July 20, 2014 ·

یادمه از کلاس سوم دبستان برای جدی انگاشتن ماجرای تحصیل و مدرسه، سرشب کتاب می گرفتم دستم یا مشق می نوشتم.
کجا؟
جلوی تلویزیون
اون موقع شب هم اهمّ برنامه ها چی بود؟
اخبار
هی تصویر و فیلم و عکس و .. از جنگ خودمون و حوادث مختلف گوشه کنار دنیا .. بماند که یه سری اصطلاح ها و اسم بعضی جاها و آدمها رو هم همون شبا از اخبار یاد گرفتم .
یکی از اون اصطلاح ها «خاور میانه» بود. از ترکیبش خوشم میومد ولی برعکس معنای لغوی ش ، معنی جغرافیایی ش برام دلنشین نبود.
سال پنجم توی کتاب جغرافی مون یه چیزایی درموردش خوندیم و فهمیدم که با عرض معذرت کائنات از ما، خودم دارم وسط همون خاوری زندگی می کنم که معمولاً در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیا بوده .
این از اولین رنج و اندوه های جدی زندگی م بود که فراموش نشدنی بود. چون هر موقعیت و اتفاقی توی زندگی م بالاخره یه جوری گذرا محسوب می شد الّا این. چیزی که مث قیر سیاه نفتش چسبیده به کف پاهام.
خوبه حداقل به خاطر آهنگ ملایم اسمش دوستش داشته م.



July 20, 2014 ·

این که هی برن دنبال ملت و در جریان حوادث دخالت کنن داشت کمی ناراحتم می کرد .. پس کی می خوان بگن این دوتا شخصیت اصلی از کجا اومدن و چی دقیقا اینجا کشوندتشون؟
بعدتر در جریان همون حوادث و رفتارهای روزمره شون ، چیزهایی روشن شد/می شه که گریزهای خیلی خیلی کوتاه و ناکافی به گذشته رو انگار قراره پوشش بده. مثل حساسیت زیاد جان _ وقتی پای بچه ها میاد وسط، صحبت های جان با یکی دیگه درمورد رئیسش که به خود فینچ اشاره داره و فینچ هم اونا رو می شنوه، جمله ای که فینچ میگه «معلوم نیست بچه ها که بزرگ شدن چی قراره از آب دربیان» ، .. و البته شاید هم قرار نباشه همۀ اینا به گذشته یا شخصیت واقعی این دو نفر ربط داشته باشه. همین جملۀ فینچ رو دوست دارم بدونم واقعا توی داستان شخصی خودش هم قراره جایگاهی داشته باشه یا نه .
و این جریان، یه جورایی اجازه میده حدس و داستان خودت رو در کنار داستان اصلی داشته باشی و جلوتر که میری آزمایششون کنی.


July 20, 2014 ·

به این آقای « جان ریس » مشکوکم!
توی pilot که به شکل یه بی خانمان دراومده بود، خب معلومه که کلاه گیس سرش بوده . ولی انگار توی داستان هم کلاه گیس سرش بوده. چون شبش تغییر قیافه داد و ..
انگاری مخصوصا خودش رو به هیأت بی خانمان ها درآورده بود


July 19, 2014 ·

اتفاقا تنها بودن به هیچ وجه سخت و مشکل و فلان نیست
این تنها «نبودن» ِ که سخته؛ به چالش می کشه آدم رو، برات حد و مرز میذاره، محدودت می کنه و از طرف دیگه ای مجبورت می کنه، مسئولیت های جدید و نامنتظره و بعضاً نه چندان خوشایند به عهده ت می ذاره . .. برای همینه که گاهی طالب تنهایی می شیم و از یه گوشۀ دنج و لحظات خلوت بسیار لذت می بریم.
تنها بودن یه سختی داره و تنها نبودن، بیشتر از اون. حتی با خونواده و بهترین دوستات هم نمی تونی اوقاتی ایده آل داشته باشی.
ولی به قول ابوسعید ابوالخیر مرد اونه که با هر صنفی نشست و برخاست کنه و رنگ نپذیره و .. ( نقل به مضمون )


July 19, 2014 ·

از یه چیزایی خوشم نمیاد
همون چیزایی که ازشون خوشم نمیاد :/
* هی میگم « نه دیگه، ایندفه نباید .. این بار دیگه من .. » ولی دلم نمیاد ! میگم خب مدلم اینطوریه، اونطوری نیس . آدمی هم نیستم که بابت هر « خوش نیومدن » ی ، کلا رو یه چیزی رو خط بزنم بذارمش کنار .


July 19, 2014 ·

پارسال که تابلوی « نان تافتون » رو خوندم « تام فلتون »
الان یه مدته « استایلیش » رو می خونم « اسلیترین » !
دارم از دست میرم ئایا؟
بگم بلاتریکس بیاد منو بخوره ؟؟


July 19, 2014 ·

« امروز کدام یک از لبخند هایت را پوشیده ای
که اینقدر دلنشین تر شده ای ؟ »



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد