پیروزی در دقیقه‌ی آخر

یاه یاه یاه!

بله و این‌بار موفق شدم جلوی خودم را نگیرم و بحث را منحرف نکنم و بعد از «ولش کن»ِ یواشِ توی دلم، خودم را به خریت نزنم و الکی تأیید نکنم یا ماست‌مالی نکنم قضیه را و... تا ختم به خیر بشود و فقط من باشم که باز هم ته دلم غلط کنم که فلان مطلب را پیش کشیدم و اطلاعاتم کامل نبود و مجبور شدم خفه‌خون بگیرم... بله، همه‌ی این‌ها به این دلیل بود که حق‌به‌جانب مذکور چگالی سنگینی از شک را در دلم انداخت و طی زمان اندکی که داشتم می‌گشتم ببینم کجا را اشتباه می‌دانستم و یادم بود، خودش به خودش شک کرد و آن هم نه به خودش تنهایی، به جفتمان؛ که «صحبتمان هم‌جهت نیست!» من هم شاهد آوردم که: «بابا، من از اولش داشتم فلان‌چیز را می‌گفتم. خیلی واضح اسم برده شده!» بله، این‌بار ایشان خطا کردند و شکشان را اظهار کردند و باعث شد من کوتاه نیایم.

الآن هم خرسندم و همچنان کمی شاکی. همیشه همین بوده ها! بارها بحث‌هایی پیش آمده که قشششششششششششنگ مشخص بوده امواجمان هم‌جهت نیست ولی طرف ول‌کن نبود! خدا را شکر من این «عشق ابراز معلومات»م را سال‌ها پیش سه‌طلاقه کردم و الآن فقط گاهی ازش استفاده می‌کنم؛ آن هم آگاهانه و برای ابراز زیرپوستیِ «بیشین بینیم باباع! همچین هم بارت نیست!».

اصلاً چه شد که ماجرا را کش دادم و این‌جا باز هم درموردش نوشتم؟ یک نشانه؛ سخنی گهربار،‌ منسوب به کریشنا مورتی نازنین:

«انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد،

بیسواد حقیقی است؛

هرچند تمام کتاب‌های دنیا را خوانده باشد.

اگر درونت پر از خشم، نفرت، خودخواهی،

غرور،حسادت و زباله‌های دیگر است؛

بدان که هیچ‌گاه چیزی نیاموخته‌ای و هنوز رشد نکرده‌ای.»

ارجاع به: رهایی از دانستگی

ــ مهم‌تر اینکه خودم یادم باشد؛ خودم!