نشانه‌های فرسودگی

مدتی است زانوی راستم اندکی درد/ ورم دارد، آرنج راستم گاه تیر خفیفی می‌کشد، تصویرها دیگر پاک پاک نیستند و توده‌‌های کوچک پیدا شده‌اند، سفیدی موها بیشتر شده و ...

رسماً به بخش جدیدی از سیر طبیعی زندگی و گذر عمر وارد شده‌ام که همة‌ این‌ها بدیهی است. باید یاد بگیرم با بعضی‌شان کنار بیایم و تا می شود کمرنگشان کنم (البته بدون ترس و وسواس)، انتخاب‌های روزمرة شیرین‌تری داشته باشم و هر روند معکوسی به سمت جوانی و سلامت را معجزه‌ای درخور شکرگزاری و شعف بسیار بشمارم.

می‌خلوتیم؛ بی‌جلوَتیم

تف!

چند روز که پی‌درپی با آدم‌ها سروکار داشته باشم، به کسی غیر خودم نظر بدوزم و باهاشان هم‌کلام شوم، به‌شدت احساس اسارت می‌کنم؛ انگار زنجیر یا طناب دورم بسته باشند. باید مدتی با خودم باشم و حتی گاهی شاید کار به‌ظاهر مفیدی هم انجام ندهم.

الآن هم از این خلوت و بودن در حصار سنگی قلعه‌ام، عرشة اولیس، حسابی سرمست و نشئه‌ام.

دلم می‌خواهد چند صفحه‌ای کتاب بخوانم و هر وقت هوس لمباندن کردم، دهانم را پر کنم و آرام‌آرام در فضای خانه تردد کنم.

بعد از دیدن اپیسود چهارم

وای بر تو، کازیمودو مدیچی! واای بر تو!

دلیل رفتار کازیمودو را می فهمم ولی پذیرفتنش برایم راحت نیست.

تلاش‌های همه‌شان واقعاً درخور تحسین بود.

خاصه-نوشت: کنتسینای عزیزم! تو از بهترین‌هایی.

و در نهایت:

اُف بر آلبیتزی که از شرافت و انسانیت بویی نبرده، این لکه ننگ بشریت! حتی قبل از کاری که پدرِ کازیمو انجام داد هم گویا از انسانیت چندان بهره نبرده بود.

همچنان جلد ۳ و ۴ را دوست دارم بخوانم

سه‌شنبه، عصر مردادی.

موقعیت: امیرآباد. 

از دواخانة آن سر دنیا که قرص‌های باقی‌مانده را گرفتم، به اندازة یک کوچه و تا روی پل بین همان کوچه و فرعی بعدی، فکر می‌کردم که چرا یاد دوری فانتاسماگوری افتاده‌ام.

یک‌دفعه یادم افتاد به‌خاطر شباهت نام قرص‌ها و دوستِ جان جانیِ دوری خانم، رزابل، است!

_الآن متوجه شدم که، بحمدالله، سردرِ وبلاگم تقریبا خوب تنظیم شده! چه عجب!

در وصف کارن عزیزمان

اگر زمان جولان خدایان اساطیری بود؛ هم‌تراز باکوس و دیونیزیوس (خدایان یونانی و رومی شراب و شادخواری)، کارن هم می‌شد خدای لبنیات طبیعی.

دوغش لنگه ندارد، ماست چکیده‌اش رسماً قلب‌ها را تسخیر می‌کند، طعم شیرِ بستنی‌هاش هم عالی است.

Image result for ‫لبنیات کارن‬‎

این فضای جلوی بستنی‌فروشی خیلی خیلی قشنگ و آرامش‌بخش و «یک‌چیزی می‌گویم و یک‌چیزی می‌شنوید» است!

گرگ جوانمرگ؛ گرگ جوان‌بخت

Image result for arya and robb stark

سرسختی بارز آریا، بین خواهر و برادرانش، بیشتر از همه مرا یاد راب می‌اندازد؛ راب استارک، که به‌زعم خیلی‌ها، بهترین استراتژیست داستان بود. از طرفی هم، رابطة احساسی و محبت‌آمیز آریا با جان، برادر رانده‌شده، خیلی زیبا و جالب‌توجه بود. شاید اگر راب و جان بیشتر فرصت داشتند در کنار هم باشند، می‌توانستند رابطة عمیق‌تر و مؤثرتری را رقم بزنند.

یاد آن بخش از داستان می‌افتم؛ قبل از تصمیم خطرناک کتلین درمورد جیمی لنیستر، که زندانی‌شان بود. راب به‌راحتی از خواهرانش چشم پوشید چون چارة بهتری نداشت. جان خیلی‌ها در برابر جان تنها دو نفر، آن هم دو دختر، فقط به‌صرف لردزاده‌بودنشان، ارزش بیشتری برای او داشت. اما کتلین کار دیگری کرد و حتی نتوانست نتیجة کارش را ببیند. کتلین شمّ قوی و درخور تحسینی داشت. کاری که کرد هم سرنوشت جیمی را تغییر داد و هم تا حد زیادی،‌سرنوشت دو دخترش را. اینجا او حتی از راب خوش‌فکر هم پیشی گرفت و چه‌بسا همین که شخص او این کار را کرد، آن هم دور از اطلاع راب، چنین نتیجه‌ای داشت.

برای همین چیزهاست که از این مجموعه داستان خوشم می‌آید و آرزویم خواندن کل آن است.

خاندان پزشکیانِ پول‌پاروکنیان [1]

آدم‌هایی که ارزش نگاه‌کردن دارند کسانی هستند که رسیده‌اند به قعر و آن تَه کمانه کرده‌اند. چون بعد از کمانه‌کردن در عجیب‌ترین مدارها قرار می‌گیرند.

ریگ روان، استیو تولتز

ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.

فصل اول سریال [مدیچی] را می‌بینم و داستان، شخصیت‌ها فضا، لباس‌ها و تقریباً همه‌چیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.


Image result for ‫سریال مدیچی‬‎

ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوه‌های این مدیچی‌ها با لئوناردو هم‌دوره بوده‌اند.

آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نه‌چندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلی‌مان سنگ‌ها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازه‌ای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشته‌مان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.


موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمی‌تر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه می‌کنند؛ هر سه‌تا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینه‌سنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمی‌رسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینه‌سنگی کمبود لینک مربوط می‌شود که ین کار پولی بود و ...

[1]. گویا اجداد مدیچی‌ها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» می‌آید. معروف‌هایشان هم که بانکدار شدند.

دریای تصویرها

خودم را انداخته‌ام در دامان سریال‌ها؛ سریال‌هایی که خودم اتفاقی باهاشان روبه‌رو می‌شوم و دوست دارم ببینم چه داستان و فضای دارند، یا آن‌ها که منابع مورد اعتمادم معرفی می‌کنند و برایشان اولویت خاصی قائل می‌شوم.

Cloak and Dagger را می‌خواهم به سرانجام برسانم. فصل یک به‌نسبت خوب تمام شد اما اپیسود اول فصل دوم چندان جالب نبود. فعلاً که تصمیم دارم دیدنش را ادامه بدهم. از شخصیت خالة اویتا همچنان خوشم می‌آید؛ گرچه چند اپیسود است که کمرنگ و ناپیدا شده. معلم مدرسة تایرون (کشیش) هم خیلی خوب است و در یکی از اپیسودها درمورد قهرمان درون حرف‌های جالبی می‌زد.

بخشی از اپیسود اول سریالی دربارة عالی‌جنابان مدیچی را هم دیدم. راب استارک‌مان هم در آن نقش اول را دارد.

اپیسود دوم Stranger Things را هم دیروز اتفاقی دیدم. سومی‌اش که پخش می‌شد رفتم دنبال کارم. ازش خوشم آمده و باید خودم به‌دقت از اول اولش ببینم.

غرنوشت: کنارآمدن با این قالب جدید فرمایشی خودش معضلی بود؛ الآن هم که هدر را نصفه‌نیمه نشان می‌دهد و تنها دلخوشی مرا برای باقی‌گذاشتن ظاهر اینجا به همین وضع از من گرفته! هرکه هستی، یک فکری برایش بکن تا خودم نزدم کن‌فیکونش نکردم!

انسان خردمند

گفتگوی کوتاه با یووال هراری چقدر خوب بود!

مخصوصاً آن‌جا که می‌گفت باید فرزندانمان را طوری تربیت کنیم که انعطاف‌پذیری را «یاد بگیرند»، نه اینکه تأکید بر مثلاً ریاضی باشد؛ بتوانند قدرت بازبینی  خودشان و تغییرهای لازم را، هر چند سال، داشته باشند (نقل به مضمون؛ اگر دوباره ببینمش و لازم شد، این جمله‌ها را اصلاح می‌کنم).

فکر می‌کنم خود من تا حدی این قدرت را داشته باشم. راستش شرایط بهترین معلم من در این مورد بوده است؛ حضور/ نبودِ بعضی از آدم‌ها در جاهایی از زندگی‌ام که نباید. چنین وضعیتی، وقتی ابتدا با آن مواجه می‌شویم، عجیب و دور از پذیرش است؛ اعتراض را برمی‌انگیزد و عقل و منطق روزمره حکم می‌کند بیشتر به تغییر آن یا تغییر موقعیت خودمان فکر کنیم. اما گاهی پای پذیرش به میان می‌آید؛ چه گریزی از آن نباشد و چه ترجیح ما باشد. در این مورد آخر، اگر مدتی پشت‌سرهم شرایط مشابهی تکرار شود، ممکن است عادت کنیم به پذیرش؛ بدون تفکر. پذیرش برایمان شیوه‌ای عادتی شود. اگر در این عادت غرق شویم خوب نیست و گاهی خطرناک هم می‌شود. اما اگر هربار هوشیار باشیم و بهانه‌های الکی برای خودمان نیاوریم، همیشه در تغییر را به رویمان باز بگذاریم و جرئت پاپیش‌گذاشتن در این مسیر را داشته باشیم؛ خیلی بهتر است.

«قهرمان یا ضدقهرمان»

وااای چقدر این دو زن (دیلن و ابی) خوشکل بودند! نقش ابی را ثرتین عزیزم (سریال دکتر هاوس) بازی کرده و اینجا هم جذابیت‌های خودش را دارد. اصلاً کل خانوادة دمپسی خوشکل و جذاب‌اند!

Image result for Sergio Peris-Mencheta

فکر می‌کنم اپیسود مربوط به ساموئل ال. جکسون به آن توضیحات مطرح‌شده در پایان‌نامة ابی درمورد زندگی مربوط بود. باید فیلم را یک‌بار دیگر ببینم. فعلاً فرصت ندارم، اما دوست دارم جمله‌های ابی درمورد کشف موضوع پایان‌نامه‌اش، چیزهایی که ایسابلا به ریگو، در آخرین خداحافظی‌شان، گفت، حرف‌های مستر ساسیون درمورد روغن زیتون اسپانیایی و آن اشارة‌ آخر فیلم به ارتباط خاوی‌یر و مستر ساسیون را حتماً جایی یادداشت کنم.

صحنة ورود خاوی‌یر به عمارت اربابش را خیلی دوست دارم و البته خود عمارت را؛ دلم را به‌شدت برده است!

