«آه» ای جادوگر/ ترمیناتور!

برداشت اول، نگاه به جوب:

تازگی شرایطی پیش آمده که فکر می‌کنم شبیه نابودگرها یا پایان‌دهنده‌های روند خاصی شده‌ام؛ پارسال که آموزش‌دیدن گلیم را شروع کردم، هنوز دورة‌ مقدماتی کامل نشده بود که استاد جان کلاس را بست!

بعد از دو سال، تازه کلاس یوگا را هم، در همین باشگاه تمیز نزدیکمان، شروع کرده بودم که،به‌علت مسائل مالی، از شهریور دیگر باشگاه نداریم! البته مربی جان قول داده‌اند برای هر دو کلاس جای مناسب پیدا کنند حتی با تایم مناسب. تا ببینیم چه می‌شود.

قبل از عید هم، مدتی فهیمه خانم خوشکل ناپیدا بود و شماره‌هایش را جواب نمی‌داد. موهای من را ایشان خیلی خیلی خوب کوتاه می‌کند و کارهای دیگرش را هم بیشتر از جاهای دیگر قبول دارم. واقعاً متفاوت است. ولی بخت یاری کرد و از اردیبهشت دوباره پیدایش کردم.


برداشت دوم، نگاه به آسمان آبی:

اگر بخواهم منصف باشم، باید اشاره کنم که مربی فرش و گلیم، گویا از مدت‌ها پیش، سودای ترک دیار و رفتن به جایی بهتر را در سر می‌پرورانده و قبل عید، خیلی اتفاقی، آنجا را یافته و حتی دارد آموزشگاه را به آنجا، سرزمین پریانش،‌ منتقل می‌کند. از این شرایط خیلی بیشتر راضی است.

باشگاه هم، با توجه به مسائل مالی بعد عید، پیش‌بینی‌شدنی بود. مربی جان هم گویا به استراحت و مدتی دوری از مسئولیت سنگین نیاز دارد و از سویی، هرجا برود برای مربیگری، به ما هم حتماً اطلاع می‌دهد. برای یوگا هم که من برنامة درازمدت نداشتم؛ فقط می‌خواستم تنی به آب بزنم و مطمئنم باید مورد کمی بهتر و متفاوت‌تری پیدا کنم بعداً. فعلاً باید، برای موارد ضروری، به این یکی قانع باشم.

فهیمه خانم هم از آن جای تنگ‌وترُش قبلی درآمده و سالن خیلی تمیز و نویی گیرش آمده که بزرگ‌تر است و فاصله‌اش هم که همان است. پس جای بدبینی باقی نمی‌ماند.


نتیجه:

بهتر دیدم که بدبین نباشم. این بدبینی حاصل از ترس ازدست‌دادن موقعیت‌های مناسب و وسواس در حفظ مسیر است؛ نمی‌دانم از کجا برایم جا افتاده چیزی که با شخص یا مکان خاصی شروع می‌کنم باید همانجا و با همان شخص هم ادامه بیابد (اگر حتی به پایانش با همان موارد معهود اهمیت ندهم). در صورتی که مهم ثابت‌قدم‌بودن خودم است. فرقی نمی‌کند در شرایط قبلی بمانم یا تغییری ایجاد شود؛ منم که باید ورزش، ٱموزش، ... را ادامه بدهم و همیشه به‌دنبال موقعیت‌های خوب و بهتر از قبل باشم. شاید اگر این اتفاق‌ها نمی‌افتاد،‌بهتر بود خودم بعد از چند سال باشگاه یا آموزشگاهم را عوض می‌کردم.

یاد کلاس زبان 7 سال پیش افتادم. بعد از یک‌سال، خودم احساس کردم باید مربی و سیستم یادگیری‌ام را تغییر بدهم. جای دیگری رفتم که مربی جدی‌تری داشت و همشاگردی‌ها وقت‌تلف‌کن نبودند و نتیجه‌اش خیلی بهتر و سریع‌تر حتی به‌دست آمد. اتفاقاً بعد از مدتی متوجه شدم جای قبلی کلاً بسته و رفته! نمی‌دانم چه مشکلی برایشان پیش آمده بود.

اما همان تغییر برای من دریچه‌های جدید خیلی خیلی خوب و روشنی باز کرد.


گذشته:

استاد بسیار خوبی داشتیم که در دیدگاه و زندگی و ... من (و حتماً خیلی‌های دیگر) تأثیر بسیار خوبی گذاشت. همان سال اول ورود به دانشگاه،‌زمزمه می‌کرد که طبق برنامه‌هایش، تا دو سال دیگر از آن دانشگاه می‌رود. اولش ناراحت شدم! باز هم گفتم چه حیف که با ورود من این اتفاق افتاد! کاش لااقل دوسال بیشتر می‌ماند تا من فارغ‌التحصیل بشوم. ولی دلم نیامد. آرزو کردم هرجا باشد به‌مرادش باشد و من هم باید زرنگی کنم و همین دو سال کلی از محضرش استفاده ببرم؛ که تلاشم را کردم و تقریباً شد. چند واحد را زودتر از موعد،‌با ایشان برداشتم، سرکلاس‌های دیگرشان که نمی‌توانستم رسماً حاضر شوم،‌ مستمع‌ آزاد می‌نشستم، کلی کتاب ازشان امانت گرفتم و در نوشتن برخی مقاله‌ها و تحقیق‌هایم ازشان راهنمایی گرفتم و کلی پرسش و راهنمایی و بحث و ... که توانستم تا حد ممکن، بهره ببرم. بعدتر هم ارتباطکی مقدور بود و البته هنوز هم اگر لازم بشود،‌مقدور است. فقط افسوس می‌خورم که یک‌بار، بابت گیج‌زدن‌هایم، موقعیت ظاهراً جالبی را از دست دادم! شاید بتوانم جور دیگری آن را برای خودم جبران کنم.


مورد عجیب:

این اتفاق در مقطع تحصیلی بعدی رخ داد. جلسة دوم اولین ترم، بهترین استادمان اطلاع داد که به کشور خودش می‌رود، برای مأموریت‌های فرهنگی و عمرانی و ... . ظاهراً عمر مأموریت طولانی‌تر از آن بود که سعادت بهره‌مندی از کلاس‌هایشان را داشته باشیم. 1-2تا از درس‌هایشان را به استادان نه‌چندان قابلی سپردند. یکی دیگر را به استاد مطرح دیگری که خیلی مشتاقانه رفتم سر کلاسش ولی متوجه شدم برای تدریس، استاد چندان برجسته‌ای نیست؛ فقط کتاب‌های خوبی نوشته است.

به‌هرحال،‌این هم تجربه‌ای بود.

البته فکر کنم سرخوردگی آن دورة‌ تحصیلی و نیمه‌ویران‌شدن فانتزی‌هایم درموردش چنان بر سر هرچه به آن دوره مربوط می‌شد سایه افکنده بود که این چیزها، بیش از چند جمله، برایم اهمیتی نداشته و ندارد. این همان دوره‌ای است که دوست دارم یک‌روز «آه» [افسانة آه در این مجموعه داستان آمده] بیاید مرا به دورة‌ موازی‌اش ببرد تا ببینم اگر واقعاً انتخاب دیگرم را پی می‌گرفتم،‌سرنوشتم چطور رقم می‌خورد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد