باد و برگ از زبان یکدیگر

1. از چند روز پیش، ترس عجیبی سراغم آمد و به صرافتم انداخت که دوبراه به روزانه‌نویسی روی بیاورم. البته نه همچون گشته، در سالنامه‌ها، و نه طولانی‌نوشته‌های هرروزه. قصد دارم فقط کارهای هرروزۀ خودم را به‌اختصار بنویسم و اگر اتفاقی افتاد، یادآوری کوچکی برای خودم داشته باشم. همۀ این‌ها کلاً به‌قصد یادآوری هستند.

یادآوری، یادآوری، یادآوری، ....

گاهی می‌ترسم فراموش کنم در این روزمره‌های شخصی عجیب چه کارهایی انجام داده‌ام و روزهایم چطور پر شده‌اند و ... و دوباره همان خود-سرزنشگری دوست‌نداشتنی به سراغم بیاید.

2. انگار با این تصمیم، مأموریتی تازه پیدا کرده باشم. از اتفاق، دفتر یادداشت خاص و متفاوتی پیدا کردم که همان لحظه پسندیدم. قطع و فاصلۀ سطرهایش مناسب است، طرح جلد قشنگی دارد و توی صفحه‌هایش نقاشی‌های متنوع دارد که می‌شود آن‌ها را رنگ کرد و از طرفی، بعضی‌هاشان مرا یاد فیلم عشق در زمان وبا می‌اندازد!

توانستم یکی از کتاب‌های محبوبم را هم بخرم که مجموعه شعری بسیااار کوچک است. فعلاً نمی‌خواهم درمورد آن صحبت کنم. شاید بعدها از آن نوشتم.

دنبال کتاب دیگری هم بودم که مجموعه عکس‌هایی از یک نمایشگاه بود. اما قطع عکس‌ها خیلی کوچک بود و از خریدنش منصرف شدم.

3.

مراتب ارادتم را

ابراز می‌کنم

به درخت

برگی می‌افشاند

شاید به نشانۀ پاسخ

ص 81

این شعر دقیقاً برای من اتفاق افتاده! و انقدر بابتش هیجان‌زده و خوشحال بوده‌ام، که از آن روز، مدام آن صحنه را در ذهنم تکرار می‌کنم! فقط یادم نمی‌آید چه شد که آن برگ را برنداشتم. آن‌قدر این تصویر در ذهنم تکرار شده که مثل داستانی خیالی و مجرد، بدون وابستگی به زمان و مکان در خاطرم مانده. طوری که یادم نیست کجا این اتفاق افتاد، دقیقاً چه روزی...، فقط یادم است برگ از این پنجه‌ای-شکل‌های سبز بود که یکی از نوک‌هایش لول شده بود.

و امروز که کتاب جدیدم را باز کردم و به سرعت چندین شعر از آن را خواندم، به این شعر رسیدم و خشکم زد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد