اینکه برقصی _چه در واقعیت، چه در ذهنت_ و خسته شوی، آنقدر موزیک گوش بدهی که روحت سیراب شود، پنجرههای واقعی و مجازی و خیالی را رو به هرچه زیبایی و نور و خوبی بگشایی، همۀ اینها فقط مسکّناند. نهایتش مسکّنهایی قوی، که دست عصبهای درد را کوتاه یا قطع کنند. اما در حقیقت، حتی نمیتوانند بین تو و آنها _همان واقعیتهای موجود_ فاصله بیندازند. از بین بردنشان که هیچ! بهتر است اصلاً فکرش را نکنی!
آنچه روی بخشهایی از روح و حافظهات نقش شده، همچنان با همان کیفیت اولیه باقی خواهد ماند. تضمین میدهم تا آخرین ثانیهها، و حتی شاید در زندگی بعدی هم. این نه بد است و نه خوب. حقیقتی است که به آن ناموس جهان، مکتوب، قانون ازلی، و چیزهای مانند آن میگویند. فقط هست و ماندگار هم است.
اینکه فکر کنی قدرتش را داری یا خواهی یافت که از بین ببریشان، فقط باور نادرستی است که ممکن است تو را بعدها ناامید کند یا درکت را در این مورد به تعویق اندازد. فقط باید مسکّن مناسب هر لحظه را بیابی و در جیبت، دم دستت قرار بدهی. با «درد» بسازی و آن را منتشر نکنی. آن غدۀ چرکین را به حال خود بگذاری تا گاه گاه سر باز کند و سرریز شود. بعد مانند نهنگی دوباره سرش را به زیر بکشد و فقط برآمدگی کوچک بیحرکتی از آن در دیدرس بماند که از هیبتش چندان هول و هراس به دل راه ندهی. باید نهنگت را در قلمروش به رسمیت بشناسی و با حرکتهای گاه و بیگاهش کنار بیایی.
* پس حواستان جمع باشد درمورد برخی چیزها. نکــُـنید! روی هرچه از روح و شخصیت انسانها به دستتان میآید، نقشهای دردناک رقم نزنید! بهویژه کودکان.
هنوز نمیدانم میشود روزی از آن نهنگ سواری گرفت و با مدارای دوسویهای راه به سمت آبهای بیکران ناشناخته باز کرد یا نه. ماجرای کاشفی که بر نهنگ دردهایش سوار میشود و بدون نفی آنها، راز رام کردنشان را میآموزد تا سرزمینهای موازی دنیایش را کشف کند.