وسط خواب عجیب و غریبم و در آن موقعیت خوابی خاص، که بیشتر فکر محافظت از کسانی بودم که برگشته بودند به دوران کودکی، خردهریزهای سالهای دور را پیدا کردم. ماجرایی که درگیرش بودیم، طوری ذهنم را مشغول کرده بود که ابتدا بهجا نیاوردمشان. میخواستم ازشان بگذرم. اما آنقدر بودند، گویی طی این سالها در خوابم تکثیر شده بودند، که بالاخره بهخاطر آوردمشان. همه را سریع جمع کردم تا با خود ببرم.
چند دقیقۀ پیش که دفتر یادگاریهام را ورق میزدم، یاد این بخش خوابم افتادم. وگرنه که بیشتر خوابم مربوط به آن دخترۀ پولدار با دکمههای گرانقیمتش بود که به زعم من، حماقت کرده بود زن آقای بیژی شده بود.