سبزینه باش با فصل بد و پیرم

    خواب می دیدم گویا دانشجو شده ام و بینایی سنجی می خوانم. در خوابم به شدت راضی بودم از شرایط و به این فکر می کردم که بعد از فارغ التحصیلی، می توانم بلافاصله کار کنم و مادرم از این شغل و رشته تحصیلی ام بسیار خوشحال است. حتی به لباس کارم هم فکر می کردم: مانتوی سفید ساده و آرامش بخشی که مقبول و مطلوب است. اما بیدار که شدم، دیدم تمایلی برای این قضیه ندارم و خود مسائل آماده شدن برای کنکور و درس خواندن قبل آن به قدر کافی جذابیت ماجرا را از بین می برد.

قبلش در خواب، با مادربزرگم کل کل داشتم. خیلی محو یادم می آید؛ پدرم جایی کاری کرده بود (مثل لطفی در حق آنها یا کاری که باید در منزلشان انجام می شد) و ما سر همان کار بحث می کردیم. پدربزرگم هم دورادور و کمرنگ بود و انگار سوژه بحث یک صندلی قهوه ای بود. در جریان بحث، پدرم آمد و با او و برادر کوچکه، که در سن کودکی بود، جلو آپارتمانی رفتیم که چند نفر هم آنجا ایستاده بودند. زمان و فضایش طوری بود که مرا یاد این می اندازد که انگار قرار بود از آنجا هلیم بگیریم! تلویحا با پدرم بحث می کردم. گویا چیزی هم درمورد برادرم دیدم که الان یادم نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد