«این را یاد دارید که ورق خود را می خوانید،
از ورق یار هم چیزی فرو خوانید.شما را این سود دارد.
این همه رنجها از این شد که ورق خود میخوانید،
ورق یار هیچ نمی خوانید.»
شمسْ جانِ تبریزی
فکر میکنم ورق یار را گم کردهام!
انگار ندانم کجا گذاشتهام آن را؛ میدانم هست، داشتمش. ولی اگر بخواهم، نمیتوانم دست دراز کنم و آن را بردارم، بخوانم.
یا شاید در دستم باشد، من زبان دیگر طلب میکنم برای خواندنش. هیچ توجه ندارم که باید به زبان درست آن را بخوانم. همیشه چیزی را میخواهم که دور است؛ خیلی دور. شاید پرت ...