یک وقتهایی هم هست که کلی ذوق و انگیزه و حالوهوای نوشتن داری ولی حرفی برای گفتن پیدا نمیکنی.
نه که اتفاقها و گفتنیها کم باشند؛ انگار هیچیک آن چیزی نیستند که این احساس و حالوهوا برایش بهوجود آمده. معلوم نیست چه چیزی است؛ همان چیزی که شاید خاص هم نباشد و شاید بالفعل و موجود هم نباشد. درواقع مجموعهای از چیزهای کوچک و معمولی که همزمان شدنشان انرژی مثبت و احساس خوب را بیشتر از روزهای دیگر ایجاد کرد. ریشهاش و شکلگیریاش کاملاًمشخص و ملموس است اما شاخههایش یکهو به آسمانها رفته دور از دسترس است. نمیدانی برگهایش از چه هوایی اکسیژن میگیرد. برای همین نمیتوانی توصیفش کنی.
یک قسمت ماجرا هم که ممکن است بعد از مدتی یادم برود و یکوقتهایی بیهوا و نامربوط یادم بیاید و بعدش یادم برود دقیقاً مال چه روزی بوده و حتی فقط عنوانش یادم بماند و احساسش، در ارتباط با باقی اتفاقهاٰ، فراموشم شود، گم شدن در مسیرهای تا-حالا-نرفته بود.
از ایستگاه مترو که بیرون آمدم، همچنان فکر میکردم اگر شکم خیابان را بشکافم و از خیابان عرضی (غرب به شرق) بروم به سیتیر، زودتر میرسم تا اینکه سه ضلع یک مستطیل را طی کنم. ولی خب، گاهی محاسبات اشتباه از آب درمیآیند! منطقاً باید درست میبود اما یادم نبود آنجا چقدر به آن گوشهی شمال شرقی مستطیل نزدیکتر است؛ تا جایی که عملاً میانبر زدن مرا زیر سؤال ببرد!
بعدش هم باز با خودم حساب کردم اگر ایستگاه آبشار از اتوبوس پیاده شوم، از کوچهی کناریاش میروم به خیابان بغلی و ... ولی فکر نمیکردم اولین کوچه تا آن ایستگاه قدری فاصله دارد و اگر ایستگاه قبلی پیاده میشدم، زودتر راه دررو پیدا می کردم!
امروز هم چندبار ناخودآگاه یاد دکتر هاوس عزیزم افتادم و نتیجهاش این شد که وقتی داشتم به تفاوت فصل ماقبل آخر با فصل آخر و فصلهای ابتدایی فکر میکردم، طباخی هوّس را خواندم هاوس! و بعدش هم البته فکر کردم همان هاوس (هّوْس) بهتر از اسم اصلیاش است!