بیش از دو هفتة پیش بود که، توی کتابخانه، سباستین را دیدم. بگذریم که در آن قفسه، که مشخصاً مربوط به کتابهایی در ژانر سفرنامه و ... بود، رمان دیگری از نویسندةمحبوبم، دیوید آلموند، را هم پیدا کردم و با ذوق قاپیدمش.
کنار سباستین، یکی از مارکوپلو ها هم بود؛ یادم نیست جلد اول یا دوم. ولی جای خوشحالی است که باز هم از این کتابها در دسترس است و خیلی اتفاقی کشفشان کردم.
دیروز خواندنش را شروع کردم و آنقدر دلچسب و خوشخوان است که خیلی سریع پیش میرود و از لحاظ تعداد صفحات، شاید به نیمة آن رسیده باشم. نمیدانم چرا خواندن آن اینهمه برایم شیرین است! در صورتی که خیلی تنگاتنگ با انتظارات من از کتابی اینچنینی پیش نمیرود. اما به هر صورت، نقاط قوت خودش را دارد و برای من «اولین» محسوب میشود.
از مردم کوبا و سبک زندگیشان خیلی خوشم آمد؛ به نظرم، مهم این است که آدمی، در هر حالی،قدر زندگی و لحظه را بداند و زیبا باشد و زیبابین و از کمترینها هترین استفاده را بکند. درمورد استفادة چندینباره از اشیا، با مردم کوبا بهشدت همزادپنداری [1] کردم و لازم شد دستکم یک سالی بین چنین مردمی زندگی کنم تا قدر زندگی را بهتر بدانم.
یکی از امتیازات این کتاب تصویرها و عکسهایش است که دریچهای شدهاند به سوی سرزمینی جدید و بسیار متفاوت و واقعاً چشمنوارند.
واای! بوی کاغذهای کتاب خیلی خیلی شبیه همان بویی است که در روزگار خیلی دور، از میان صفحات کتابها استشمام میکردم! باز هم دماغم را میان کتاب بردم و از ته ته ریههایم آن بو را نفس کشیدم و بلعیدم؛ بویی متعلق به کاغذهایی نهچندان سفید و نرم و نه کاهی و شکننده.
[1] طبق آخرین توضیحات، همین ترکیب درستتر از «همذاتپنداری» است.