نویسنده‌ای در اعماق

انقدددددددددر دلم می‌خواهد چیزی بنویسم! بتوانم، وقتش را داشته باشم، وقت بگذارم برای نوشتن.

کتاب سوم سداریس را (بیا با جغدها ...) امروز صبح در رختخواب تمام کردم. دوست داشتم بخش‌های بیشتری از متن کتاب را یادداشت کنم برای یادگاری. اما موقع خواندنش در موقعتی نبودم که بتوانم جاهای موردعلاقه‌ام را علامت بزنم. اصلاً این کتاب‌ها را باید بیشتر از یک‌بار خواند؛ نه بابت شاهکاربودنشان، به این علت که «آن»‌هایی لابه‌لای سطرها و کلماتشان هست که خوب است آدم بتواند هرازگاهی بهشان رجوع کند و چیزهایی را بسنجد یا به نتایج کوچکی برسد.

فیلم آن بخش زندگی سلینجر را که درمورد نوشته‌شدن ناتور است دانلود کرده‌ام و در لیست پرش گذاشته‌ام (فیلم‌هایی که باید به‌زودی بپرم روی سرشان و ببینم و از وقت‌گذاشتن برایشان لذت ببرم).

باید اشاره کنم سداریس‌خواندن شاید یکی از درس‌های نویسندگی باشد. چون وقتی سداریس می‌خوانم، نگاهم به خیلی چیزهای شبیه کسی می‌شود که دلش می‌خواهد آن چیزها و اتفاقات را روایت کند؛ یک‌طوری، حتی اگر خیلی شبیه روایت‌های سداریس باشد. مثلاً امروز صبح به آن درخت جیغ‌کش کوچک روی پاتختی نگاه می‌کردم که از توی لپ‌لپ پیدایش کرده‌ام؛ سال‌ها پیش، و توی ذهنم نوشتمش. یا چند روز قبل حتی به ماجرای بعضی آدم‌های زندگی‌ام فکر کردم و باز هم توی ذهنم نوشتمشان. باید ذهنم را به ماشین تحریری وصل کنم که یک‌جوری بعضی مطالبش را برایم ثبت کند!

ـ ته‌نوشت: خیلی چیزها به‌شیرینی پیش می‌رود؛ حتی با هول چیزهایی مثل زلزله و اتفاقات اخیر و فلان و بهمان. توضیح اینکه من به‌سهم خودم انقدر در چاله‌چوله‌های تیزة زندگی افتاده‌ام که نخواهم به‌عمد سمتشان بروم. اگر سر راهم سبز شوند خب یک‌طوری از پسشان برمی‌آیم. برای همین به خودم مدیونم اگر بخشی از زندگی‌ام به کامم زهر شود. البته این هیولائه استاد زهرتزریق‌کردن است ولی اوضاعش خیلی بهتر شده. اصلاً خود هیولا خوراک چندین صفحه نوشتن است ولی کو وقتش؟ نوشتن از این لحاظ که یادم بماند بعدها چه با هم کردیم و چطور در حال مبارزه و رقص تا کجا پیش رفتیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد