده برایم هنوز.
ـ یکی از نکات نهچندان خوب این است که هنرپیشة نقش دنی در سریال زیاد برایم دلچسب نیست. تنها نکتة قوی و مثبتش موهایش است؛ رنگ موهایش بهخصوص. چیزی که در او مرا جذب میکند همین است. وگرنه بهنظرم امیلیا کلارک هم مثل مارتین دارد تلاش میکند مخاطب نفهمد او دنریس واقعی نیست.
ـکلاً-گفت: امیلیا کلارک اصلاً خیلی هم ناز و بامزه است. ولی از آن نازهایی نیست که من دوست داشته باشم. بیشتر بهدرد بازی در نقش آدمهای سادة حوصلهسربر میخورد. برعکس او، سوفی ترنر در نقش سانسا عااالی شده! انگار طی این سالها قوام آمده! خوشحالم روسفید شدم در دوستداشتن سانسای عزیزم.
موندم با این نشونهها، که انگار چیزیم هست ولی هیچیم نیست، «اسکین چینجر»م مثل برندون استارک؛ یا با این بارها اسم عوض کردنهام و خواست قلبیم برای رقصندة آب شدن و علاقة عجیب به سیریو فورل و جیکن هگار در واقع جزء بینامها هستم، مثل آریا استارک.
طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابانها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساختهام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطورهای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمیتوانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].
این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت میشود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشتهآم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات میآید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].
[1] گویا به این الگو هم درنا میگویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو میاندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان میافتم که دلم میخواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.
[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.
[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آنقدر سرعت فیلم را تند کردهاند که نمیتوانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!
[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذابتر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالتهای صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان میدهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشههای محبوبم قرار بگیرد. نمیخواهم بگویم ولی همهش احساس میکنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش میآید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهرهایاش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!