وقتی جسمت شروع میکند به اخطار دادن، کم کم پوستت میخارد و میبینی آن ماه کامل شده و باید با پنجههای خشک روی آسفالت و علفزار بدوی و از نفس که افتادی، رو به ماه زوزه بکشی، ...
آنوقت، دلت باز هوس هزار چیز میکند؛ از شربت و آبمیوه و دلستر گرفته تا فیلم و سریال و دوختودوز. و گرگ خوشبختی هستی که به همۀ اینها ناخنک میزنی، هرچند باز هم چند پروژۀ نیمهکاره روی میز اتاق و هال مانده باشند.
_ وای المنتری عزیزم! نازنینم! چقدر دوستت دارم! چقدر دلم برایت تنگ شده بود! الآن اپیسود 13 از فصل 2 هستم. خوشحالم که مارکوس و هلمز میانهشان خوب شده، واتسون عزیزم از همه سر است و چشمانم به جمال تامی گرگسون آقامنش روشن میشود. تا یادم میآید، سال جدید هیچ اپیسودی از آن را ندیده بودم، شاید فقط یکی، آن هم با تردید! خوشحالم که با سریال عزیزم تجدیددیدار کردم.
__ خانۀ هلمز، با آن ورودی قشنگش:
و آن بههمریختگی خاص هلمزی و درونۀ قدیمی رها شده در بیتوجهی و رنگ قشنگ نارنجی-قرمز-آجریاش،
آن آشپزخانۀ قدیمی، ...
خیلی برایم دوستداشتنی است.
چقدر دلم برای تندتند حرف زدنهای شرلوک و حالتهای ناخودآگاه چهرهاش و تکان خوردنهاش تنگ شده بود!