ماجرای من و آن تابلو

تا پایان دهۀ دوم زندگیم، لحظاتی پیش می‌آمد که مقابل تابلویی می‌ایستادم یا تصویری کوچک‌تر در کتاب (یا چیزهایی مشابه این‌ها) که مرا حسابی مدهوش و مسحور می‌کرد. اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که بتوانم وارد آن منظره و فضا شوم. انگار با ورود به آن، می‌شد دنیای دیگر و زندگی مطلوب‌تری را تجربه کرد. شاید گاهی اوقات برای آن تصویرها داستانی در ذهنم می‌ساختم تا حضورم را در بطنشان حقیقی‌تر و دلپذیرتر کنم.

    اما آن تصویر سرنوشت‌ساز که بیش از همۀ موارد مشابه در خاطرم مانده، نقشۀ گوبلنی بود از آن مستطیلی‌های بزرگ که شاید ماجرای زندگی روزمرۀ تعدادی کلبه‌نشین را در جنگلی روایت می‌کرد. فکر می‌کنم 1-2 اسب و شاید هم بیشتر در تصویر دیده می‌شدند. درختان و چند مرد و 1-2 زن که به کار روزانه مشغول بودند. مرا از جهتی یاد سرخپوست‌ها یا حتی مهاجران به امریکا می‌انداخت. آن نقشه به سرانجام نرسید اما تا زمانی که جلو چشمم بود، شوق ورود به آن دنیا هم با من بود. شاید فکر می‌کردم اگر جزئی از آن دنیا شوم، می‌توانم مثل آن مردمان به کشف و ساختن دنیای خاص خودم اقدام کنم.

    یک‌بار جرئت کردم و از خودم پرسیدم: «خب، وقتی وارد آن دنیا شدی، بعدش چه؟ چه می‌کنی؟ چه سر و شکلی خواهی داشت؟ چه اتفاق‌هایی خواهد افتاد؟» و همه‌چیز به‌ناگهان درمقابل چشمانم رنگ باختند! تمامی هیجان و شگفتی خیره شدن به تابلوها و تصویرها و آرزوی ورود به آن‌ها. متوجه شدم به محض ورود، باید با «واقعیت» دنیا روبه‌رو شوم. حالا هر دنیایی که می‌خواهد، باشد. یعنی چیزی درست مشابه همین دنیایی که در آن حضور و وجود دارم.

    انگار همۀ شگفتی، تا آن لحظه، مربوط می‌شد به همان مرز باریک و شفاف بین من و تصویرها. همان چیز نادیدنی که همیشه با شیطنت از چشمان و دستانم می‌گریخت تا به چنگش نیاورم و نتوانم پا از این سو به سوی دیگر بگذارم. همۀ هیجان و اشتیاق من، با گذشتن از آن مرز، قرار بود محو شود. نه، محو نمی‌شد؛ در میدان جاذبۀ بسیار قدرتمند همان مرز نادیدنی باقی می‌ماند. فقط باعث می‌شد من با تمام وجود از آن رد شوم و دیگر تمام! دیگر چیزی همراهم نبود. من در دنیایی واقعی قرار می‌گرفتم و ممکن بود، شاید، احتمال داشت دنیایی که از آن آمده بودم، اسیر در تابلو یا تصویری، پشت سرم باقی بماند. شاید اگر می‌شد وارد آن جنگل بشوم، دنیای پیشین خود را نمی‌توانستم در محل زندگی‌ام بیایم. شاید روزی گذارم به منزل فرماندار منطقه می‌افتاد، یا حتی عجیب‌تر، به منزل بزرگ و سرشار از اشیای یادگاری شرق‌شناس یا مجموعه‌جمع‌کنی که تصویری از زندگی قبلی مرا قاب‌گرفته بر دیوار خود داشت.

    تصویری ناآشنا از دنیایی که نمی‌دانم با دیدنش آیا اشتیاقی برای گذار از مرز نادیدنی پرجاذبه در من پدید می‌آمد یا نه!

 ***

نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد


و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند

سهراب سپهری

بخشی از شعر «مسافر»

***

تکمله: هرچه فکر می‌کنم، خودم را آدم پرسه زدن در حوالی میدان جاذبۀ همان مرز می‌بینم. در بسیاری از موارد، همیشه هیجان پیش از لحظۀ عبور از مرزها برایم بیشتر و جالب‌تر بوده. حتی در داستان‌هایی که در ذهنم می‌نویسم، بیشتر اوقات ماجراهای دوروبر مرزها را روایت می‌کنم. اندکی پیش و پس از عبور. این هم شاید نکتۀ روان‌شناختی ماجرا باشد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد