این سر، به صفحهای رسیدم که از نگاه معلم به منظرۀ آن سوی پنجرۀ کلاسش میگفت. کلاسی در ساعت آخر روزی پاییزی، در مدرسهای امریکایی که شاگردان دبیرستانی یکبهیک جلو کلاس میایستند و کنفرانس میدهند.
دلم خواست روزی پاییزی، پیش از غروب، جایی بنشینم و به سایهدار شدن درختان در آخرین تابشهای خورشید چشم بدوزم. آنقدر که سایهها کشیده شوند و یکهو رنگ ببازند و آرام آرام محو شوند. به شکل متفاوتی یک غروب آرام خاص خودم را تجربه کنم.
*چندیـــن کتاب نیمخوانده روی دستم مانده. برای همین و طبق اصول خودم، ترجیح میدهم فعلاً اسم این کتاب را ننویسم تا از خوب پیش رفتن روند خواندنش مطمئن شوم.
** دفتر جانم خوشقدم بوده. گاهی روزها آنقدر کار مثبت انجام میدهم که برای نوشتن از آنها خسته و بیوقت هستم.
***روز عجیب گربهای، با جیمی، میشا کوچولو، بولت، پیشی و مشکی. مشکی خاص نازنین باوقار. نسخۀ کوچکشدۀ باگیرای کتاب جنگل. شاید اگر بیشتر برایش وقت میگذاشتم با من حرف میزد! من معتقدم گربههای سیاه اگر موقعیت مناسب باشد، حرف میزنند با آدمها!