خطر لورفتن داستان سریال
آها! همین بود! برای همین چهرة سمول تارلی میآمد جلو چشمانم. یادم آمد:
سم ماجرای اصلیت جان را زمانی به او گفت که بهشدت از دست دنریس عصبانی بود. حتی اگر قدری عقل و منطقش هم کار میکرد و طبق نظرش، دنی شخص مناسبی برای فرمانروایی نبود و حاکم بهحق محسوب نمیشد و جان باید به حقوق قانونی خود در زمینة تاجوتخت میرسید، باز هم احساساتش غلیان کرده بود. برن وقت مناسبی جلو راهش سبز شد: «منتظر یک دوست بودم» (همین را گفت، نه؟) خود برن هم جزء نقشه بود اصلاً (یا خودش این نقشه را کشیده بود که این موقع سر راه سم قرار بگیرد و تشویقش کند برای گفتن ماجرا).
به این فکر میکردم که، در نبرد میان عقل و احساس، همیشه عقل برحق نیست. مثلاً در همین جریان، اگر سم بر خودش مسلط میشد و کمی فکر میکرد، به احتمال بسیار زیاد، میگذاشت تا ماجرا را زمان دیگری به جان بگوید چون نگران وقت مناسب بود، نگران نتیجة حرفهاش و واکنش جان و هزار چیز دیگر بود. اما در آن شب که احساساتش مهار عقلش را در دست گرفته بود و او را پیش میراند، کار درستی کرد. اصلاً همین احساساتش بودند که به او گفتند چون دنی افراد خانوادة سم را کشته، پس حاکم مناسبی برای هفت اقلیم نیست. برعکس او، جان، وقتهایی بوده که از خون کسانی بگذرد یا برخلاف خواست خودش کسانی را بکشد؛ فقط بهصرف زانونزدن فردی در مقابلش نبوده که دست به شمشیر برده باشد.
سم از دنی عصبانی و ناامید بود؛ پس چغلیاش را به جان کرد و به نظر من، نتیجهگیری احساسیاش خیلی هم درست بود.
سمول تارلی از معدود کسانی بوده که در موقعیتهای پیش رویش بهترین تصمیم را گرفته است. مثلاً در جریان ترککردن سیتادل، همراهی گیلی، حتی آن صحنة دفاع از گیلی و بچه.