فکرمیکردم من چیزی نیستم جز واسطهای میان این همه ماجرا.نقطهای میان این مصیبت ومصیبت دیگر...و اگردر یک لحظه این نقش ناچیز مایة ناراحتیام شده بود،حالا دیگر اینطورنبود،حالا قبولش میکردم،ازش استقبال میکردم،افتخار میکردم به اینکه میانجی واقعیتهایی هستم که درکشان نمیکنم،چه رسدبه اینکه مهارشان کنم،اما پیش روی من ظاهر شدندو گفتند:تو چیزی بدهکار ما نیستی جزاینکه هنوز زندهای ونمیتوانی ما را توی تبعیدومرگ وفراموشی ول کنی
کنستانسیا، ص 128
کنستانسیای فوئنتس جان را تمام کردم. یکسوم آخرش را با چه ولعی خواندم! داستانپردازی آن صفحات بسیار برایم دلنشین و مطلوب بود. نیمساعت در بانک نشستم و همچنان که وقتم از جانب بانک تلف میشد، کتاب را تا نزدیک به انتها خواندم. بیشتر از همه، شخصیت خود دکتر ویتبی هال را دوست داشتم و انگار که تا حدی شبیه من بود؛ بهویژه با توجه به نقلقول بالا.
فکر میکنم شخصیت «آئورا» بهگونهای در «کنستانسیا» حلول کرده؛ شاید هم نه، ولی یکجورهایی این دو را منطبق بر هم و در عین حال، طوری میدیدم که کاملاً یکدیگر را پوشش نمیدهند. در هر صورت، باید هر دو کتاب را بار دیگر بخوانم و با نقد و تفسیر هم همراه باشد.