August 13, 2014 ·

Michael Cole: I was trying to get your back.
Samantha Shaw: Always trying to be the hero, huh?
Michael Cole: No. Just yours.

was reading Too Loud a Solitude.

"For 35 years, I've been a book crusher. This is my love story.."
__Hanta
wants to read

August 13, 2014 ·

Zoe Morgan: I heard you came back from the dead.
Samantha Shaw: Yeah, only eight more lives left.

August 13, 2014 ·

این کارتون جدید تینک خیلی بامزه بود
کلاً داستان کاپتان هوک خودمون رو تو دل خودش داشت.. از دزد دریایی و کشتی پرنده و ستاره دوم و اون جزیره شکل ناکجاآباد بگیر تا هوک و تیمساح و ساعت خوردنش و .. :))
ولی خوبه جدیداً به صرافت افتادن هوک رو هم جذاب به نمایش دربیارن

August 13, 2014 ·

هه هه!
اونجا که ویدیا فهمید توانایی به حرکت درآوردن هوا رو از دست داده ..
بدتر از اون تبدیل به تینک شده ! :)) طفلک!

ئه!
یه نقل قول خوندم درباره « تنهایی پرهیاهو » اسم ناقلش سیلور بود !!
:)))
"This book is written by perhaps the most graceful comic writer, in central Europe. Hrabal manages to write novels as if they were poems and as if you had to tel the story during an evening in a bar, to people to get happier as the evening goes on, even though the story grows sadder."
__Michael Silverblatt

was watching Person of Interest.

خب اینطوری که اینا میگن الان فینچ باید نزدیک 60 سال داشته باشه!
خوب مونده ها :

August 23, 2014 ·

" موهای طلایی عروسک کنده شد. پولکها برق زنان میان علفهای بلند افتاد و غیبشان زد. چکمۀ خاک آلودی بی توجه روی پیراهن عروسک فرود آمد و لکّش کرد. مگی به زانو افتاد و دیوانه وار پی تکه های پیراهن می گشت تا از خرابی بیشترشان جلوگیری کند. بعد لای علفها را جستجو می کرد تا مگر پولکها را نجات دهد. پردۀ اشکی راه نگاهش را می بست و غصه اش غصۀ تازه ای بود. آخر تا به آن روز صاحب چیزی نشده بود که ارزش غصه خوردن را داشته باشد."
__ «پرندۀ خارزار»؛ ص14
توصیف این صحنه به عنوان بخش ابتدایی کتاب، پیش درآمد خیلی خوبی برای سیر زندگی مگی کلیری هست

August 23, 2014 ·

یه روزگاری بود دوستای نزدیکم همه از خودم بزرگتر بودن
دوم-سوم راهنمایی بودم و بهترین دوستام و کسایی که اکثر اوقات باهاشون نشست و برخاست داشتم یا دیپلمه و پشت کنکوری بودن یا دانشجو (تعدادشون هم زیاد نبود البته) ولی روزگار خیلی خوبی بود، کلی چیز ازشون یاد می گرفتم، بهم اطمینان داشتن و به نظراتم گوش می کردن . منم خیلی باهشون درددل می کردم و ... دنیای قشنگی بود.
کار به اینجا کشید که یه روز گیر دادم مدرسه مو باید عوض کنین!
بابام منو برد پیش مدیرمون و دوتایی هی دلیل میاوردن که « نه سیلور! خل نشو! اینجا یکی از بهترین مدارس شهر هست و .. اصن چرا؟»
من : نه، اون یکی نزدیکتره به خونه. من حوصله بچه ها (همکلاسیام) رو ندارم و می خوام زودتر برسم خونه و درس بخونم .. وقتم تلف نشه!!
خلاصه نشون به اون نشون که اونجا موندم و مدرسه عوض نشد که هیچ، درسی م نخوندم اون سال. همه ش از دوستم کتابای کتابخونۀ مامانش و برادرش رو امانت می گرفتم و می خوندم .
منتها پیش بینی م درست از آب دراومده بود! محیط مدرسه مث قبل نبود برام. همه چی یه جور دیگه شده بود. بزرگترین خوش شانسی م این بود که فردی که اون سال تو یه نیمکت و کنار من نشست، یه آدم آروم و مهربون و درسخون بود و باهم ارتباط خوبی برقرار کردیم. من که انتظار زیادی از دنیای درس و رقابت و .. نداشتم. فقط می خواستم در حد اون باشم و وقتی اون می خونه و منم توان یادگرفتن دارم چرا تلاش نکنم!
خب البته بهانه های من واقعا بهانه بودن. می خواستم محیطم عوض بشه تا اون امنیت و حریم شخصی خودم رو به شکل قوی تری داشته باشم. ارتباطم رو تا چندسال بعد از اون هم حتی از راه دور و با نامه، با دوستای بزرگسالم حفظ کردم .
ولی گذاشت اون تأثیری رو که باید/ شایدم نباید روی من میذاشت!

August 23, 2014 ·

*ما آدما!
یه جایی تو دنیا موش نر و موش ماده رو مورد آزمایش قرار میدن،
بحث جنسیتی و فمینیستی و آنتی فمینیستی مطرح میشه اون وقت!
خب علم گناه داره، کی پیشرفت کنه با این دعواها؟ یه کم برید اونورتر جا باز شه !
:))))))))))

is feeling ‎شکم یخی!‎

خب البته شیر کاکائوش قدری زیاد شد تا رسید اینجا شبیه میلک شیک شد!
مهم مزه شه البته

August 11, 2014 ·

«واعی!
دارم آتتیشش می گیرم .. »
حسادت از همون موقعی که یادم میاد تو وجودم بوده. از یه جایی سعی کردم پنهانش کنم، کمرنگش کنم، تبدیلش کنم به نیروی دیگه ای، .. حداقل کاری کنم که تا میشه صدمه زننده نباشه.
اما بدترین موقعیت هایی که برام پیش اومده اینه که ببینم یه نفر که اصن ازش خووشم نمیاد، دقیقاً در شرایطی باشه که من آرزوشو دارم به معنای واقعی.
مثلاً من خونۀ بزرگ دوبلکس توی شهرستان دوست دارم با یه باغچۀ کوچک که بتونم محصولات ارگانیک! واسه خودم پرورش بدم. بعدش ببینم یکی از اون افراد در اون شرایط هست. خب اعتراف می کنم اولش هضمش برام سخته. کم کم مکانیسم فراموشی میاد کمکم و ..
1_ مخصوصاً وقتی بدونم/ حدس بزنم برای طرف، بودن در اون شرایط به اندازۀ من مهم نیست، یا خواسته ش چیز دیگه ایه و ..
2_ خوشبختانه تعداد آدمایی که ازشون خوشم نمیاد تو این دنیا اونقدر کم هستن که سالی یه بار هم با چنین وضعیتی مواجه نمی شم. ولی واقعا غافلگیر کننده س، اونم در جهت منفی ش.
3_ بالطبع وقتی این شرایط برای اونایی پیش میاد که دوستشون دارم/ بهشون حسی ندارم/ .. برای خودم متأسف نمیشم یا حس بدی پیدا نمی کنم؛ خوشبختانه خوشحالی شون خوشحالمم می کنه.
هرچی فکر می کنم می بینم اعتراف جالبی نیست، از این بخش خودم خوشم نمیاد.. ولی واقعاً موقعیت عجیبیه. چندساعته در بهت نزدیک به کما هستم!
4_ البته فکر می کنم مواجه شدن با این مورد عجیب و غریب می تونه بهم کمک کنه تا حساب این بخش ناخوشایند رو هم برسم.

shared a post.

آخـــــــــــــی! :)))))
اعتراف میکنم کلاس سوم دبستان که بودم مدرسه گفت میخوایم شورای دانش آموزی تشکیل بدیم بیاین کاندید شین و تبلیغات کنین.منم رفتم کاندید شدم و شیوه تبلیغات نوینم با همکاری دوستم اینطوری بود که زنگ تفریح که میشد دوستم میرفت کلاس اول و دومیا رو میزد،خوراکیاشونو میگرفت!بعد من از دوور مث سوپرمن میدوییدم میومدم دوستمو میزدم،خوراکیا رو پس میگرفتم ،دوستمم فرار میکرد :))) بعد بچه هه رو بغل میکردم،کارتمو میدادم بهش، میگفتم هرموقع دیگه ای هم کسی واست مشکلی درست کرد بیا به خوذم بگو

این روند طاقت فرسای تبلیغات چندروزی ادامه داشت تا اینکه روز قبل از انتخابات بی وجدانا گفتن چون کاندیدا خیلی زیادن انتخابات فقط بین 4م 5میا برگزار میشه
و اینگونه بود که ریشه تلاش در من سووووخت...

August 1, 2014 ·

درحال دوختن دوتا دکمه روی هم
برای لباسی که هر دو ورش پوشیدنیه!
:

August 1, 2014 ·

« وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی »
__ابتهاج عزیز

August 14, 2014 ·

« خورشید رخشان می رسد، مست و خرامان می رسد
با گوی و چوگان می رسد، سلطان میدانی ست این »

August 15, 2014 ·

That awkward moment you say "I've always wanted to use that spell"
courtesy :Minerva McGonagall

is feeling ‎چسب زدن بر دهان‎.

من Person of Interest خونم پایین اومده! *اخم- اخم*
اون از کند شدن روندش که شبی یه اپیزود می دیدیم، حالام کار به جایی رسیده که دیشب اصن ندیدیم :/
تقصیر خودم بود که نتونستم جلو دهنمو بگیرم و توی خونه معرفی ش کردم!

August 9, 2014 ·

ولفگانگ گوته:
"طعم گیلاس و توت را باید از کودکان و پرنده ها پرسید."

July 30, 2014 ·

هورااااااااااااااا

چه روزی شود امروز ! ^_^ ^_^ <

دیدن دن و نیلوفر آبی