انیمة The Boy & the Beast خیلی خییلی خیییلی بهم چسبید و فکر میکنم بهترین انیمهای بود که تا حالا دیدهام.
شخصیت رن/ کیوتا خیلی شبیه منِ کودکیام بود؛ حتی آنچه که بعدها شد از تصویرهای همان سالهایم از آیندة خودم و از آرزوهای امروزم است!
کایده، یوزن، کوماتتسو را هم خیلی دوست دارم. ارتباط بین کیوتا و کوماتتسو عالی بود.
به داستان پیرمرد و دریا اشارة خوبی شده بود از نماد نهنگ هم در انیمه استفاده کرده بودند. حفرة سیاه و تصمیم کیوتا در قبال آن، تصمیم نهایی کوماتتسو، مبارزة آخر یوزن و کوماتتسو هم خیلی جالب توجه بود.
ـ دلم میخواهد بچههای گرگ را هم ببینم یا انیمههای دیگری که مثل این دو خیلی دوستداشتنی باشند.
ـــ وقتی کایده گفت همة ما از این لحظات داریم که حفرة سیاه را در قلبمان احساس میکنیم و فکر میکنیم که تنهاییم و فقط خود ماییم که چنین احساسی دارد، ولی اینطور نیست و همه دچار چنین حالتی میشوند؛ یاد این افتادم که وقتی سنم خیلی کمتر بود فکر میکردم من در عالم هستی مرکزیت دارم و همهچیز از نقطة دید من نگریسته و روایت میشود. یک لحظه بود که مثل سایهای گذرا متوجه شدم (شاید هم واقعاًمتوجه نشده بودم؛ فقط خودم را جای شخصی دیگری گذاشته بودم تا امتحان کنم میتوانم از دید او هم دنیا را همانطوری ببینم که خودم میدیدم. آخرش هم نتوانستم به نتیجه برسم!) نگاه آدمها به دنیا و به خودشان در دنیا فرق دارد. راستش عمق ماجرا را متوجه نشده بودم فقط میدانستم فرق میکند و برایم سؤال بود کسی میداند «من» مرکز دنیام یا بقیه هم خودشان را مثل من از درون خودشان میبینند و برای خودشان میشوند مرکز دنیا. حتی حتی یادم است که این عبارت «مرکز دنیا» را هم نمیدانستم؛ فقط احساسم به گونهای بود که الآن میتوانم چنین اسمی برای آن بگذارم و اینطوری یادآوری و درکش کنم.
دلم خواست این انیمه روُ ببینم. ممنون از معرفی.