خاوی‌یر، از همان ابتدا، خیییلی خوب و دوست‌داشتنی و خاص معرفی شد ولی راستش ارتباط چنین شخصیتی را با کاری که کرد نفهمیدم؛ شاید خیلی خیلی زیاد ایده‌آل‌گرا بود. ولی مستر ساسیون، برخلاف تردیدهای اولیه‌ام، چیز دیگری از آب درآمد. اما درمورد خاوی‌یر، وقتی با ایسابلا صحبت می‌کرد و چشمانش چنان نمناک شده بود که اشک از گوشة چشم‌هاش شره کرد، خیلی خیلی دوست‌داشتنی بود.

فیلم ماجرای خیلی پیچیده‌ای نداشت و پر از کش و قوس داستانی و تعلیق و این حرف‌ها نبود اما چندجا مرا غافلگیر کرد و نتوانستم بعضی نقاط مهم آن را پیش‌بینی کنم. شاید این درست مثل همان چیزی بود که ابی درمورد زندگی،‌خود زندگی، می‌گفت.


Image result for life itself

هنرپیشة نقش خاوی‌یر به نظرم می‌تواند نسخة اسپانیایی کیت هرینگتون باشد؛‌ حتی مدل نگاه کردنش.

آنتونیو باندراس آن‌قدر قشنگ اسپانیایی حرف می‌زند که دلم خواست فیلم 33 را هم ببینم؛ هرچند ماجرایش گیرافتادن در اعماق زمین است.

«حیلت رها کن عاشقا» [1]

چند سال پیش، شایع شده بود قرار است هالیوود فیلمی درمورد زندگی مولانا جانمان بسازد و دی‌کاپریو هم در آن نقش داشته باشد؛ حالا یادم نیست نقش خود مولانا را بازی کند یا شمس را نقش مولانا را.

دقیقاً یادم نیست واکنش‌ها به این خبر چه بود ولی پیش خودم فکر می‌کردم هالیوود، با درصد زیادی، به این سوژه گند خواهد زد و حتی حضور لئو هم نمی‌تواند آن را پیش چشم ما شیرین کند. الآن فکر می‌کنم اگر قرار است چنین پروژه‌ای عملی شود؛ بهتر است از نویسندگان و هنرمندان ایرانی هم، به‌طور جدی، راهنمایی و یاری گرفته شود.

اما به دی‌کاپریو در این نقش فکر می‌کردم؛ اول اینکه به نظر من لئو بیشتر به شمس می‌آید. بعد هم اینکه هالیوود حق دارد از بازیگرهای جذابش برای پروژه‌های پرسروصدا و جهانی و ... حالا هرچه، استفاده کند. اگر خود ما هم چنین پروژه‌هایی داشته باشیم؛ دوست داریم بهترین و جذاب‌ترین هنرپیشه‌ها در آن‌ها بازی کنند. بعدش فکر کردم اگر قرار بود من هنرپیشه‌ها را انتخاب کنم؛ نقش شمس را می‌دادم به فرخ نعمتی. مطمئنم خیلی خوب می‌شد! برای مولانا هنوز کسی به ذهنم خطور نکرده.

یا می‌توانستم پروژه را در اسپانیا کلید بزنم و فضایی کاملاً متفاوت و فقط با برداشت از این داستان خلق کنم و نقش مولانا را به آنتونیو باندراس و شمس را هم به خاوی‌یر باردم بدهم! بیشتر لوکیشن‌ها هم اندلس و گرانادا و مباحثات این دو هم زیر سایة درختان زیتون باشد. حتی گاهی باندراس ابیاتی از مولانا را به زبان فارسی بخواند!

ـ دیروز فیلمی با بازی باندراس دیدم که، از لحاظ فضا و لوکیشن،‌نقطة عطفی در زندگی‌ام محسوب می‌شود.

ـ به نظرم، «بلخی» خیلی شیرین‌تر و اصیل‌تر از «رومی» است برای مولانا و حق مطلب را بهتر و عمیق‌تر ادا می‌کند.

[1]. دارم پشت‌سرهم این آواز از دولتمند خلف جان گوش می‌دهم!