در آینه نگاه کرد و در ذهنش حرف زد؛ با دکترش، دربارة نشانهها و البته چند جملهای بیشتر از آن، دربارة ذهنیاتش؛ با مشاوری که دوستش داشت؛ با یکی از تیمارداران آن استراحتگاه در جایی که هنوز معلوم نیست کجاست، جایی که تصورش شبیه دامنههای پر از گل و هوای سبک و سبز سوئیس است؛ ...
و به خودش گفت دیگر ترس بس است؛ لولوخورخورة مهم زندگیاش را با تصور زیباترین جاهای دنیا شکست میدهد. همان لولوخورخورهای که آن میانة روز، ته آن کوچة بنبست، شکل گرفت؛ وقتی آن تکه نان از دست برادر کوچکش، که در بغل مادر بود، روی زمین افتاد.
«آنها بدون من هم زنده میمانند؛ همانطور که، با وجود زندهبودن من، هزاران زخم خوردهاند و من فقط بودهام و آگاهی زمینی و مادی بر همهچیز داشتهام. فقط این آگاهی و بهتر بگویم، کنترلگری وقایع است که مرا آرام میکند. پس بهتر است دهان لولوخورخوره را گل بگیرم.»
با گفتن این کلمات، ترس از وجودش بیرون رفت و شجاعت و لذت زندگی برای خود در قلبش جوانه زد. انگار لیلا و لنو دست همدیگر را گرفته باشند و در خیابانهای محله قدم بزنند و بخندند.
ـ دلم خواست دوباره همین هشت اپیسود فصل اول را ببینم.